مریم صدیق: تابستان

«الاغ جون هم سن مادربزرگمی. نفهم، مرد ایرونی هرچی کفتارتر می‌شه می‌ره سراغ دخترای پونزده شونزده ساله. حالا خدا زده پس کله‌ی این خلِ روشن‌فکر و از تو خوشش اومده، به بخت خودت لگد نزن.»

به زور سینه اش را از دهن بچه جدا کرد و بچه را گذاشت روی تختم.

«با در و دیوار حرف نمی زنما، با توام. شیرم خشک شد از دست تو.»

«هیچ می دونی وقتی عصبانی می شی، خیلی خوشگل می شی؟»

«زهر مار. من دارم حرص می خورم، واقعا که.»

بی انصافی می کرد. من همسن مادربزرگش نبودم. اما تا پارسال، ما دو تا، تنها ترشیده های جمع بودیم. همکلاسی های سابق اسم ما را گذاشته بودند پیردخترهای دبیرستان عصمت. حالا فقط من مانده بودم و او تندتند بچه به بغل می آمد خانه ی ما و هربار هم مورد جدیدی از فامیل شوهرش توی آستین داشت. هروقت هم که می آمد ومی رفت، نجواها در خانه ی ما شروع می شد. پشت در اتاقم گوش چسباندم به در. مادر بود که آهسته به پدر می گفت« کاش این یکی به دلش بشینه.»

صدایی آمد، حتما باز چفت پای بابا شکست، اما نشنیدم چه جواب داد. با صدای جغجغه که به اتاق نزدیک می شد، خودم را عقب کشیدم، داداشی وارد اتاق شد. از دستش گرفتم و گفتم« الهی جغجغه بچه ی خودتو بگیری دستت.» و بوسیدمش. همیشه چیزی جا می گذاشت. پرده را کشیدم تا نور چراغِ کوچه، اذیتم نکند و دراز کشیدم. تختم بوی بچه می داد. حواسم به هیچکس نبود و هی جغجغه را تکان می دادم و صدایش خانه را برداشته بود تا مامان بلند گفت « بیا شام.»

«الو، واسه ی امروز قرار بذارم راهبه؟»

خنده ام گرفته بود. جلو آینه، چین های ریز دور چشمم را می شمردم.

«سکوت یعنی آره دیگه؟ آره مادربزرگ؟»

خالِ ریز گوشه ی چشم چپم زیر چین ها گم می شد و وقتی نمی خندیدم ظاهر می شد.

«خب یعنی آره دیگه. آفرین دختر خوب. ساعت پنج، رستوران خانه ی هنرمندان. دیرنکنی، به خودت برس. هوی اوهوی، صدامو می شنوی؟»

«آره.»

نمی دانستم چه حسی دارم اما مطمئن بودم مثل هربار نه می گویم و راحت به زندگی ام ادامه می دهم. زندگی ای که خلاصه شده بود در کتاب خواندن، سینما رفتن و بافتنی بافتن. چشمم افتاد به پای مصنوعی بابا که به جالباسی تکیه داده بود. باید می بردم  چفتش را درست کنند. داشتم روی کفشم دستمال می کشیدم که به صدای ذکر مامان سرم را برگرداندم. هر دانه ی تسبیح که از زیر انگشتش سرمی خورد و می افتاد روی دانه های دیگر، نگاهی به من می کرد و نگاهی به آسمان. لنگه خالیِ شلوار بابا از گوشه ی تخت افتاده بود پایین و صورتش را نمی دیدم که خواب بود یا بیدار. داداشی دور و برم می چرخید و شیطنت می کرد« به به آبجی خانوم، کجا ایشالله؟»

«ایشالله از این رفتن ها برای تو باشه، قند و عسل.»

شال را روی سرم مرتب کردم و رفتم.

جوانتر که بودم، حتی نوجوان، عاشق مردهای قهرمان می شدم. پسرهایی که قدبلند و چهارشانه باشند و کارهای مهم بکنند. اگر آن روز هم همانطور فکرمی کردم، حتما از راهی که آمده بودم برمی گشتم. مردی لاغراندام با موهای جوگندمی و عینک قاب طلاییِ ظریفش که اصلا شبیه قهرمان های دوران جوانی من نبود؛ پشت میز دو نفره ی گوشه ی سالن نشسته بود و یکی از کتاب های روی میز را ورق می زد و نیم نگاهی هم به ورودی سالن می انداخت. من را که دید بلند شد و صندلی را برایم عقب کشید. از خوانده ها و نوشته هایش برایم گفت. اجازه گرفت و کتاب هایی که آورده بود امضا کرد و از کتاب هایی برایم گفت که می خواهد بنویسد و ترجمه کند. گفتم کمکش می کنم تا به نوشته هایش سروسامانی بدهد. نفهمیدم که کی سه ساعت گذشت اما فهمیدم که نمی توانم نه بگویم. خانه که رسیدم دو تا کتابی که ترجمه کرده بود  را دادم بابا بخواند، روزنامه را داداشی از دستم گرفت و کتاب شعرش را با خودم بردم اتاقم و تندتند ورق می زدم و می خواندم  که دیدم مامان بالای سرم ایستاده. نمی دانم توی صورتم چه می دید که لبخند زنان گفت«مبارکه مادر، ایشالله خوشبخت بشی.»

پنجشنبه عزای عمومی بود. جمعه ها مادرش را دیالیز می کردند. بیست تا کارت پخش کردیم: شنبه از ساعت 9-6 به صرف شیرینی.

آرایشگر پشت سر هم می گفت خیلی خوشگل شده ام اما کنار دو عروس دیگر که هفت هشت سالی از من جوان تر بودند معذب بودم. تا ماشینی زیر پنجره ی آرایشگاه ترمز می کرد هر سه تامان سرک می کشیدیم. توی هیاهوی دست زدن و کِل کشیدن مشتری ها، آن دو تا رفتند اما دم غروب بود و هنوز نیامده بود. دلشوره داشتم. گوشی تلفن را برای چندمین بار برداشتم  تلفن بزنم که ماشینی ترمز کرد. شاگرد خندان و با عجله شال انداخت سرش و رفت که انعام بگیرد اما با رنگ پریده و چشم های گردشده برگشت. مامان آمد تو و کمک کرد تور را از سرم بردارم و روسری مشکی را کشید روی سرم. اول عصای بابا از ماشین آمد بیرون و بعد خودش. دستش را انداخت دور شانه ام، «محکم باش دختر جان، محکم باش.»

داداشی که نمی دانست رسیده ام پشتش، داشت به آنور خطی می گفت« بله، متاسفانه. مردم جنازه شو پیدا کردند. ظاهرا خفگی بوده.»

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل