علی شبابی: قصر شیرین

همیشه خودم را جوری نزدیک به او حس می‌کردم گرچه همیشه از هم دور بودیم و از این احساس آگاهی چندانی نداشتم. آن‌چه در حافظه داشتم، قاب عکس شکسته‌ای بود که در انباری زیر شیروانی خانه‌ی مادر در لابه‌لای جعبه خرت‌وپرت‌های دوران کودکی یافته بودم؛ جعبه‌ی اشیایی که کسی دلش نیامده بود آنها دور بریزد و شاید در یکی از اسباب‌کشی‌ها به انباری تبعیدشان کرده بود.
او درآن عکس خانوادگی که خیلی پیش از اینها، بسا قبل از بدنیا آمدن من در زمان کودکی مادرم برداشته شده بود در کنار مادر ایستاه بود و با غرور دست به شانه او نهاده بود ولبخند می زد. این تنها عکسی بود که از پیرمرد داشتم.
پاسپورتم را یواش هل دادم روی باجه ی کنترل گذرنامه بدون اینکه چیزی بگویم. از صف اتباع خارجی وارد شدم، آنهم با پاس آمریکایی – اینرا مادرم سفارش کرده بود، می گفت: «اینطوری امن تره. حداقل می دونن با کی طرفن.» سرآمدنم به این سفر کلی بگومگو داشتیم.
«برای چه می خوای بری ایران؟ فکر می کنی اونجا چه خبره؟»
مادرم که از تصمیمم با خبر شد به من پریده بود.
«اونیکه دنبالش هستی، با ما کاری نداره. از اولم نداشت.» مادرم هرگز پیرمرد را به اسم خطاب نمی کرد و زیاد از رابطه اش با پدرحرف نمی زد. آنها سالهای سال از هم دور بودند.
افسر ریشوی فرودگاه بعد از اینکه گذرنامه ام را توی کامپیوتر اسکن کرد، سرش را کمی بالا آورد و لبخندی زد.
«دفعه اولی که میاین ایران؟» بلافاصله کمی جدی سوال کرد.
هول هولکی رو سری ام را کشیدم جلو وسری تکان دادم و گفتم: «بچه بودم همراه مادربزرگ و پدر بزرگ اومده بودم. دوازده سال پیش.»
«از حالا به بعد، زود زود بیایید.» این را همینطوریکه توی چشمهای من نگاه می کرد گفت!
نفهمیدم این را به کنایه گفت و یا با حسن نیت. نگاهم را از وی دزدیدم و پاسپورت مهر خورده ام را برداشتم و با پلکان برقی بطرف گمرک و خروجی فرودگاه سرازیر شدم.
دنبالم تاکسی فرستاده بود فرودگاه. با یک ساک کوچک از خط سبز گمرک خارج شدم. آقای عسکری، راننده ی تاکسی با پلاکارد ی که نام کوچکم روی آن نوشته شده بود انتظارم را می کشید. ساک را گرفت و مرا به ماشینش هدایت کرد.
در ظرف مدتی کمتر از 40 دقیقه مرا جلوی درخانه ی پیرمرد پیاده کرد و منتظر شد کسی در را برویم باز کند.
صبح با صدای اذان بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. لحاف پر قو و پتوی کلفتی که بوی تمیزی و مهربانی می داد، بعد از آن پرواز طولانی و هوای سرد بامدادی می چسبید. اتاق کوچک میهمان بسیارساده ولی مرتب بود. به غیر از تخت تک نفره، در اتاق میزی بود و کمدی و آینه ای. روی کمد دو آباژور پایه کوتاه پای تختی بود با لاله های یاقوتی. چند تا تابلوی عکس از دیوار آویزان بود و دو قاب عکس کوچک از من و مادرم در دو سوی آینه. فرش بیشتر اتاق را می پوشاند و چمدان نیمه باز من آن وسط ولو بود.
لباس پوشیدم و بعد از شستن دست و صورت، پیرمرد را کنار اجاق آشپزخانه یافتم که مشغول چیدن مواد صبحانه روی دیس نقره ای بود. سلام کردم و او با لبخند بطرفم آمد، دست های پهنش را روی شانه هایم گذاشت و پیشانی ام را بوسید. من که غافلگیر شده بودم خودم را قدری عقب کشیدم.
«همسایه برامون نون سنگگ تازه آورده. حتما دوست داری! کره مربا و خامه و عسل هم گذاشتم.» جوری گفت که بدلم نشست. موهاش هنوز یکدست سفید نشده بود، و پر پشت از پس گردنش روی یقه ی پهنش ریخته بود.
«مادرت هم نون کره مربا دوست داشت، بچه بود نیمرو هم می خورد.»
می خواستم بپرسم از زندگیش راضی است یا نه؟ خیلی چیزها داشتم که بپرسم، چرا خانواده اش را ترک کرده بود، آیا اینجا دلبستگی داشت !؟ می خواستم داستان زندگیش را بدانم؛ هم آنچه مادرم درباره اش گفته بود وهم آنچه هرگزدرباره اش گفتگو نکرده بودیم. شاید فکرم را خواند. پیش دستی کرد:
«برایم تعریف کن تو این بیست و اندی سال چی تجربه کردی؟ وای که چقدر جوانی سخته!».
همدیگر را خوب درک می کردیم.
«ازاینکه منو پذیرفتین ممنونم.»
با تعارفات ایرانی آشنا بودم وهنوز با پیرمرد احساس غریبی می کردم.
«امروز را استراحت کن تا خستگی سفر از تنت بیرون بیاد، فردا میریم بیرون.»
به من لبخندی زد. بلند شد رفت یک آلبوم عکس آورد داد دستم. و بعد یک صفحه 33 دور از قفسه ضبط انتخاب کرد، با احتیاط صفحه را از جلدش بیرون کشید – جوری که دستش با سطح صیقل خورده صفحه تماس پیدا نکند و با دقت سوزن گرامافون را لغزاند روی صفحه. از آن سیستم های قدیمی یاماها با بلند گوهای کوتاهی که دوراتاق چیده بود. طنین موسیقی محزون شهرزاد، باله معروف رخمانیوف با هوای گرفته بیرون پنجره سازگاری خوبی داشت و بهانه ای بود تا سکوت بین ما را بشکند.
«تنها چیزهایی که با خودم از آمریکا آوردم، یه مشت کتاب بود و چند تا صفحه و این آلبوم خانوادگی.» سرم پایین بود و آلبوم عکس را ورق می زدم. عکس های بچگی مادرم و خواهرش در کنار پدر، برخی عکس ها را برای بار اول می دیدم.
«این آلبوم رو وقتی مادرت می خواست بره دانشگاه، براش جمع آوری کرده بودم. مال اونوقهاست که هنوز عکسها دیجیتالی نشده بود و ما هم با دوربین لایکا زیاد عکس می گرفتیم. شاید مادرت می دانست واسه خودم این کار را کردم، پس برای همین اینا رو با خودش نبرد میشیگان.»
مادرم زیاد درباره ترک خانه پدری اش برایم نگفته بود. وقتی که نوبت من شد و از دانشگاه برکلی پذیرش گرفتم، شدیدا مخالف بود و می خواست من در همان شهر خودمان تحصیل کنم. من اینرا دورویی می پنداشتم وبارها به رُخش کشیده بودم.
صفحه ی شهرزاد به وسط رسیده بود و من زیر چشمی نگاهی انداختم به پیرمرد. روزنامه ای دستش بود ولی معلوم بود آنرا نمی خواند و حواسش جایی دیگر است. چند دقیقه بعد دیدم روی مبل، روزنامه بدست خوابش برده.
*
اینجا در تهران همه بعد از نهار، چرت کوتاهی می زنند. وقتی یقین یافتم خوابش برده، به سراغ قفسه ی کتابهایش رفتم. ستونی از کتابها و مجلات قدیمی روی زمین چیده وچند جعبه کوچک پر از کتاب و دفترچه کنج اتاق بود و مابقی در قفسه ای که تا سقف بالا می رفت جا خوش کرده بودند. از کتابهای فارسی فقط دیوان حافظ را می شناختم؛ ورق زدن تصاویر مینیاتور دیوان را پیش از این درکتابخانه استادم در استنفورد تجربه کرده بودم. کتابهای دیگری که به انگلیسی بودند: سپید دندان جک لندن، صد سال تنهایی، هاکلبری فین، آناکارنینا، لولیتای ناباکوف، پیرمرد و دریای همینگوی، دی.اچ.لارانس، چخوف و ردیفی پر از میلان کوندرا و هروکی موراکامی.
کتاب جیبی با عنوان قصه های پنج گنج، اثر نظامی به انگلیسی را از قفسه برداشتم و روی مبل چرمی دراز کشیدم. جایی خوانده بودم که پنج گنج کنایه از حواس پنجگانه ی انسان است!
بعد ازظهر تنبلی بود و نسیم خنکی از پنجره نیمه باز به کتابخانه می خزید و صفحات مجله های روی میز را نا مرتب ورق می زد. سرگذشت شیرین را می خواندم. داستان ترک دیارش برایم شیرین و هیجان انگیز بود. تا آنجا رسیده بودم که از ارمنستان با عزم سفر، قصرش را بسوی مُلک خسرو پرویز تَرک کرده بود. یاد حرفهای مادرم که از بچگی و جوانی توی گوشم زمزمه کرده بود می افتم.
«هرگز دنبال مردها نرو! بذاراول مردها بدنبالت بیان! اینجوری بیشترقدرتو می دونن.»
حرفهای مادر ازتجربه ی خودش و همچنین از زندگی مادرش، که مهاجر نسل اولی بود سرچشمه می گرفت.
عصررفتم پایین توی حیاط ساختمان. سوزی سرد و غمناک در هوای خاکستری حیاط موج می زد. با این سوز و سرما سالها پیش، که با خانواده خود در میشیگان اقامت داشتیم آشنا بودم و ازآن گریخته بودم.
وسط حیاط حوض کوچکی بود به شکل مستطیل.
حاشیه ی حوض یک ردیف کاشی ریزآبی رنگ، شیبی ساخته بود ولبریز آب را به سوراخ چاه هدایت می کند. سار کوچکی در گودی کنار حوض پر و بالش را خیس کرد و پرید و رفت. در دو سوی حوض، دو باغچه کوچک و مرتب قرار دارند، و یک درخت انار پر ازمیوه های سرخ و یاقوتی که درگرگ و میش غروب می درخشند. گربه ی چاق و چله ای بالای دیوارحیاط کز کرده زاغ مرا چوب می زند. و من روی نیمکت چوبی نشسته و به گذشته ی خودم فکر می کنم. گذشته ای که با این مکان شاید مانوس نباشد و در نیمکره دیگر زمین شکل گرفته است و من اینهمه راه آمده ام تا سر نخ های زندگی کوتاه خودم را جوری گره بزنم با سرزمین مادریم.
*
هیچیک از دوستان و هم کلاسی هایم در برکلی نمی توانستند باور کنند که من به این سفر تن داده ام. وقتی استاد آنتروپولوژی، خبراین فرصت مطالعاتی دردانشگاه تهران را اعلام کرد، بی هیچ آمادگی وبرنامه ی قبلی آنرا قاپیدم و درخواست بورس کردم. از همه بهتر گذراندن ترم زمستان به مطالعه و تحقیق در دانشکده علوم انسانی بخشی از واحد درسی برایم محسوب می شد. مادر نمی توانست و شاید نمی خواست این را درک کند.
«ما اینهمه پول شهریه میدیم به دانشگاه برکلی، که برگردی از دانشگاه ایرانی واحد بگیری؟»
مادر اول مخالف بود اما بعد قبول کرد برای پیرمرد ایمیل بفرستد و از او درخواست کمک کند. می دانستم اینکار برای او دشوار است.
«قبول کرده تهران پیشش بمونی.»
این را مادر با اکراه چند روزپیش از مسافرتم خبر داد. حتما می ترسید مرا تنها بفرستد ایران، ولی میدانم مدتها بود از پدرش تقاضایی نکرده بود.
فردای آنروز پیرمرد همانطور که وعده کرده بود همراه من آمد خیابان گردی ودوتایی دوری در محله زدیم. مرا به کتابفروشی نشر ثالث برد که می گفت پاتوقش است. طبقه دوم در کافی شاپ کتاب فروشی، نشستیم به تماشای آدمها. برای خودش تر ک نیمه شیرین و برای من اسپرسوی تلخ سفارش داد.
«بهترین قهوه فروشی های تهران توی این محله است.»
پیرمرد با اطمینان می گفت.
گفتم: «در برکلی هم کافی شاپ های خوبی داریم.» و ادامه دادم: « دانشجوی هیپی برکلی که سالهاست بالای یک درخت اتراق کرده و روزها بالای درخت می خوابد تا مانع قطع شدن آن درخت شود».
و این برای خالی نبودن عریضه اولین چیزی بود که به فکرم رسید.
تور کافی شاپ گردی ما ادامه یافت و از نشرثالث رفتیم قنادی لورد بالای ویلا. سفارش دو تا فرانسه و دو جور رولت، شکلاتی و وکارامل داد و گفت:
«از اینا تو برکلی پیدا نمیشه.»
«درسته، شاید در هیچ کجا.»
دهانم پربود ازرولت خامه ای و فرصتی بود برای ادامه گفتگو. جرعه ای قهوه نوشیدم و گفتم:
«مثل خیلی چیزهای دیگه که اونجا پیدا نمیشه، درک این نوع کمبود ها برای نسل ما قدری مشکله.»
«بله، شما عادت کردید، با یک اشاره انگشت برای همه خواسته هاتون پاسخی بیابید. فکر می کنم در آینده بشه، عطر و طعم این رولت ها رو در دنیای مجازی به یکدیگر انتقال داد!»
«فکر خوبیه، من اول از همه قنادی های تهران را دانلود می کنم.»
از این حرفم خوشش آمد وخندید. مطمئن شدم از آمدنم به ایران راضی است. حس کردم یخ های فاصله و جدایی بین ما، کم کم دارد آب می شود.
«نمی بایست بی هدف دنبال زندگی رفت؛ بهتر اینه که از جلو بری و زندگی دنبالت بیاد.»
می خواستم بپرسم، آیا او راه خویش را یافته بود یا خیر. ولی جرات نکردم و به حرف های عادی درباره زندگی در این شهر شلوغ قناعت کردم.
«فردا میرم دانشکده، با مسئول برنامه ی تعویض دانشجو قرار ملاقات دارم. آقای فرهاد مشکین – با هم مکاتبه کردیم و قبول کرده مرا درانتخاب برنامه درسی راهنمایی کنه.»
«آرزو داشتم مادرت…»
حرفش را نیمه تمام گذاشت. سرش را پایین آورد و فنجان قهوه را دستش گرفت.
«سال اولی که رفتم برکلی، می خواست دنبالم بیاد. اعتراض کردم، دعوامون شد. یه مدت قهر بودیم. هم اتاقی ام تو برکلی، مادرش را خیلی دوست داشت – منهم عاشق مادراو بودم. زن ساده ای بود و سواد زیادی هم نداشت؛ نسل اول مهاجر ژاپنی آمریکایی، ولی دخترش رو خوب درک می کرد. من تعطیلی بین ترم رفتم خونشون مهمونی، نمی خواستم برگردم میشیگان و از جّر و بحث خانواده بیزار بودم. حتی میتونم بگم ازاومتنفر بودم.»
مدتی هردوساکت بودیم. چنگال را زد وسط رولت خامه ای و یک لقمه ی گنده وارد دهانش کرد.
*
صبح روز بعد راهی دانشکده شدم. وقتی منشی دفترِ استادیار مرا به اتاق او راهنمایی کرد، مرد جوانی را دیدم که از پشت میز بلند شد و با لهجه ی غلیظی به انگلیسی به من خوش آمد گفت. فرهاد مشکین، قد بلند و چهار شانه بود. ته ریش بوری داشت. با موی روشن و چشمان نافذ میشی رنگش، بیشتر به اروپایی ها می ماند تا به یک مرد ایرانی.
«به دانشکده محقر ما خوش آمدید! می بخشید ناچارم ازتون بخوام این فورم هارو پر کنید. کاغذ بازی جزیی از فرهنگ اداری ماست!» وقتی حرف می زد سرش پایین بود و خجالتی می نمود.
«بمن گفتند با کارت دانشجویی میشه اینترنت پرسرعت گرفت.»
«البته، براتون تقاضا کردیم. از میز ودفتردپارتمان هم میتونین استفاده کنین.» فرهاد گفت بتازگی درسش را تمام کرده و روی پایان نامه دکترای باستان شناسی کار می کند. می گفت علاقه زیادی به جستجو در تمدن های پیشین جیرفت و کرمان دارد و هرماه یکی دو بار با قطار به کرمان و بم و گاهی به سمت غرب می روید و در سفرهای اکتشافی باستان شناسی شرکت می کند.
«یه کمی که جا افتادین، شاید بخواین در این سفرها شرکت کنین، زیر خاک همه جای این مملکت تلی از تاریخه. ما تو این حفاری ها به خیلی آثاربرخوردیم که ازشون بی اطلاع بودیم.» به تیشه ی برنزی روی طاقچه اش با افتخار اشاره کرد که از سوی سازمان میراث فرهنگی به او تقدیم شده بود.
**
وقتی چرخهای هواپیما ازاسفالت باند فرودگاه کنده شد، نفس راحتی کشیدم و گونی ام را چسباندم به شیشه هواپیما. با همان یک ساک که چهار ماه پیش دستم بود باز می گشتم شهرخودم، گرچه احساس می کردم بار سنگینی ازخاطره و دلبستگی وخیلی چیزهای دیگر را بردوش می کشم.
اکنون درست دهسال از آن سفر می گذرد. هروقت نوارباله ی شهرزاد را با صدای بلند پخش می کنم تنم مور مور می شود. پدربزرگ دیگرنیست. پس از آن نه من بخه تهران رفته ام و نه هیچیک از اعضای فامیل. منهم پس از پایان تحصیل، کالیفرنیا را ترک کردم و در یکی از شهرهای میشیگان کارمشغول کار شدم. مادرم از این که درنزدیکی او اسکان کرده ام راضی و خشنود است. آلبوم پدر بزرگ را که با خود یادگاری آورده بودم، به مادرم بخشیدم. خیلی چیزها می خواستم بدانم و شاید بهتر بود از او در آن سفر جویا می شدم. و او هم حرفهای ناگفته بسیار داشت. نه او گفت و نه من پرسیدم!
جولای 2015 – دالاس

 

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید