عزی لطفی: خان شل

هر روز هفته عطر نان تازه مشام هر رهگذری را معطر می‌کرد. اغلب ساکنان شهر ما هفته ای یکبار مراسم نان پزی داشتند. مادر از روز قبل خمیر- مایه را در آب نیم گرم خیس میداد و صبح زود روز بعد بساط خمیر را پهن میکرد. اول قدح سفالی خمیر را می اورد. دور و بر این قدح خمیرهای دفعه ی قبل هنوز چسبیده بود. انگاه قدک را با آب نیم گرم تا نیمه پر میکرد و آرد وخمیر- مایه را تا ساعتی مشت و مال میداد. بر این باور بود که خمیر را هر چه بیشتر ورز بدهد نان بهتر میشود و ساعتی قدح خمیر را در زیر لحاف نگاه می داشت تا گرم بماند و ورزبیاید .از روز قبل هم به نانوا خبر داده بود که طرف صبح به خانه ما بیاید. پس از اتمام خمیر کردن، برای زن نانوا ظرف میوه و یا خوراکی های دیگر آماده میکرد که معمولا من به هر شکلی که بود به ظرف دستبرد میزدم.
درست قبل از اذان ظهر، بوی نان تازه به اوج خود میرسید.
“خان شل” خوب میدانست که هر روز در خانه چه کسی را بزند. او کسی بود که فقط نان تازه را دوست داشت. بچه های محله از او می ترسیدند. بنابرین هر موقع که سر و کله اش پیدا میشد هر کدام در سوراخی پنهان میشدند تازمانی که خان شل از آن مسیر دورشود. آخر خدائیش حق هم داشتند. خان شل صورت کج و معوجی داشت، کسی هم متوجه حرف زدنش نمی شد زیرا زبانش بیش از اندازه لکنت داشت. پای راستش هم تقریبأ فلج بود و موقع راه رفتن بدن خود را با پای چپ می کشایند. همیشه کت و شلوار خاکی رنگ به تن و کلاه شاپویی بر سر داشت. چندان علاقه به پول نداشت. برای او کافی بود که خورد و خوراک خود را از پرسه زدن در خانه ها تأمین کند. زنان محله با او مهربان بودند و میدانستند که در روز نان پزی، خان شل درِ خانه آنها را خواهد زد. عده ای از آنها که دستشان به دهنشان میرسید خوراکی گرم هم همراه با نان تازه به او میدادند. هر روز عصر که مردان از باغ بر می گشتند از بارِمیوه و محصولات دیگر، خان شل را بی نصیب نمی گذاشتند.
من در سنی بودم که دیگر از خان شل نمی ترسیدم. آمدن و در زدن او برایم جالب بود. و با دست پُـر در را برویش باز میکردم . با اینکه میدانستم منظور او از آمدن چیست به حرف زدنش دقت میکردم. او فقط یک جمله را برای همه بکار میبرد. پس از دقت بسیار متوجه شدم که میگوید: آیا امروز نان تازه ای دارید که به من قرض بدهید!؟ به خود می گفتم این شخص که هرهفته نان از خانه ها قرض می کند تا کنون قرض خودرا به ما یا کسان دیگر پس نداده. چرا منظور خود را روشن ادا نمیکند.
یکی از روز های نان پزی از مادرم پرسیدم که آیا میتوانم خان شل را به داخل منزل بیاورم و غذا بدهم. مادر گفت :چرا که نه! این بیچاره بی آزار است. روز موعود فرا رسید و مادر بساط نان پزی را پهن کرد. ناگفته نماند که من برای خان شل هم از میوه هائی که مادر برای زن نانوا در دیس مرتبی میگذاشت بر میداشتم و وقتی مادر متوجه میشد میگفتم که خودم میوه ها راخورده ام و او در تعجب بود که چرا در این روز خاص من پر خور تر میشوم! مادر همیشه مواظب بود که من غذای کافی نوش جان کنم.
خان شل در زد و من با اشتیاق او را به داخل خانه دعوت کردم و او پذیرفت. سینی مفصلی از غذا و میوه و تکه نانی گرم هم برای خودم بر داشتم. در کنار باغچه تشک کوچکی انداختم با هم نشستیم. علاقه مند بودم که بدانم او چه کسی هست و چگونه زندگی میکند. او را وادار به صحبت کردم. با دقت کامل به حرفهایش گوش میکردم و از او میخواستم که برایم تکرار کند که خوب متوجه شوم. داستانش را برایم تعریف کرد. مطمئنم که درست فهمیدم.
او گفت: که روزگاری برای خودش خانی بوده و برو و بیائی داشته. یک شب بدن او مورد حمله ای قرار میگیرد و ظاهرا بدون حرکت و حرف باقی میماند. افراد خانواده، پیرو عقل کل دهکده را که در همسایگی آنها میزیسته بر بالین خان میاورند. پیر مرد تشخیص میدهد که خان مرده است! در اسرع وقت دست به کارمی شوند و بدن خان را در تابوتی می گذارند وروانه قبرستان میشوند .در محل مرده شویخانه وقتی تابوت را باز میکنند که جسد را شتسشو بدهند، خان ناگهان می نشیند. فامیل از ترس پا به فرار میگذارند. خان نیز از ترس زبانش بند می آید. و در همان لحظه صورتش حالت طبیعی خودرا از دست می دهد و یکی از پاهایش فلج میشود. خان شل با زحمت خود را از تابوت بیرون می اندازد و شلان شلان در پی فامیل راه می افتد و با زبان بند آمده سعی دارد به آنها بفهماند که زنده است. اما متاسفانه همه از ترس به در خروجی قبرستان نزدیک میشوند و بیرون می روند. خان و مرده شوی تنها میمانند .از روز بعد هر چه که پیر مرد مسئول قبرستان تلاش میکند که فامیل خان را قانع کند که خان همان خان است و فقط دچار تغییر بدنی شده، آنها نمی پذیرند و فکر می کنند که روح شیطان در جسم خان رفته. پیر مرد خان را تا چند هفته در قبرستان نگه میدارد. شبی او را سوار بر خر دور از چشم همه به شهرک ما می آورد و در خیابانی رها میکند. فردای آن روز مردی راهگذر او را پیدا میکند و در خانه محقر خود مأوا میدهد. خان همچنان خود را خان می نامد. در شهر ما هر کس به لقبی شناخته میشود و لقب شل را هم مردم شهر به او داده اند. آن روز فهمیدم خان شل چرا طبع بلندی دارد نان قرض می گیرد. خان شهر ما چه زمانی قرار بود که نان های قرضی خود را پس بدهد ؟
این پرسشی است که بی پاسخ مانده است.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید