مریم صدیق: زمستان

پانزده سالم بود که عاشق شدم. دستش که به دستم خورد، برق داشت. گفت: «سر ساعت پنج!»
روزنامه را گرفتم و چپاندم زیر چادرم و پیچیدم توی کوچه. مادر روزنامه ها را زیر گهواره ی داداشی پیدا کرد و جنگ و دعوا به راه افتاد که: چه غلطا حالا بذار سینه هات جوونه بزنه بعد سیاسی بازی دربیار و من بیشتر قوزکردم . چند وقتی بود جوانه زده بود و من نمی خواستم دیده شود. فردا اخم کرد که چرا نیامدی. گفتم چه شده بود و باز روزنامه را گرفتم و چپاندم زیر چادر و تا سر کوچه با هم رفتیم و عاشقش شدم. خیلی قهرمان بود. با اینکه دو سال از من بزرگتر بود اما چریک بود. شب با خودکار چهاررنگ، پشت و روی ورقه ی امتحانی، نوشتم من چریک ها را دوست دارم. فردا که روزنامه را گرفتم، ورقه را دادم دستش. همسایه بودیم، از مدرسه که آمدم مادرش با مادرم توی اتاق حرف می زد. من را که دیدند مادرم عصبانی نگاهم کرد و مادرش با التماس.
شب صدای پچپچه ی مامان و بابا توی اتاق خوابشان قطع نمی شد. آرام آرام روی انگشت های پا رفتم پشت در اتاقشان.
بابا یک در میان می گفت « من به یه الف بچه، دختر نمی دم.»
مادر با گریه می گفت« قسم خورده بودم نذارم دخترم مثل خودم زود شوهر کنه اما دو سال بچه تر از خودم باید بفرستمش خونه ی بخت.»
صدایی آمد، پدر هر وقت خیلی عصبانی می شد، عادت داشت محکم بزند روی پای راستش« چه بختی خانم؟ بچه وقت عروسک بازیشه، مگه نونشو ندارم که بدبختش کنم؟»
« پدر و مادر خوبی داره. اونام خیلی نگرانن. همین جا نگهشون می داریم بلکه از این روزنامه بازیا دست بردارن. وضع خرابه، بذار سرشون گرمِ هم شه.»
سه شنبه ی همان هفته چادر سفید مامان را که گل های ریز طلایی داشت و برایم بلند بود، جمع کرده بودم روی بازوی راستم. همیشه از این ژست چادر سر کردن خوشم می آمد. هر بار به بهانه ی درست کردن چادر روی سرم، زیر چشمی نگاهی به خواستگار چریک ام می کردم که زل زده بود به من. حواسمان
پرتِ هم بود که مادر گفت:« برین تو اتاق حرف هاتونو بزنین.»
جلو در پذیرایی چادرم گرفت به پایم و کم بود زمین بخورم. یکی پقی زد زیر خنده و من صورتم آتش گرفت و عرق کردم. نشستم روی صندلی میز تحریرم و او نشست روی تختم و گفت زنی می خواهد که همراهش باشد و با هم برای آزادی فعالیت کنند. من چقدر خوشحال بودم که شوهرم قهرمان است.
از ما قول گرفتند که به زندگیمان بچسبیم. تهدید کردند اگر بشنوند دست از این کارها برنداشته ایم، نمی گذارند عروسی کنیم. یواشکی به هم چشمک زدیم. توی اتاق گفته بود برای رسیدن به آرمان های بزرگ می توان دروغ های کوچک گفت. دروغ نگفتم اما راستش را هم نگفتم که رفته اعلامیه بگیرد. منتظر بودیم. من، مادرم و مادرش. می خواستیم حلقه بخریم و شنبه عقد کنیم. سر دو راهیِ بازار زرگران هرچقدر منتظر ماندیم نیامد.
« ذلیل مرده اگه می دونی کجا رفته بگو. بگو زودتر بریم دنبالش.»
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم محل قرارشان کجاست.غروب شد نیامد. برگشتیم خانه اما نیامد. سرم را گذاشتم درست روی آن قسمت از رو تختی ام که آن روز نشسته بود، گریه کردم. چند روز گریه کردم اما نیامد. هیچوقت نیامد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید