مریم صدیق: بهار

مامان می‌نشیند روی تختم. چند سال است موهایش را رنگ نمی‌کند. سفیدِ سفید و چقدر مامان زیباتر شده. با هر دو دست زانوهایش را می‌مالد. از حالتش معلوم است که دنبال بهانه می‌گردد تا حرفش را شروع کند. می‌گویم: «مامان بالاخره نگفتی انتخاب شما کی بود!»
«ای مادر»ی می‌گوید و خودش را به زحمت از روی تخت سُرمی دهد پایین و می نشیند کنارم. دلم از شنیدن صدای استخوان های پایش ریش می شود.
« دخترم، هر کی به یه همدل نیاز داره. آدم ها لازم دارن یه وقت هایی باهم جیک تو جیک بشن، درد دل کنن و چه می دونم ولله یه وقت هایی هم سر هم غر بزنن.»
«آخ بازم سوزن رفت تو دستم.»
« تقصیر خودته مادر. ترمه دوختن که آسون نیست. باید می دادیم بازار می دوختن.»
« دوخت بازاری که به درد نمی خوره. چندتا داداش دارم که ترمه ی عقدشو بدم بازار بدوزن؟»
« الهی که ترمه ی پسر خودتو بدوزی، خودت چی می خوای بپوشی؟ اون گیپور قرمز که از مکه آوردم، همونو بده خیاط برات یه پیرهن راسته ی کمر جدا بدوزه. ماه می شی به خدا.»
خم می شوم و موهای سفید برفی مامان را می بوسم.
« از من گذشته قرمز بپوشم. مردم هزارتا حرف درمی آرن. همون کت دامن توسی مو می پوشم.»
« مگه پیرزن شدی؟ به حرف مردم باشه که می شه حکایت پدر و پسرِ مسافر و خرشون. تو که نباید زندگیتو با حرف مردم راه ببری دخترم. همه فهمیدن، خودتم فهمیدی دایی عروس، تو بله- بعله برون حواسش به تو بود. مرد خوبیه. اونم داغ دیده است، قدرتو می دونه. تو هم یه پسر کاکل زری می آری و زندگیتون شیرین می شه به حق علی.»
دلم می لرزد و با دلخوری نگاهش می کنم.
« بچه؟ من؟!»
«چرا نشه مادر. ندیدی مگه تو ماهواره نشون می داد، زنه پنجاه سالش بود؛ دوقلو زاییده بود مثل گُل.» هردو همزمان نفس عمیقی می کشیم و مادر با هر سوزنی که به ترمه می زنم باز می گوید و می گوید که شاید عروسی داداشی یک تیر و دو نشان بشود و من هم بروم سرِ خانه و زندگیم و ترجیع بند حرف هایش هم” یک پسر کاکل زری ” است.
شب، چادر نماز را گلوله می کنم و می چپانم زیر لباس خوابم. نیم رخ توی آینه نگاهی می اندازم. شکمم حسابی زده جلو. دل ضعفه می گیرم وقتی زن های حامله را می بینم که با لب و دهن پف کرده یک دست را می گذارند پشت کمر و الاکلنگی راه می روند. دستم را می گذارم توی گودی کمرم و چندبار طول اتاقم را الاکلنگی راه می روم و هربار در رفت و برگشت، توی آینه نگاهی به خودم می کنم. از خودم بدم می آید. گلوله ی چادر را از زیر لباسم می کشم بیرون و محکم می چسبانم به دهانم و تویش فریاد می زنم: « بدبخت، عقده ای، پیردختر.»
توی هال سروصدایی بلند شده. در اتاق را باز می کنم. داداشی کت و شلوار دامادیش را پوشیده تا ببینیم. بابا با چوب دستی، لی لی کنان دور داداشی می چرخد و یک دسته اسکناس می ریزد روی سرش. مادر اسفند دانه می آورد و رد شدنی توی گوشم می گوید« خودم قربونت برم الهی.»
پدر اصرار دارد من هم پیرهن قرمزی که تازه از خیاط گرفته ام را بپوشم. جلو آینه طلایی هایی چادر را از دور لبم پاک می کنم. یقه پیرهنم را صاف می کنم و می روم هال. پره های دماغ پدر می لرزد. زود برمی گردم توی اتاقم که اشک هم را نبینیم.
زنگ در را می زنند. زود لباسم را عوض می کنم. نمی خواهم زن داداشم فکرکند ذوق زده هستم. هرچه اصرار می کنم امروز خیلی شلوغ است و فردا تزئینات سفره ی عقد را بخرند، قبول نمی کنند. با ناز نگاهی به داداشی می کند و می گوید« به خدا هیچ خبری نیست. مردم فقط دارن راه می رن. سکوتِ مطق. هیچ کس کاری به کار کسی نداره.»
من هم باید چفت گل سینه ام را بدهم درست کنند. می گویم تا شربت بخورد حاضر می شوم. می رویم و توی مسیر اصلی می رسیم به جمعیت. دوست داریم، نیم ساعتی با جمعیت همراه بشویم و بعد برویم خرید کنیم. این همه جمعیت با این همه سکوت تا به حال ندیده بودم. هوای بهاری به قول بابا، هوای عاشق هاست. یک قدم عقب می مانم تا ببینم چطور راه می روند. محکم دست هم را گرفته اند. به دست هایم که توی هوا مانده اند نگاه می کنم و می گذارمشان توی جیب مانتوام که ناگهان صدایی می آید. چند بار. جمعیت به هم می ریزد. هر کس به سمتی می دود. هوا پر از دود شده. گمشان می کنم. با یک لنگه کفش خودم را می رسانم خانه. نمی دانم چند صدبار هال را بالا و پایین رفته ام اما خبری ازشان نیست.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید