علی شبابی: سوسک‌ها وارونه می‌میرند

بار اول که دیدمش سرم پایین بود و داشتم کتاب می‌خواندم. او تندی دوید و رفت بیرون از اتاق. من هم محلش نکردم. چند بار دیگر هم از گوشه‌ی چشمم دزدکی رد شد و قایم شد. خیلی طول کشید تا به همدیگر عادت کنیم.

پرستار چنان جیغ بلندی کشید که نرگس زن فضول همسایه پشت در پیدا شد. نرگس همسایه دیوار به دیوار ایران‌خانم بود که از وقتی نرگس برای پرستاری ایران‌خانم آمده بود پایش به خانه‌ی آن‌ها باز شده بود. با نرگس اخت گرفته بودند و نرگس بیش‌تر وقت‌ها که خانم خواب بود و تلویزیون برنامه نداشت سری به همسایه می‌زد و گاهی وقت‌ها اگر خریدی داشتند، برایشان انجام می‌داد. وقتی نرگس داخل شد، دید پرستار جارو به دست روی پنجه پا ایستاده و پریشان است.

«ترسیدم اتفاقی افتاده، چیزی شده؟»

«خونه رو جونورا صاحاب شدن!»

با گوشه‌ی چشم اشاره کرد به استوانه‌ی شیشه‌ای که وسط اتاق بر روی یک تکه پنیر سفید افتاده بود.

«پا شدم دیدم این‌جارو سوسک گرفته، نگو خانم داره سوسک جمع می‌کنه. براشون پنیر چیده بود، نشسته بود تماشا.»

پرستار جاروی آشپزخانه را به حالت دفاعی دستش گرفته بود با شتاب حرف می‌زد. نرگس آمد توی اتاق و رفت سراغ ایران‌خانم که دوزانو نشسته به نقش قالی زل می‌زد و زیر لب چیزی می‌گفت.

«سلام ایران خانم!»

با صدای بلند گفت، مثل این که بخواهد توجه ایران‌خانم را جلب کند. ایران‌خانم سرش را بلند نکرد تا این که نرگس نزدیک‌تر آمد.

«خوبی مادر؟… سلام!»

ایران‌خانم سرش را بلند کرد، لبخندی زد و به نشان احوال‌پرسی سر تکان داد.

«منتظر بودم بیاد. فقط شب‌ها میاد برای بچه‌هاش غذا ببره.»

«کی بیاد مادر؟»

نرگس رو به پرستار کرده بود که این را پرسید.

«می‌ترسه از سوراخش بیاد بیرون.»

پرستار که هنوز جارو دستش بود قیافه‌ی حق به جانب گرفت و پرید وسط حرف.

«قد کف دستم بود، به این درشتی.»

کف دستش را نشان داد.

«سوسک به این درشتی و زشتی تابه‌حال ندیده بودم.»

«تورو به خدا بگین بیان سم‌پاشی کنن، حتمن راهشون به خونه‌ی ما هم باز می‌شه.»

پیرزن سال‌ها تنها زندگی می‌کرد، یعنی از وقتی که شوهرش مرده بود. ده دوازده سالی می‌شد. اگرچه این وسط مدتی رفته بود منزل پسرش. با عروسش نساخته بود و بازگشته بود به خانه‌ی خودش. یک مدت هم دخترش آمده بود پیشش. آن هم به اصرار فامیل که صلاح نمی‌دیدند آدمی به سن و سال او تنها بماند. شمسی که خودش زن جاافتاده‌ای بود برای این که سروصدای فامیل فضول را بخواباند مدتی آمد پیش مادرش زندگی کرد تا این که از بخت بد؛ خودش که صد جور ناخوشی و مرض، از فشار خون و کلسترول گرفته تا دیابت و نارسایی قلبی را به دوش می‌کشید یک روز وسط اتاق غش کرد و به بیمارستان نرسیده تمام کرد. گفتند سکته کرده.

اول‌ها جلو نمی‌اومد، می‌ترسید بیاد. آن‌قدر نشستم تا بیاد. شب اول دو ‌سه قدم اومد جلو بعد دوید رفت تو سوراخش. سوسک‌ها سولاخ دارن؟ گمون نکنم، خونه بدوشن. ولی گروهی زندگی می‌کنن. با اون پاهای ظریفش چه تند و تیز می‌دوید! یه دفعه تند‌تند اومده بود تا وسط اتاق رسیده بود که متوجه من شد. من روی تخت دراز کشیده بودم ولی خواب که نداشتم به پنجره زل زده بودم که چشمم بهش افتاد. چند لحظه به هم زل زدیم.

نرگس رویش آن‌طرف بود و با چیزی ورمی‌رفت، چرخی زد و باز دولا شد و نشست روبه‌روی ایران‌خانم و چهره‌ی مهربانی به خود گرفت: «ایران‌خانم خانم‌ها! این خورده پنیرها رو برای چی ریختی زمین؟ خودت چرا نمی‌خوری؟»

می‌گن سوسک‌ها همه جای بدنشون آنتن گیرنده دارن و حس و حواسشون به اطراف می‌زونه. حتما منو بو کرد، نه بو که نمی‌شه، شاید صدای خش‌خش فنر تختخوابم رو شنید. همون جا ایست کرد و تکون نخورد. مثل این که مچ دزدی رو در حین ارتکاب جرمی گرفته باشی، لابد فکر کرد گیر افتاده! تکون نمی‌خورد فقط آنتن‌هاش رو یکم این‌ور اون‌ور کرد که حتما غیرارادی بود براش.

نرگس همان‌طور دستش را زیر چانه ستون کرده و با اشاره‌ی سر حرف‌های پیرزن را تصدیق می‌کرد ولی حواسش جای دیگر بود. با کف دستش خرده نان و پنیرها را به یک طرف می‌کشید و با نوک انگشتانش ذره‌ذره جمع می‌کرد کف دستش تا این که یک دفعه دست راستش را به زانو گرفت و از زمین برخاست. پرستار هنوز جارو دستش بود و پایش دمپایی. با احتیاط قدم برمی‌داشت، مثل این که بخواهد روی هوا راه برود تا پایش از کف زمین فاصله بگیرد.

فکر کنم از بقیه‌ی سوسک‌ها جدا شده بود، حتما راهش رو گم‌ کرده بود. این را خیلی‌ها نمی‌دونن سوسک‌ها جانوران اجتماعی هستند و سعی می‌کنند دور هم جمع شن. مثلا اگر یکی دو تا سوسک این‌جا لونه کرده باشن و گروه بزرگ‌تری اون‌طرف‌تر باشه، می‌رن قاطی می‌شن هم‌دیگر و پیدا می‌کنن تا تنها نمونن. دفعه دیگه ببینمش ازش می‌پرسم. امشب شاید باز بیاد، ولی نکنه نیاد. اگه دوستاش رو پیدا کنه، ممکنه نیاد.

«بیا این کانال رو عوض کن، می‌خوام ببینم اخبار چی می‌گه.»

روی مبل تکانی به خودش داد و زورکی خواست بایستد ولی درد کمر مثل زخم نیشتر تا پایین ران استخوانی‌اش را کاوید و هیکل نحیفش را پایین کشید و بیش‌تر روی مبل لیز خورد. دنبال کنترل تلویزیون این‌ور آن‌ور نگاه می‌کرد. صدای پرستار را می‌شنید که با گوشی موبایلش حرف می‌زد و حالا با صدای بلند تلویزیون قاطی شده بود. فکر کرد بلندتر صدا کند، اما قدرت نداشت. از ساق پای راست تا بالای کمرش تیر می‌کشید. به ماهواره که سریال روزی روزگاری را پخش می‌کرد خیره شد. پرستار جارو را به دیوار اتاق تکیه داده رفته بود، گرچه هنوز صدای خنده‌اش پای تلفن شنیده می‌شد. توی فیلم، زنی داشت موی دختربچه‌ای را با حوصله شانه می‌کرد و برایش چیزی زمزمه می‌کرد. پرستار گوشی به دست آمده بود توی اتاق و نشسته بود پای تلویزیون. روی یکی از صندلی‌های دسته‌دار خودش را خم کرده بود به طرف تصویر کوچک دستگاه گاهی برفک می‌انداخت و در عین حال با کسی حرف می‌زد. بیش‌تر گوش می‌داد و هرچند لحظه چیزی می‌گفت.

«آره می‌دونم…»

ایران‌خانم هم روی صندلی خودش میخ فیلم بود. گرچه دورتر نشسته بود و گردن نازک و چروکیده‌اش وزن کله‌اش را تاب نمی‌آورد و باید از آرنجش کمک می‌گرفت.

«این دختر یتیم بوده… حالا فرزند خونه‌ی این خانمه.»

ایران‌خانم حرف را با قاطیعت گفت، گویی داستان فیلم را از پیش می‌دانست. پرستار گوشی را قطع کرده بود و همچنان مشغول تماشای فیلم بود.

«پاشو یه چیزی بیار بخورم. تاس کباب دیروز، همونو بیار.»

ایران‌خانم سرش را بالا گرفته بود و یک کلمه در میان بذاق دهانش را قورت می‌داد.

پرستار برخاست گرچه چشمش به صفحه‌ی تلویزیون بود. لحظه‌ای درنگ کرد و آمد جلوی ایران‌خانم ایستاد.

«گشنه‌ای؟ ناهارت مونده نخوردی.»

«برنج سفت بود نپخته بود…»

«چی می‌خوای درست کنم؟»

«شما باید همه چی رو بهتون یاد داد! برنج را زود ورمی‌دارین، نمی‌ذارین نرم شه. من دندون ندارم باید همش رو قورت بدم.»

پرستار که حوصله‌اش داشت سرمی‌رفت پیش‌دستی روی میز را که نرگس در آن میوه پوست کنده بود جمع کرد و باز برگشت ببیند داستان فیلم به کجا رسید.

«چیز دیگه‌ای نداریم. می‌خوای تخم‌مرغ املت کنم.»

«همون تاس کباب رو گرم کن بخورم.»

«تاس کباب نداریم! تموم شد.»

«هرچی خوب باشه ورمی‌دارن می‌برن.»

داشت کم‌کم دلخور می‌شد.

«خانوم جون تاس‌کباب مال اون هفته بود، سه‌شنبه برات آورده بود.»

«امروز چه روزیه؟»

با لحن شکاکی پرسید: «امروز شنبه‌اس.»

«عجب! من فکر کردم امروز پنج‌شنبه‌اس…»

ایران‌خانم به فکر فرو رفت و باز سرش از گردنش خم شد. پرستار که هنوز پیش‌دستی و استکان خالی ایران‌خانم دستش بود با ولع داستان فیلم را دنبال می‌کرد. زنی آرام می‌گریست و دختر خردسالی دامنش را سفت چسبیده بود.

بچه باباش رفته یه زن دیگه گرفته و می‌خواد مادر دخترش رو طلاق بده. هر دوشون غصه می‌خورن. یکی واسه شوهرش و یکی واسه باباش.

پرستار رویش را به طرف پیرزن کرد و نیش‌خندی زد. به تفسیرهای پیرزن که از آن‌ور اتاق تصویر را می‌دید و به سختی صدای یکنواخت دوبلورها را می‌شنید عادت داشت. بستگان ایران‌خانم که دیر به دیر به دیدنش می‌آمدند از این رفتار او خبر نداشتند. چه او را پیرزنی هوشیار، آگاه و سالم می‌پنداشتند، که همه چیز را خوب تشخیص می‌داد و در جریان زندگی همه اهل فامیل و دوستان بود. مثلا می‌دانست فلانی بچه‌اش امسال کنکوری است یا آن دیگری تازه نوه‌دار شده است. با این که نمی‌توانست از منزل خارج شود از عزا و عروسی که در فامیل رخ می‌داد خبر داشت و با تلفن تبریک می‌گفت یا عرض تسلیت و همدردی می‌کرد. بسا برای همین بود که شماره‌ی تلفن خیلی‌ها را از بر داشت که مایه شگفتی و تحسین اطرافیان می‌شد.

پرستار رفته بود آشپزخانه ظرف‌های توی سینک را بشوید. به همین خاطر صدای تلویزیون را خیلی بالا گرفته بود، البته این برای ایران‌خانم چندان آزار‌دهنده نبود. آن‌چه او را مشوش می‌ساخت فرارسیدن شب بود. شبی دراز و بی‌انتها مثل شب‌های قبل که همیشه طولانی و بی‌انتها می‌نمودند. پرستار برای خودش غذا گرم کرد و برای ایران‌خانم شیر داغ آورد. برخی شب‌ها عوض شام شیرعسل می‌خورد. این عادت را وقتی تنها زندگی می‌کرد و توانایی تهیه غذا نداشت کسب کرده بود. بیش‌تر شب‌ها را همان‌جا روی صندلی شب را به صبح می‌رسانید، یا تا وقتی که به ناچار از فشار مثانه خود را به دست‌شویی برساند.

ناگهان از گوشه‌ی چشمش او را دید که از کنار دیوار اتاق می‌گذشت. تکه‌های نان خشک را توی لیوان شیر انداخت و با قاشق بهم زد تا عسل ته لیوان کمی حل شود.

حتما مثل من گرسنه‌س، یا این که دنبال کسی می‌گرده. سوسک‌های بالغ از تنهایی وحشت دارن. باید توی قبیله خودشون باشن. راز بقای اونا ایجاب می‌کنه اجتماعی زندگی کنن؛ بستگان خود را بشناسن و به قوم ‌و ‌خویش‌شان بپیوندند. حتی می‌گن چندین نسل از سوسک‌ها با هم لونه می‌کنن. روی لاک بدن‌شون ماده‌ای شیمیایی ترشح می‌شه که با بوی اون همدیگه‌رو می‌شناسن.

فیلم روزی روزگاری به اتمام رسیده بود و پرستار آماده خواب بود. آخرین وظیفه‌اش این بود که خانم را به تختش برساند، یا او را به دست‌شویی ببرد یا اگر خانم خسته بود برایش لگن بیاورد. بعد چراغ‌ها را یکی‌یکی خاموش کند و قفل در را کلید بیاندازد. ایران‌خانم از شب وحشت داشت، همین‌طور از تاریکی و به خواست خودش دو تا از چراغ‌های دیواری دم تختش را برایش روشن می‌گذاشتند. آن شب فرق می‌کرد، چه امکان داشت دوست و رفیق نو‌یافته‌اش را باز در سایه‌روشن اتاق ببیند. امیدوار بود او به دنبال غذا و یا هرچه به دنبالش بود از سوراخ لانه بیرون بخزد.

«قرص‌هاتو خوردی؟»

پرستار بطری کوچک آب را که خانم کنار تختش می‌گذاشت پر کرده آورده بود. قرص‌ها را که می‌خورد کمی منگ می‌شد ولی خوابش نمی‌گرفت. بیش‌تر شب‌ها به پشت دراز کشیده خوابش نمی‌برد. درد مفصل زانو و سابیدگی استخوان لگن او را از حرکت روی تختخواب بازمی‌داشت، فقط می‌توانست گردن به چانه ‌فر‌ورفته‌اش را کمی این‌ور آن‌ور کند. ایران‌خانم مدت‌ها می‌شد به پهلو نخوابیده بود. سوسوی خفیف چراغ -با آن لامپ کم‌مصرف بی‌رمقش- ارتعاش ممتدی در آن وقت شب تولید می‌کرد. می‌توانست لالایی باشد برای آنان که در سیر و مسیر خواب پیش می‌روند، لیکن برای او تنها بهانه‌ای می‌شد که خواب از سرش بپرد. خواست بالش را زیر سرش جا‌به‌جا کند نتوانست، پس مشتش را گره کرد و هرچه زور داشت به دستش داد تا کمر خشک و خمیده‌اش را بالا بکشد؛ بلکه بتواند به جای دراز کشیدن روی تخت بشیند. درد شدیدی کمرش را منقبض کرد و از طریق تارهای نازک عصب باسن و پایین تنه‌اش را درنوردید. دردی که یک لحظه بدنش را شوک برقی داد و تا چندین دقیقه فروکش نکرد.

یک‌بار همان‌جا کنار تخت زمین خورده بود و دمرو افتاده بود، آن موقع هنوز واکر نداشت و با عصا راه می‌رفت. هرچه عصا را ستون کرده نتوانسته بود به پا خیزد. بعدا شنید که تق‌‌وتوق عصایش در آن وقت شب همسایه‌ی طبقه پایین را بیدار کرده بود ولی کسی به کمکش نیامده بود و تا صبح همان جا دمرو کف اتاق مانده بود.

اسکلت بدن سوسک یک نوع سیستم هیدرولیکی را داراست که با جریان خون پاها و شاخک‌های آن را صاف و محکم می‌کند. وقتی سوسک پیر می‌شود و یا غذا به او نمی‌رسد، این جریان کند گشته و توازن حرکتش دچار اخلال و در نهایت منجر به واژگون شدنش می‌گردد. برای همین است که سوسک‌ها اکثرا وارونه می‌میرند.

صبح که با واکر و کمک پرستار دست‌شویی می‌رفت، جسد «او» را دید که وارونه گوشه‌ی دیوار افتاده بود. پرستار با اکراه رفت و خاک‌انداز آورد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید