چشمش به در خشک شده بود. شدت اضطراب نفسش را تنگ میکرد. مثل پاندول ساعتهای قدیمی بین در ورودی منزل و تلفن در رفتوآمد بود. به تلفن دستی دخترش زنگ میزد، جواب نمیداد. تلفن محل کارش هم بعد از ساعت دوازده شب جواب نمیداد. دیگی داشت در درونش به جوش میآمد که به سختی سعی میکرد آن را آرام نگاه دارد و افکار مایوسکننده را به مغزش راه ندهد.
وقتی دخترش صحبت از گرفتن کار در آن تابستان را به میان آورده بود، او سعی کرده بود لیستی از برنامه های متنوع و مورد علاقه او، مثل مسافرت ، کلاسها و کارگاه های مختلف جلوی پایش بگذارد، تا فکر گرفتن کارقبل از پایان دبیرستان را از سرش بیرون کند. به او گفته بود شما را استخدام می کنند چون بی صدا وسخت کار می کنید و کمتر دستمزد میگیرید. با قوانین کاری هم آشنا نیستید که به پرو پای آنها بپیچید. ولی او آنقدر آسمان و ریسمان بهم بافته و موفقیتهای درسی و کارهای داوطلبانه متعدد در مدرسه را برخش کشیده بود که آخر به چند ساعت کارکردن اودرهفته رضایت داده بود . روز آخر مدرسه که به خانه آمد با خوشحالی گفت : میخواستم در ویدیو فروشی که توهم ازمحیط و کارکنانش خوشت میاد کار بگیرم که گرفتم . قبولم کردند. قرار شد دوازده ساعت در هفته آنجا کار کنم . و حالا که فقط دو هفته از شروع کار می گذشت برای گرفتن موجودی فروشگاه ساعت کارش را تا دوازده شب تعیین کرده بودند .
در حالیکه از شدت اضطراب با یک دست دستمال کاغذی را که دردست دیگر داشت تکه تکه میکرد از پنجره به بیرون زل زده بود و زیر لب غرغر کنان می گفت: چرا کارکنان بزرگسال را برای این کارها تا این موقع شب نگه نمیدارند. اصلا براشون اهمیتی نداره که چه خطرها و حوادث خشونت آمیزی در کمین این بچه های نوجوان و کم تجربه است. و در حالیکه حوادث و خشونت هایی که هر روز سرتا سر ساعات اخبار رادیو تلوزیونها را پر میکرد در معزش رژه میرفت خودش را سرزنش میکرد که در مقابل عطش کار کردن دخترش کوتاه آمده بود.
به ساعت دیواری ته راهرو نگاه کرد. عقربه های منبتکاری شده ساعتی که پدرش سالها پیش به او هدیه داده بود و از چوب گردو با طرح هایی بسیارظریف و زیبا درست شده بود همچون دو اژدهای کریه منظر که دهان باز کرده و برای گرفتن طعمه زبان بیرون آورده اند یکی بر دوازده و دیگری بر دو نشسته بود.
باز صدای زمزمه هایش شنیده شد. گفتن تا ساعت دوازده . تا خونه هم بیشتر از پنج دقیقه فاصله نیست. پس چرا هنوز نرسیده. دیگر دلشوره امانش نداد . از خانه بیرون آمد . در تاریکی بطرف خیابان رفت تا نور یا حرکت ماشینی ندای رسیدنش را بدهد. ولی گرد خواب سنگینی بر خیابان نشسته بود که نه صدایی و نه جنبنده ای سکوت آنرا بر هم نمی زد. دیگ درونش داشت به جوش میامد. با خودش گفت: دیگه نمی تونم منتظر بمونم . خوشش نیومد نیاد ، اعتراض کرد بکنه. خودش میدونه که دیر کردنش دراین ساعت بدون خبر و بدون دلیل برام قابل تحمل نیست.
منکه نمی تونم منتظر بمونم تا یک خبر ناگوار برام بیارن.
به گاراژ رفت و با احتیاط که سایر اهالی منزل را بیدار نکند ماشین را روشن کرد . مسیر پشت خانه را طی کرد تا به خیابان اصلی رسید. در خیابان ماشینهایی را که از طرف مقابل میگذشتند بدقت زیر نظر گرفت تا مبادا یکی از آنها دخترش باشد. نفهمید چطور به جلوی فروشگاه که در دو نبش قرار داشت رسید . چراغها خاموش بودند و نشانی از فروشنده یا محافظ ویا حتی
جنبنده ای در داخل فروشگاه نبود .بطرف در فروشگاه رفت تا آنرا باز کند. ولی در بسته بود . همینطور که ضربان قلبش شدید و شدیدتر می شد . نگاهی به اطراف کرد و به ضلع دیگر فروشگاه رفت. ماشینش اونجا بود !!!!! زمزمه کنان گفت اگر ماشینش این جاست ، باید خودش هم هنوز در فروشگاه باشه . مطمین بود که هیچوقت بی خبر جایی نمیرود .
برای آرام کردن خودش گفت: شاید در اتاق پشت فروشگاه هستند و رتق و فتق امور بیشتر از مدتی که قرار بوده بطول انجامیده. جلوی در شیشه ای فروشگاه ایستاد و با دستِ لرزان بدر زد ولی هیچ نشانی از پاسخ نبود . ضربه را محکم تر کرد . باز سکوت برقرار بود .بعد دور فروشگاه چرخی زد .
شاید در عقب فروشگاه دری برای رفت و آمد دارند. نه، در پشت هم بسته بود.
اطراف فروشگاه هم هیچکس دیده نمیشد. برگشت و دوباره در مقابل در اصلی فروشگاه ایستاد. اینبار با مشت گره کرده به در شیشه ای فروشگاه حمله ور شد. و در حالیکه دخترش را صدا میکرد هر بار ضربه های محکم و محکم تری به در می کوبید. در شیشه ای میلرزید ولی نه میشکست و نه باز میشد. در حالیکه به هق و هق گریه افتاده بود با صدای بلند می گفت:
حتما اتفاقی افتاده .
دخترم همینجاست حتما بلایی به سرش آوردن. حتما تو اطاق پشت فروشگاه انداختنش . حتما اونجاست . خدایا نکشته باشنش . اگه این در باز بشه با چه صحنه ای روبرو میشم . دخترمو در چه وضعی می بینم. دیگر بکلی کنترلش را از دست داده بود و با فریاد پلیس را صدا می زد . کسی دور و بر نبود. تنها فروشگاهی که درآن محدوده باز بود سوپر مارکت بیست و چهار ساعته ای بود روبروی ویدیو فروشی در گوشه ی دیگر،. بسرعت توی سوپر مارکت پرید . چشمش به خانم فروشنده ای که بارها و بارها در فروشگاه دیده بود افتاد. زن مهربانی بود . بطرفش دوید و درحالیکه گریه کلماتش را بریده بریده میکرد گفت : کمکم کنید . باید به پلیس زنگ بزنم . دخترم دراون ویدیو فروشی کار میکنه ، ساعت دوازده کارش تموم شده ولی هنوز خونه نیومده . و ماشینش هنوز دم فروشگاهه . زن فروشنده گفت ساعت کار من تموم شده ولی هم به پلیس زنگ می زنم و هم سفارشت را به یکنفر می کنم که اگر باز احتیاج به کمک داشتی بتونی پیش او بری. ولی نگران نباش و بعد ادامه داد
شاید بعد از کار با دوستاش بیرون رفته.
گفت : نه او بدون اینکه بمن بگه هیچ جا نمیره کاملا مطمئنم
بلاخره فروشنده سوپر مارکت به پلیس زنگ زد و ماجرا را گفت . و او در انتظار رسیدن پلیس به جلوی فروشگاه برگشت. همینطور که بی تابانه گریه میکرد و برای سلامت دخترش دعا می کرد با ضربات محکم بدر شیشه ای فروشگاه می کوبید.
ماشین پلیس در حالیکه چراغ خطر در بالای آن روشن بود از راه رسید.
بیاد آورد چقدراز حضور پلیس در هر جا که بود میترسید. ولی اینباردر یک نظر فرشته سفید پوشی با چوبدست جادوییش بود که از ماشین پیاده میشد. با صدایی که گریه آنرا قطع میکرد و صورتی که از اشک خیس بود و چشمانی ملتمس بطرفش دوید.
خواهش می کنم این در را باز کنید . دخترم این جاست . ازساعت شش بعد از ظهر سر کار آمده و خواستند تا ساعت دوازده برای گرفتن موجودی کار کند. ولی هنوز بخانه برنگشته و ماشینش هنوز اینجاست. لطفا زود این در را باز کنید. من مطمئنم که بلایی به سرش آمده. خدایا او را نکشته باشند.
افسرپلیس که مرد جوانی بود آرام و خونسرد گفت ظاهرا اینجا کسی نیست . شاید با دوستانش بیرون رفته.
نه ، هیچوقت بدون اینکه بمن اطلاع بده برنامه ای نمی گذاره.
همانطور خونسرد گفت : خوب شاید امشب اتفاقا پیش آمده.
نه ، نه ، اقای پلیس من به شما میگم هیچوقت بدون اطلاع من برنامه ای نمی کذاره. نمی فهمم این همه تامل برای چیه ؟ خوب چرا در را باز نمی کنید؟
پلیس جوان با خونسردیی که بیشتر اورا آشفته و عصبانی می کرد گفت: باز کردن در برای ما هم به این سادگی نیست . باید اول تمام امکانات بررسی بشن ، بعد میتونیم اینکار را بکنیم. و شروع کرد به توضیح دادن اینکه کارهای او ، زدن به در فروشگاه و با صدای بلند تهمت زدن همه جرم هستند. بهتره آرامشش را حفظ کند تا به نتیجه بهتری برسد. و پرسید: فکر نمی کنید در فاصله ای که شما اینجا بودید به خانه رفته باشه.
با لحنی عصبانی گفت نه . ماشینش اینجاست . امکان نداره. خانه من از اینحا فقط چند دقیقه فاصله دارم ، در وقت آمدن هم تمام مسیر را با دقت نگاه کردم . هیچکس در خیابان نبود.
پلیس گفت : خوب حالا کمی خونسرد باشید . تلفنی به خانه می کنیم و بعد اگر همچنان در خانه نبود مراحل بعدی را می گذرانیم.
گفت : من همراهم تلفن ندارم.
پلیس جوان دستش را که تلفن در آن بود بطرفش دراز کرد . زن تلفن را برداشت و شماره را گرفت. پس از زنگ کوتاهی کسی از آن طرف خط گفت .
الو سلام .
صدای خودش بود. برق از کله اش پرید.
پرسید تو چطور رفتی ، کی رسیدی.
گفت با همکارم آمدم . ماشینم چراغش روشن مونده بود و باطریش تمام شده بود. هر کار کردم روشن نشد. خیلی وقته که رسیدم.
شادی خبر سلامتی او با، خشم وشرمندگی در وجودش بهم آمیخته بود.
اگر میشه تصادم یک سونامی هولناک را با یک جریان دل انگیز هوای بهاری تصویر کرد حال او را هم میشد. از خوشحالی به پروازدر آمده بود اما از برخورد دوگانه با پلیس شرمسار بود. برخورد خونسرد پلیس با احتمال هر خطری برای او ناگوار ولی برای آنها نتیجه تجربه بود. و اینکه مقابله با هر خطر جدی با آرامش هزینه کمتری خواهد داشت.