انوشه رحیمی: تقصیر خودم بود

تقصیر شما نیست! تقصیر هیچ‌کدامتان نیست! خودم مقصرم که برای تکوین شما هم نقشه کشیدم؛ نقشه‌ای که نیمه‌کاره ماند. این‌ها را به‌عنوان وصیت و یا شاید اعتراف‌نامه می‌نویسم تا خیال شما راحت باشد.
پدر چاپلوسی بسوزد! چه کسی باورش می‌شد عنایت با من چنین کند؟! عنایتی که خودم بال‌وپرش دادم. گردنم بشکند! هه… چه می‌گویم؟! اگر روان‌شاد مادرم زنده بود، حالا هی در هوا تف می‌انداخت و می‌گفت: «نگو! شاید همین الان مرغ آمین از بالای سرت رد شود و آمین بگوید!» مادر جان! کجایی ببینی بدون مرغ آمین، دارند فردا گردن ته‌تغاری‌ات را می‌شکنند! کجایی ببینی چه‌گونه نمک خانواده ما را خوردند و نمک‌دان شکستند!
حالا معنی حرف هم‌شاگردی‌ دبیرستانم را می‌فهمم. آخر من دائم سلام می‌کردم. موقع نماز هم از سلام آن خوشم می‌آمد. تا اقامه می‌بستم، می‌نشستم به سلام دادن. آن هم‌شاگردی‌ام می‌گفت: «بی‌چاره! در عربی سلام یعنی خداحافظ! آن‌ها به‌جای سلام می‌گویند اهلا و سهلا!» ولی من به او اعتنا نمی‌کردم و از ارادتم به سلام کم نمی‌شد.
«سلام» را پیش از آن‌که عنایت امیرعنایت شود، پرورانده بودم. از نوجوانی، دلم می‌خواست نام فرزندان آینده‌ام را جوری بگذارم که با جمع حروف اول آن‌ها، «سلام» بسازم. بعد از عروسی، مادرتان هم از این سودا استقبال کرد.
سوسن! لاله! افرا! و مریم! شما که آمدید، نه که ناراضی باشیم، دختر رحمت است، ولی خب، دل مادرتان بیشتر از من پسر می‌خواست. گفتم که تقصیر شما نبوده و نیست.
شما دوقلوها هم که آمدید، گفتیم این سلام ما هرز نرود. با برهان و رادان، «سلام» را ادامه دادیم به «سلام بر».
این عنایت از بچگی، هم‌محل ما بود. بچه‌ی بی‌خاصیتی بود. هیچ‌کس تحویلش نمی‌گرفت. بچه‌های محل‌ صدایش می‌کردند «عِنی زپرتی»! از شما چه پنهان، پشت سرش حرف بسیار بود. آب که از سر من رد شده، حالا باید حقیقت را بگویم. هرچه‌قدر لاپوشانی کردم، بس است. می‌گفتند رفیق کسبه محل است و از آن راه، پول درمی‌آورد. مادرِ زیاده‌ازحد مهربان ما می‌گفت: «مردم بی‌خود می‌گویند.» و با او مثل ما رفتار می‌کرد؛ عین پسرش. می‌گفت: «این بی‌نوا که مادر ندارد، مردم هم به‌جای مهربانی کردن، به او نیشتر می‌زنند. درست نیست. خدا را خوش نمی‌آید.» آن‌قدر لی‌لی به لالایش گذاشت که وقتی بزرگ شد، از عمه‌تان خواستگاری کرد. خواهرم تیرش می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. می‌گفت: «آن‌قدر خاک بر سر من شده که بشوم زن عِنی زپرتی؟!» عنایت این را شنیده‌بود. رگ پیشانی‌اش را دیده‌بودم که چه‌ ورمی کرده‌. دوست نداشتم دامادمان شود، ولی طاقت دیدن شرمندگی‌اش را هم نداشتم. دلم می‌خواست برایش کاری بکنم. مادرم باز برایش مادری کرد و رفت دختر یکی از حاجی بازاری‌‌های پول‌دار و معتبر شهر را برای او خواستگاری کرد. همان شد که عنایت یک‌شبه رهِ صدساله رفت. وارد بازار شد و از آن‌جا پایش به جای‌گاه ازمابهتران باز شد. وقتی داشت تقلا می‌کرد تا به این جایی برسد که حالا برای خودش امیری کند، من بزرگ‌ترین حماقت زندگی‌ام را مرتکب شدم. منی که برای خودم به‌عنوان مهم‌ترین صراف شهر، اسم و رسمی داشتم، برایش تبلیغ کردم که به‌خاطر او و در راه رکاب او، تعداد فرزندانم را به‌گونه‌ای افزایش خواهم داد تا با نام آن‌ها «سلام بر امیرعنایت» درست‌شود. بی‌چاره مادرتان که پاسوز این تبلیغ نابخردانه‌ی من شد! این‌گونه شد که با آمدن ایمان و مینا و یسنا و رادین «امیر» هم ساخته‌شد. دیگر همه‌ی شهر ما را می‌شناختند. عنایت هم از ما به‌عنوان اهلِ بیتش یاد می‌کرد. خودتان خوب می‌دانید که دائم ما را در تلویزیون نشان می‌دادند و با ما مصاحبه می‌کردند. شده‌بودیم کارداشیان مارداشیان کشور! با ذوق سلبریتی شدن، رفتیم که «عنایت» را کلید بزنیم. عطیه! تو هم با سلامتی و خوشی آمدی. اما خودتان خوب خبر دارید که هنگام به‌دنیاآمدن نوید، با فشار زایمان‌های پی‌درپی، زهدان مادرتان دچار پارگی شد و همان شد که از «عنایت» تنها «عِن»اش درآمد. از آن موقع بود که روی در و دیوار شهر سیاهه شد: «سلام بر امیر عن!» همان شد که فشارهای ازمابهتران بر ما زیاد شد. به من فشار آوردند که زن دیگری اختیار کنم تا «آیت» را هم سر بیندازم، بلکه این سیاهه‌نویسی‌ها پایان یابد! اما من که عاشق مادرتان بودم، راضی به این کار نشدم. فشارها را آن‌قدر افزایش دادند تا زورم گرفت و رفتم و خودم را عقیم کردم! و حالا این است روز و حالم که بدون وکیل و دادگاه حضوری، حکم اعدام مرا گرفته‌اند. من به درک! دَندَم نرم، حقم است!‌ منی که به‌جای پدری کردن برای شما فرزندانم، پدری کردم برای اَتِینایی که آخرش بلای خانمان‌سوز خودمان شد. حالا بیشتر از خودم، نگرانم که مبادا بلایی سر عطیه و نویدم بیاورند! شما را به خدا، این‌جا نمانید؛ خودتان را گم‌وگور کنید که این‌ها هرکاری می‌کنند تا عِن از عنایت پاک شود. ولی اگر وقت را تنگ دیدید، اسمتان را عوض کنید و خلاص. این برایتان وقت می‌خرد. شده مرا هم تکفیر کنید تا کاری بِهتان نداشته‌باشند. هیچ هم از تکفیر من احساس گناه نداشته‌باشید. البته راه سومی هم وجود دارد که خطرش بیشتر است، ولی …
آه، صدای اذان صبح می‌آید! انگار دارند می‌آیند! صدای پایشان را می‌شنوم. حلالم کنید!
دوست‌دار شما،
پدر شرمنده‌تان
۱۳ می ۲۰۲۳

 

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل