مریم صدیق: پاییز

بابا هروقت از جبهه نامه می‌فرستاد، سفارش می‌کرد پشت جبهه کمک کنم. رفتم مسجد محل. آجیل خشک و آب‌نبات، بسته‌بندی می‌کردیم.
«یاالله خواهرا، یاالله…»
همیشه قبلش یاالله می گفت که همه حجابشان را کامل کنند و بعد پرده را کنار می زد و می آمد. همیشه هم سر به زیر. لباس فرم سبز رنگ اش را خیلی دوست داشتم. یک بار که سینی چای را می دادم دستش، دستمان به دست هم خورد. برق منو گرفت، صورتم داغ شد. استغفرللهی گفت و رفت. احساس خوبی بود. در راه برگشت به خانه به این فکر می کردم شاید خودش باشد. کسی که نگرانی مادرم را برطرف کند. چند سال بود دیپلم گرفته بودم ومادر می ترسید پیردختر شوم. از آن روز به بعد وقتی صدای یاالله اش می آمد، قلبم تندتر می زد. اواخر همان ماه، غروب که برگشتم خانه، مادرم با مادرش توی اتاق حرف می زدند. مادرم با خوشحالی نگاهم می کرد و مادرش با محبت. زیر لب سلام گفتم و پریدم توی اتاقم و گوشم را چسباندم به در. شب مادر تلفنی به بابا گفت که چند روز بیاید مرخصی. صبح که داشتم چادر را روی سرم مرتب می کردم مامان دستش را گذاشت روی قلبم، قل هوالله خواند و فوت کرد و گفت «خدا به عصمتِ زهرا دلتو به این وصلت راضی کنه. هر کاری به وقتش خوبه.» و صورتم را بوسید. خجالت کشیدم. جلو آینه نیمرخ ایستادم. حسابی زن شده بودم. چادر را محکم گرفتم روی صورتم و رفتم بیرن.
مادر چادر سفیدی داشت با رگه های طلایی، از بچه گی قول گرفته بودم مال من باشد. چهارشنبه که آمدند خواستگاری، سرم کردم. چای و شیرینی که خوردیم، رفتیم توی اتاق که حرف هایمان را بزنیم.
«خدمت پشت جبهه همونقدر ارزش داره که خط مقدم.»
می دانستم پدر و مادرش راضی نیستند بچه ی یکی یکدانه شان برود خط مقدم. ته دلم خوشحال بودم. حالا که بابا نبود خیلی دلتنگ بودیم اما او نمی رفت و همیشه با هم می ماندیم. چادرم را به بهانه ای باز و بسته کردم تا یک نظرِ حلالش را ببیند. چشمهای سبزش یک لحظه قفل شد روی صورتم. زود چادر را پیچیدم دورم و هر دو صدای قلب هایمان را می شنیدم. از اتاق که بیرون آمدیم، قول و قرارها گذاشته شده بود. قرار شد شنبه توی مسجد محل عقد کنیم. پنجشنبه اش همکلاسی های سابق دور و برم را گرفته بودند و خیلی شاد بودیم. مادرم فقط می خندید و داداشی، کت و شلوار یک وجبی اش را دم به دقیقه می پوشید و دل بابا ضعف می رفت. جمعه همگی رفتیم و مسجد را برای مراسم آماده کردیم. صبح سروصدایی پیچید، اول باور نکردم اما راست بود. شب از چند جا، حمله کرده بودند و جبهه قیامت شده بود. تا نزدیکی های غروب همه ی مردهای محل توی اتوبوس بودند و” هر که دارد هوس کرب و بلا…” می خواندند. سرم را تکیه داده بودم به دیوار مسجد و گریه می کردم. سرش را از شیشه ی اتوبوس آورد بیرون و داد زد« فقط همین یه بار، قول می دم زود برگردم.»

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید