فرزانه نوری: رویا

چشممو باز کردم و دیدم که آفتاب صبح از پشت پرده روی دیوار روبه‌رو افتاده، مثل فنر از تخت پایین پریدم و به دست‌شویی رفتم. دست و صورتم را شستم و به سرعت لباس‌هامو که از شب قبل آماده کرده بودم پوشیدم و به آشپزخانه رفتم. به مادر که مشغول درست کردن صبحانه بود سلام کردم.
– چرا منو بیدار نکردین؟ سهیل زنگ نزد؟
مادر همانطور که برام لقمه درست میکرد گفت : هنوز دیر نشده . سهیل هم زنگ نزده.
خیالم کمی راحت شد. لیوان شیر گرم را با لقمه ای که مادر درست کرده بود خوردم. خونه از همیشه آرومتر بود.پدر که باید صبح ها زود سر کار بره خونه نبود و فقط من و مامان و خواهر کوچکم بودیم و این صبحانه ساده ، درصلح و آرامش و بدون ترس در یک خونه واقعی لذیذترین صبحانه ای بود که در این چند سال خورده بودم . کیفم را پشتم انداختم، کفشهامو پوشیدم و قبل از خدا حافظی برای یاد آوری به مادرم گفتم : حتما یادتونه که گفته بودند اولین روز بعد از تعطیلات پاییزی جلسه معلم و اولیا داریم . فراموش نکنید به مدرسه بیاین و از خانه خارج شدم. بطرف خانه سهیل براه افتادم. بوی پاییزرا حس میکردم . سنفونی پاییز با نوای وزش باد ملایم به شاخه های نیمه خشک درختان و ریزش برگهای زرد و سرخ و نارنجی از درختان پر شاخ و برگ ، همراه با خش خش برگهای خشک زیر پای عابران گوشهایم را نوازش میداد. با این نوای زیبای طبیعت رنگها بودند که با عشوه و ناز میرقصیدند و در کنار هم تابلوی اعجاب آمیز پاییز را هنرمندانه تصویر می کردند. از اینهمه زیبایی مسخ شده بودم . میخواستم فریاد بزنم، برقصم و پرواز کنم . پاییز را در گذشته هم دیده بودم ولی در آتش و خشم ، به عطر و بو و زیبایی آن حتی فکر هم نکرده بودم. سهیل و ناصر در خیابان ما زندگی میکردند و با هم پیاده به مدرسه ای که در آخر همین خیابان بود میرفتیم . پیاده یک ربع طول می کشید. درختهای تنومندی که از گزند دستهای ستمگران در امان مانده و سالها از عمرشان می گذشت در دو طرف این خیابان حتی در زمان خشکی و خواب زمستانی زیبایی خاصی به محله داده بود. سهیل هنوز از خانه بیرون نیامده بود. کمی صبر کردم و بعد با صدای بلند او را صدا زدم : سهیل ، سهیل زود باش، بیا ، بازی قبل از مدرسه رو از دست میدیم.
سهیل غرغر کنان با کمی اخم از خانه بیرون آمد و گفت: چرا اینقدر سرو صدا می کنی . همه رو بیدار کردی؟
گفتم :‌ نمی بینی چه هوای قشنگیه؟ نمی خوای وقت داشته باشی مثل همیشه روی برگهای خشک بالا و پایین بپری ؟ بازی قبل از مدرسه رو چطور. میخوای اونو از دست بدیم.
سهیل گفت : ولی هنوز نباید داد بزنی ، سر و صدای همسایه ها در میاد، تو که میدونی، خطرناکه!
گفتم : نه بابا تو این جا رو با کمپ اشتباه گرفتی . اینجا دنیا جور دیگس.
خودم را انقدر سبک بال احساس میکردم که میخواستم پرواز کنم پریدم جلوی سهیل ، رو به او کردم و دستهایم را مثل بال هواپیما باز کردم ، و در حالیکه عقب عقب بطرف خانه صمد می رفتم گفتم : مدرسه را خیلی دوست دارم ، معلماشو خیلی دوست دارم ، بچه هاشو خیلی دوست دارم. درس خوندنو خیلی دوست دارم. میخوام این روزها هیچوقت تموم نشه . ساز دهنیم را که همیشه تو جیبم می ذارم از جیبم در آوردم و همینطور که میرفتیم یک آهنگ کوتاه زدم . خودم نواختنشو یاد گرفته بودم. توی کمپ هر وقت میزدم همه دورم جمع می شدند. گاهی با زدن من میرقصیدند، گاهی میخوندن و گاهی فقط دست می زدند و برای یک مدت کوتاه خشم و غم از یادشون میرفت. به سهیل گفتم : وای خدای من چه کارها میخوام بکنم. میخوام یک ساز دیگه یاد بگیرم . شاید ساکسیفون.
خیلی سبک و شاد بودم ، نمی خواستم هیچ چیزی این شادی را از من بگیره. در راه هر چه اتفاق خنده دار برام پیش آمده بود و یا داستانهایی که از دیگران شنیده بودم بیادم میومد و در حالیکه از خنده ریسه می رفتم آنها را برای سهیل تعریف می کردم و با هم میخندیدیم. مثل آن روزکه نماینده ی افراد کمپ به اردوگاه آمد. مردک امده بود بگه با وجود گذشتن شش ماه از تاریخ شروع مدرسه ها، هنوز برای داشتن کلاس برای بچه ها بودجه ای داده نشده. پدر ناصر که عصبانیت جلوی چشمش رو گرفته بود او را آنچنان هل داد که با سر رفت تو سطلی که کنار دیوار گذاشته شده بود و برای شستشوی زمینها از آن استفاده میکردند. به خانه ناصر رسیدیم . او هم هنوز بیرون نیامده بود ولی اینبار بجای صدا زدن ، زنگ در خانه شان را زدم. آنها در منزل خاله ی ناصر زندگی میکردند. خاله در را باز کرد. از او خواستیم که به ناصر خبر بده که ما منتظرش هستیم.
خاله گفت: ناصر دیگه این جا زندگی نمی کنه؟
سهیل پرسید : چرا جای دیگه خونه گرفتن؟
خاله گفت: نه به آنها اجازه اقامت ندادند و آنها مجبور شدند که این کشور را ترک کنند.
از شنیدن این حرف چهره آرام سهیل رنگ باخت و با وضوح شعله های خشم از چشمانش بیرون زد و پرسید. چرا دلیلش چی بود.
غم و خشمی که مدتی طول کشیده بود تا از خودمون دور کنیم داشت بزور خودش را بدر و دیوار میزد تا از هر سوراخی شده به دنیای آرام فعلی ما نفوذ کنه. پرسیدم : حالا چکار می کنند؟ کجا میرن ؟رفتند کانادا پیش برادرم.
پرسیدم: مدرسه چی؟ اونجا میتونه مدرسه بره؟
خوب برای مدرسه رفتن باید مقیم باشن. اینجا هم من بعنوان قیم اش تونستم اسمش را بنویسم.
سهیل گفت : یعنی دوباره ناصر بی مدرسه و شاید آواره شده؟
خاله گفت : امیدوارم که ایندفعه اونقدر طول نکشه.
به طرف مدرسه راه افتادیم.
هوادیگه قشنگی نبود و نمی خواستم مثل همیشه روی برگهای خشک خیابون بالا و پایین بپرم.
. به سهیل گفتم. از دربدری دوباره ناصر دلم گرفت . ولی من هنوز امید دارم
روزی خوبی را که شروع کرده بودم که نمی خواستم بگذارم غم و خشم در نبرد با شادی وامیدم پیروز بشه . وقتی امید هست شادی هم میتونه باشه.
با سهیل قرار گذاشتیم که وقتی از مدرسه برمی گردیم ایمیل صمد یا پدر یا مادرش را بگیریم و از موقعیتش با خبر بشیم.
باز سنتورم را از جیبم در آوردم و شروع به زدن کردم. صدای سنتور آرامم میکرد.
به زمینی که جلوی مدرسه بود وصبح ها در آن بازی فوتبال میکردیم رسیدیم . ما دیر کرده بودیم و بجه هابدون ما مشغول بازی شده بودند. وقتی مارا بدون ناصر که از طرفداران پر و پا قرص بازی بود دیدند، شروع به سوال کردند و سراغ او را گرفتند. سهیل هم با شیطنت خاص خود به آنها گفت که او برای شرکت در مسابقات جهانی فوتبال رفته و قراره اگر مدرسه اجازه بده بزودی همه شما را در تیمش بگذاره. کنجکاوی بچه ها هر لحظه بیشتر میشد که زنگ مدرسه خورد. کیفها را برداشتیم و در کلاسها پخش شدیم. کلاسها با فضای بی درو پیکر و حتی بدون میز و نیمکت مدارسی که در کمپ ها هست خیلی فرق داره. معلم ها هم همینطور. آنها ماهرانه با تشویق و استفاده از وسایل آموزشی نه با کتک و دعوا بچه ها را آموزش میدن و به یاد گیری علاقمند می کنند
اولین کلاس، جغرافیا بود و ما قرار بود سه کشور در سه قاره دنیا رو انتخاب کنیم و در باره آن بنویسیم . من از قاره ی آسیا ، ایران و از اروپا ، ترکیه و از آفریقا ، لیبی را انتخاب کرده بودم . وقتی نوبت به من رسید معلم از همه پرسید: نام دیگر موقعیت جغرافیایی این کشورها را میدانید. یکی گفت منطقه نفت ، دیگری گفت منطقه مسلمانها و من تا خواستم جوابم را به سوال معلم بدم یکی از مسولان مدرسه در را باز کرد و با علامت سکوت به شاگردان گفت که به زیر میزها برن و از آنجا تا اطلاع ثانوی تکان نخورند. و پشت آن صدای تیری در فضا پیچید. لحاف را روی سرم کشیدم. شاید بتونم دنباله رویام را داشته باشم. این صداها را دوست نداشتم و از ترس در تختم تکان نخوردم.

 

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل