لیلا: داستان همسرم

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. صبح‌هایمان با هم به خیر می‌شد و شب‌هایمان خوش بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، تا این که فهمیدیم به اندازه‌ی كافی خوشبخت نیستیم، نه این كه كارمان لنگ باشد و زندگیمان نچرخد، نه! فقط فهمیدیم كه خوشبختی هی دارد از ما فاصله می‌گیرد، این را هم من نفهمیدم، همسرم فهمید.
همسرم بسیار باهوش است و من همیشه او را ستوده‌ام. من عاشق همسرم هستم این را بارها هم به او گفته ام ، اما او باور ندارد ، آخر مگر عشق باید مثلا مثل انگشتی كه از جوراب سوراخ بیرون میزند نمایان باشد تا همسرم باورش شود؟
آهان داشتم میگفتم: یك روز دیدیم خوشبختی از ما خیلی جلو زده و هر چه می
دویم به او نمی رسیم سرش را پایین انداخته و برای خودش دارد می رود به
كجا؟ نمیدانستیم!
این بود كه تصمیم گرفتیم كه خوشبختی را برگردانیم. همسرم كمی فكر كرد سرش
را خاراند به نقطه ای زل زد و سپس به صورت وارفته ی من و گفت: روستایی می
شویم ، اولش كمی چشمهایم و دهانم همزمان از تعجب باز شدند اما می دانستم
كه همیشه همسرم ایده های سازنده ای ذخیره دارد؛ برای روز مبادا. برای
همین در خود فرو رفتم كه چرا این فكر به ذهن من نرسیده … پرسیدم همسرم!
چگونه روستایی شویم، ما كه داریم در شهر بزرگ اصفهان میان این همه مد
وتكنولوژی و جراحی های پلاستیكی و مبلمان های استیل و تلویزیون های
سینمائی زندگی می كنیم چگونه ممكن است، جانم به فدایت!؟
ولی همسرم نگاه معنی داری به من انداخت و گفت باید از خودمان و خانه ی
مان شروع كنیم. منظور همسرم را نفهمیدم، تا اینكه از من خواست كمكش كنم
وتلویزیون را با كمك همدیگر از طبقه پنجم آپارتمان به جلوی در خانه
منتقل كردیم، مبلمانمان را هم حراج كردیم ، چهار تا پشتی سنتی مُخـدّه
و دو تخته گلیم پُـرز دار از بازار قیصریة و یك كماجدان وچند ظرف مسی و
یك دیگچه ویك چراغ سه فتیله از بازار مسگرها تهیه كردیم. کتری برقی را
هم با سماور ذغالی عوض کردیم. آپارتمانمان شكل روستایی گرفته بود،
پُـرزهای تند و تیزگلیم انگار ازنوازش كف پاهایم سیر نمی شدند!
دیگر داشت خیالمان راحت میشد كه خوشبختی را داریم با هل و كل بر می
گردانیم به خانه ی مان، كه همسرم گفت نه … باید خودمان هم لباس روستایی
بپوشیم!
یك روز به ذوق خریدن لباس روستایی خستگی روزانه كار را فراموش كردیم
وراهی میدان نقش جهان شدیم، غرق در آرامش آبی گنبد فیروزه ای میدان بودم
كه همسرم آستین كُتم را كشید كه: بدو دیر شد….!
همسرم برای خودش یك دامن مخمل قرمز كوتاه كه چین های زیادی داشت و یك
پیراهن گلدوزی كِـرِم رنگ و یك شلوار نخی و یك چارقدگلدوزی شده خرید. من
هم یك شلوار مشكی گشاد، یك جلیقه كوتاه مشكی و یك كلاه نمدی خریدم ،یک
جفت گیوه ملکی سیاه و یک جفت ملکی رنگین با نقشهای صورتی و زرد و سفید
هم خریدیم من این ملکی ها را خیلی دوست دارم. آنهارا که پشت سرهم ردیف
می گذاریم شبیه قایق ها روی دریا می شوند.
البته فروشنده پیشنهاد كرد یك قبای بلند كه با شال ابریشم بدور كمر بسته
می شود هم بگیرم برای كولاك زمستان، ولی صلاح را در این دیدم كه پولم را
فعلا ذخیره و به همان اقلام اولیه بسنده كنم.
با ذوق و احساس خوشبختی یكراست به خانه ی مان رفتیم تا لباسهایمان را
بپوشیم، چقدر لباس روستایی به من وهمسرم می آمد، اما حیف كه فقط توی خانه
میتوانستیم آنها را بپوشیم. دیگرهمینکه از سر كار خسته وكوفته به
خانه می آمدیم لباس های روستاییمان را می پوشیدیم تا فردا صبح، كه دوباره
لباسهای رسمی كارمندیمان را. همسرم غصه میخورد كه چرا نمیشود با همین
لباس در جلسات ماهیانه مجتمع شركت كنیم و غمش زمانی بیشتر میشد كه من
مجبور بودم برای بردن آشغالها لباس روستایی ام را عوض كنم ، همسرم میگفت
خب مگر چه میشود همسایه ها ما را با این لباسها ببینند. من همسرم را درك
میكردم، ولی سعی داشتم قانعش كنم……
یكروز صبح همسرم گفت ما به اندازه كافی خوشبخت نیستیم، گفتم چرا ؟ جانم
به فدایت.
همسرم در حالی كه سنجاق چارقدش را باز میكرد گفت باید واقعا
روستایی زندگی كنیم. گفتم ما كه داریم روستایی زندگی میكنیم؛ تلویزیون
نداریم، مبل نداریم ، ماشین لباسشویی نداریم. نگاه كن… گنجه داریم ،
صندوقخانه داریم. كماجدون داریم …اما همسرم گفت نه اینها كافی نیست،
باید از دسترنج خودمان بخوریم. گفتم عزیز دلم مگر داریم از دسترنج
همكارها و در و همسایه می خوریم ، مثل آهو هر روز دو دو میزنیم برای
یك لقمه نان….اما همسرم گفت منظورم خوشبختیمان است. ما باید خودمان
كشاورزی كنیم. روی پشت بام و بالكنی كشت و كار میكنیم. گفتم اخر چگونه؟
باید همسایه ها راضی باشند، همسرم هوشمندانه گفت همه سرسبزی را دوست
دارند!
دیگر خوشبختی از پنجره های بسته هم داخل خانه ی روستاییمان میشد
همسرم نان می پخت، ماست درست میكرد و نخ می ریست. من هم به مرغ و خروس
می رسیدم، تخم مرغ ها از بالكنی می اوردم و قبل از رفتن سر كار به
زمینهای كشاورزیمان سر میزدم. آبیاری میكردم و راهی كار میشدم.
اما یك روز همسرم گفت كه دیگر نمی خواهد سركار برود، در خانه به اندازه
کافی کارهست. بالاخره بز روی بالكنی وجوجه ها كه در آشپزخانه و هال دود
گرفته در رفت آمد هستند، مراقبت لازم دارند. پخت نان و درست كردن ماست و
پنیر همه اش كار میبرد و وقت گیر است. این بود كه استعفا داد تا بتوانیم
خوشبخت تر باشیم. اما بعد از دو روز كه هنوز امضای استعفایش خشك نشده بود
گفت ما خوشبخت هستیم اما كاملا روستایی نیستیم ، من عقب رفتم، جلو آمدم ،
گفتم چطور، جانم به فدایت؟
فكر كردم حتما می خواهد الاغی یا گاوی بخریم! بلافاصله گفتم چگونه چارپا
را از پله ها بالا بیاوریم. بعد آرزو كردم كه ایكاش آسانسور مجتمع مان
گنجایش یك گاو را هم داشت … در همین افكاربودم كه همسرم با تمام
قواعلام كرد كه باید گویشمان را روستایی كنیم و باید تلاش كنیم كه
بتوانیم با دیگران روستایی حرف بزنیم ، فكر میكنم منظور همسرم از دیگران
تنها بز در بالكننی بود و جوجه هایی كه لای دست و پایمان وول می خوردند.
البته پیشنهاد همسرم عالی بود پیشتر هم گفته ام، اما او از كارش
استعفا داده بود واصلا با خلقیات من جور در نمی آمد كه مثلا صبح جلوی
تاكسی را بگیرمو بگویم: “دربست موخورَه؟” یا به رئیس اداره بگویم ” سلام
کربلایی جواد، دماغت چاقه” … نه نه اصلا فكرش را هم نمیتوانستم بكنم.
اما همسرم اصرار داشت كه هرشب یكساعت گویش روستایی یاد بگیریم ، همسرم
اسم خودش و من را هم انتخاب كرد: گلنسا و كل ممد. بعد هر شب با هم با
گویش روستایی حرف میزدیم مثلا همسرم میگفت ، آی كل ممد زمینا رو خیش زدی،
خسته ای بیا بشین نفسی تازه كن و من میگفتم گلنسا جونوم زحمت نكش اینقدر
به من گویش یاد بدهی تو خودت هزارتا كار داری .. شیر باید بدوشی، پنیر و
ماست و كره و نان درست كنی. خودت را دیگه سی من خسته نكن، و همسرم میگفت
تمرین كن تمرین كن، كل ممد!
یك روز همسرم دوباره مرا غافلگیر كرد، در حال كه داشت چانه نان آماده
میكرد گفت كل ممد از امروز سر كار نرو. روی زمین كشاورزی مان كار
میكنیم، من دست تنها از پس اینهمه كار بر نمی آیم …در درون خودم
فكركردم كه همسرم پیشنهاد نامتعارف نمیداد چه شده این دفعه؟ اما با
دلایلی كه آورد قانع شدم و پیشتر هم گفتم كه همسرم باهوش هست ، تصمیم
گرفتم سر كارنروم آخربا اینهمه كار که توی خانه بود، روا نبود همسرم را
تنها بگذارم. ولی همان روز اولی كه سر كار نرفتم صدای زنگ خانه به صدا
درآمد… ماموری برگه احضاریه ای بدستم داد و امضا گرفت… ای داد و
بیداد همسایه ها شكایت كرده بودند.
فقط دو روز اول به به و چه چه میكردند …
حالا پنج روزدیگر نوبت دادگاهم هست.
… همسرم صدایم میكند صدایش را میشنوم: كل ممد هوی؟ ومن در جوابش میگویم
گلنسا بیا بشین طَی ام تا گپی بزنیم!
همزمام صدای دكتررا هم می شنوم: آرام بخش خیلی قویتری نیاز دار
پنجم مارس دوهزار و شانزده

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید