مىخواستیم برگردیم خانهمان، بار و بنه را بسته بودیم و آماده حركت. نرگسى هم آمد و سوار شد. فكر كردم براى این كه خیالمان راحت باشد، بهتر است باك را پر كنم تا ماشین یك ضرب و بىدردسر ما را به مقصد برساند. به اولین پمپ بنزین كه رسیدیم، پیچیدم توی آن، دیدم واى ننم واى، عجب قیامتى است. تا چشم كار مىكرد ماشینها ردیف توى صف در انتظار و نوبت ایستاده بودند. گفتم: «نرگسی جون، چیكار كنیم، چیكار نكنیم، كه حالاحالاها نوبت به ما نخواهد رسید.»
نرگسى گفت : برویم شانس مان را توى جاده امتحان كنیم شاید خلوت تر باشد .
گفتم : اگر آنجا هم شلوغ بود ، چى ؟
گفت : حالا تا آنجا هم خدا كریم است . بالاخره یك خاكى سرمان مى ریزیم . حرف اوراگوش كردم . دور زدم، و حركت را به طرف شمال ، آغاز كردیم .
اواخر اردیبهشت ماه بود . باد ملایمى مى وزید . هوا آفتابى و آسمان صاف و یك دست آبى بود ، فقط آن دور دور ها بین مرز زمین و آسمان ، چند لكه نازك ابر به صورت پراكنده ، دیده مى شدند . خورشید خودسر تا سر جاده را پوشانده بود و تیغه هاى نور خود را از شیشه عبور می دادند و مستقیما به چشمانم فرو مى رفتند. دو طرف جاده از علف هاى سبز و شاداب وگل هاى وحشى زرد و بنفش پوشیده شده بود . هنوز بوى بهار به مشام میرسید . موسیقى دلنواز و خنده ی جوانان شاد، از توى ماشینهایى كه از كنارمان مى گذشتند ، گو شمان را نوازش میداد . نرگسى هم خود را با آجیل هاى باقیمانده از سال نو مشغول كرده بود و هراز گاهى چند پستهء پوست كنده را توى دستم مى گذاشت و دوباره به كارش ادامه مى داد . از اتوبان خارج شدیم و افتادیم توى جادهء شمال .
آفتاب كم كم داشت كم رنگ تر مى شد ، باد نیز وزیدن را تند تر كرده بود ، لكه هاى ابر براثر وزش باد، یكى یكى به هم وصل شده و قطعات بزرگترى را تشكیل مى دادند .
به نرگسى گفتم : ابر ها را ببین كه چگو نه در آغوش هم فرو مى روند . دیرى نخواهد پایید كه از شوق وصال ، اشك هاى خود را بر ما فرود خواهند ریخت !
رسیده بودیم وسط هاى سر بالایى جاده كه على آقا زنگ زد و گفت : براى بر گشتن زیادعجله نكنید، خریدار زمین شما پولش جور نشد و فردا نخواهد آمد .
گفتم : اى با با ، بخشكى شانس ، این یكى هم از دستمان پرید . حالم بد جورى گرفته شد. هر چه که توى مغزم رشته بودم پنبه شد . رسیدیم به بالاترین نقطه گردنه ، آنجایى كه آدم فكر مى كند، دستش آسمان را لمس می کند. از جاده خارج شدم و به دنبال جایى مى گشتم تا پیاده شویم، هم كش وقوسى به بدنمان بدهیم و هم براى رفع گرسنگى لقمه اى بخوریم . بهر جا كه نظر مى انداختیم ، پر از آشغال، ازشیشه و قوطى خالی نوشابه گرفته تا پلاستیك هایی بود كه در میان بوته ها گرفتار شده بودند . بالاخره نزدیك درختى كه برگهاى سبزو تازه اش ارمغانى از بهار بود، بساط راپهن كردیم .
حالا ابرها چنان پایین آمده بودند كه مانند مه در فضا، صورت ما را نوازش مى کردند. بعضى جاها ابرها برنگ خاكسترى و جاهایی برنگ سیاه دیده مى شدند . بیاد حرف على اقا افتادم دوباره چنان حالم گرفته شد كه سرم را بالا كردم و گفتم : ببین خدا جون آنقدر بالا آمده ایم كه هم صدایم را مى شنوى و هم حس مى كنم دستهایم بتو خیلى نزدیك شده اند. خودت مى دانى كه بیشتر از دو سال است كه این نرگسى ما هر روز بعد از نمازش دعا مى كند و از تو تقاضا مى كند مهر این تکه زمین ما را بدل كسى به نشانى . انگار نه انگار كه اصلا نرگسى وجود دارد. اگر من بودم تا حالا صد دفعه خواسته اش را بر آورده كرده بودم . حالا اگربه نرگسى جون ما و دعاهایش توجه اى نمى كنی، لااقل به این هیكل زار و نحیف من نگاهى بینداز، چه میدانم شاید دلت براى من برحم آمد. مى گویند كه تو از جیك و پیك همه مردم اطلاع كامل دارى ، وضع ما را هم كه خیلى خوب میدانى ، پس چرا گره کاراین نرگسى مارا باز نمى كنى ، دلت به حال این مادر دور از فرزند و نوه نمى سوزد كه چند سالى است بچه ها و نوه هاى گلش را ندیده ؟
همینطور كه با خدا درد دل میكردم ، قیافه على آقا جلوى چشمم ظاهر شد . لقمه را زمین گذاشتم و با ناراحتى گفتم : ببین خدا جون ، مگر دستم بهت نرسد ، و گرنه آن گل هاى بنفشه ى نازنین ات را از جا مى كندم تا فریادت حتى از طبقه هفتم هم بالا تر برود .
نرگسى بحرف آمد و گفت : مرد، چرا اینقدر پرت و پلا مى گویى ؟
نمى ترسى ما را از همین بالاى قله وسط دره كله معلق بكند ؟ گفتم : نرگسى جونم حواس خدا را پرت نكن، دارم با او راز و نیاز مى كنم . خلاصه عقده ی دل را حسابی خالى كردم و گفتم : یا زنگى زنگى، یا رومى روم!
آقا هنوز حرفهایم تمام نشده بود كه چنان اوقاتش تلخ شد كه رعد وبرق اش هم داشت هم كورمان میكرد و هم كر. دیرى نپایید كه انگار سقف آسمان را سوراخ كرده باشند ، چنان باران و بعدش تگرگ شروع به باریدن كرد كه تا خواستیم بجنبیم ، چند تا از آن تگرگ هاى پدر مادر دارش مثل نقل و نبات چنان ریخت رو ى سر و كله مان كه نگو و نپرس. فورى جل وپلاس خود را جمع كردیم و پریدیم توى ماشین و رفتیم زیر درخت پناه گرفتیم.
نرگسى دوباره بحرف امد و گفت : این هم سزاى حرفهاى تو ، خدا آخرو عاقبت ما را بخیركند . گفتم : نرگسى جون ، اگر زمین بفروش رفت كه هیچ ، وگرنه چه بخواهى و چه نخواهى داستان گلهاى بفشه اتفاق خواهد افتاد . نرگسى ، این بار با عصبانیت گفت : كُشتى ما را از بس كه این كلمه رامرتبا تكرار مى كنى ، چه اتفاقى خواهد افتاد ؟ گفتم : بماند بعد و همینطور كه دور مى زدم تا بیفتم توى جاده ، گفتم : خودش خوب مى داند در مورد چه موضوعى صحبت مى كنم .
با وجودى كه باران همچنان مى بارید، هیچ جا توقف نكردیم . دم دماى غروب بود و خورشید داشت كم كم از زمین كنده مى شد كه به خانه رسیدیم . نرگسى یك چایی بار گذاشت و رفت تا نمازش را بخواند. پس از نماز با دو فنجان چاى بر گشت و روبرویم نشت و گفت : سر نماز كلى دعا كردم و گفتم : اگر زمین ما بفروش رسید یك پولى رابعنوان خیرات به این ملاى ده بدهیم كه خیلى صواب دارد . گفتم : ملا كاظم را مى گویی ؟
گفت : سید است ، مى گویند جدش معجزاتى داشته است ، صحبت است ، هر وقت كه مى خواست از جا برخیزد .كفش ها جلوى پایش جفت مى شدند . گفتم ، نرگسى، نرگسى خانم، از كى تا بحال این قدر خرافاتى شده اى که ما نمى دانستیم ؟ آخه نرگسى جونم،عقلت كجا رفته است ؟ یعنى مى گو یند ، جدش كه اززمین پا مى شد ، مردم هم آنجا بودندو با دو تا چشم با با غورى خود دیدند كه یك جفت كفش راه افتاد وآمد جلوى پاى حاج اقا وایشان هم پوشیدند و بلا تشبیه ، بلا تشبیه ، خیرسرشان تشریف بردند مثلا به مستراح!؟
زنِ حسابى ، من و تو نصف عمرمان را كار كردیم ، پیر شدیم ، تا صاحب این خانه واین قطعه زمین نا قابل شدیم . حالا درست است كه تو این مملكت بى در و پیكر درى به تخته خورد و قیمت زمین ما بالا رفت اما این دلیل نمى شود كه شما سر نماز تان نیت كنید و منهم پول زحمت كشیده ى زبان بسته را بردارم و بدهم به ملا كاظمى كه گردنش را با تبر هم نمیشود زد . داشتیم جر و بحث مى كردیم كه زنگ خانه بصدا در امد .
على آقا بود، با موتورش آمد توى حیاط و گفت : خبر خوشى برایتان دارم . براى زمین شما مشترى جدیدى پیدا كرده ام ، پولش هم نقد ، نقد است . فقط. یك مقدارى تخفیف میخواهد. من هم فوری تخفیف را قبول كردم . بعداز ظهر فردایش بود كه وقتى از بانك بر مى گشتیم به نرگسى گفتم : بریم خانه كه گلهاى بنفشه كار خودشان را كردند . نرگسى رو بمن كرد و گفت : اولا ما نفهمیدیم كه بالاخره داستان گل بنفشه چه بود و چه خواهد بود . دوما بهشتى گفتند، جهنمى گفتند، این طورى با خدا حرف زدن عاقبت خوبى نخواهد داشت . دیدى كه نتیجه اش همان تگرگهایی بود كه بقول خودت مثل نقل ونبات روى سرمان ریخته مى شد . سوما ، از روزیكه تصمیم گرفتیم كه این زمىن را بفروشیم هر روز و هر شب دعا مى كردم و از خدا مى خواستم برایمان یك مشترى پیدا كند . همه این دعا ها هیچ ، خداوند فقط بتو و گل بنفشه و هر كوفت و زهر مارت گوش كرد و بس ؟ آخر یك كمى هم بفكر آن دنیاى خودت باش . گفتم : نرگسى جونم اولا ما با خدا یك مزاحى كردیم و اتفاقا هم گرفت . دوما پاى اعمالم و حرف هایی كه زدم ایستاده ام ، مى دانم كه چوب خطم هم پیش خدا پر شده است . اما ، بیا وحرف آن دنیا را تمامش كنیم و برویم خانه و بفكر این ور دنیا باشیم كه دلمان براى دیدار بچه ها و نوه هایمان یك ذره شده است . بین راه داستان گلهاى بنفشه را هم برایت تعریف خواهم كرد .
وقتى به خانه رسیدیم ، اولین كارى كه كرد ، گوشی تلفن را بر داشت و به خواهرش داستان زمین رااز سیر تا پیاز تعریف كرد. بعد از چند لحظه با لبخندى بر لب بر گشت و گفت : داشتم باخواهرم صحبت میكردم ، التماس دعا داشت . گفتم : خیر باشد . گفت : خواهش كرد دفعه دیگر اگر گذارت به آن بالا بالاها افتاد ، یك فكرى هم بحال خانه ى ما بكنید ، كه سال ها ست روى دستمان باد كرده است . گفتم : نرگسى جون ، من تا همین الانش با آن حرف هایی كه با خدا در میان گذاشتم ، سه دانگ از جهنم را مفت و مجانى براى خودم خریدارى كرده ام پس سه دانگ دیگرش همراه با داستان گلهاى بنفشه اش را مى گذارم براى شوهر خواهر ت كه همان باجناق خودم باشد، تا در آن دنیا همسایه دیوار به دیوار همدیگر باشیم. .