داستانی کوتاه از نوع (ژانر) رئالیسم جادویی
عروس آغا کنار حوضِ وسط حیاط نشست و دستهایش را با دقت شست و وضوگرفت. آب حوض، زلال نبود وجلبکهای لرزان دیواره ی حوض به موهای پریشان پیرزنی می مانست که در حوض افتاده و خفه شده باشد. سایه چنار همسایه، خانه را تاریک کرده بود و باد مغربی دولـتّه ی درِ چوبی آشپزخانه را بهم می کوبید و صدایی مثل صدای کلاغ از آن در می آورد. سایه ی یک درخت مثل لاشه ی مُـرده ی اسب روی زمین افتاده بود.
صدای ناله های زائو که از اتاق نشیمن بگوش می رسید گاهی اوج می گرفت و بلند تر می شد و گاهی فرو می نشت و در صدای باد گم میشد.
عروس آغا وضویش را که گرفت سلانه سلانه به طرف اتاق نشیمن راه افتاد. پای پله ها مجید را دید که ایستاده و نمی داند چکار کند، نمی داند نگران باشد یا خوشحال. عروس آغا قبلا حرفهایش را به مجید زده بود و وظائفش را به اویکی یکی یاد آوری کرده بود.
عروس آغا اصلا نگرانی نداشت. راضیه که پابماه گذاشته بود شکمش را ورنداز کرده بود و به آن دست زده بود و به خانم باجی مادر راضیه گفته بود که زائو شب سه شنبه هفتم صفر، نوزاد را روی خشت می گذارد.
همان روزهم به خانم باجی سفارش کرده بود که بعد از ظهرسه شنبه هفتم ماه صفر، با سیاه دانه، عسل و یک بند انگشت روغن کرمانشاهی ضمادی درست کندو بمالد روی شکم و کمرراضیه و پارچه ای زیرِ پیراهن، دور کمر و روی شکمش ببندد تا آن ناحیه گرم بماند و درد زایمان کم شود.
وحدود ساعت پنج و نیم روز سه شنبه که برای زایاندن راضیه آمده بود نگاه دقیقی به چشمان میشی اش انداخته بود و گفته بود:
ماه که بالای چنارمسجد جمعه برسه خدا یک دختر ترگل و ورگل به تو ومجیدآقا می ده.
وراضیه با لبهایی فشرده و چشمانی خاموش باو نگاه کرده بود. وحالا هنوز دوساعت مانده بود که ماه بالای چنار برسد.
عروس آغا هرچه که به اتاق نشیمن نزیکتر می شد صدای ناله های راضیه بلندتر و بلند ترمی شد. پله ها را که پشت سرگذاشت دید صدای فریاد راضیه به آسمان رسیده است. و این برایش عجیب بود. عروس آغا با آنهمه تجربه، سالها ساعت و حتی دقایق زایمان را درست پیش بینی کرده بود و حالا چرا ایندفعه پیش بینی اش درست درنیامده بود برایش عجیب بود.
او راضیه را هم خودش زایانده بود و خوب می شناختش. تازه، نسبتِ دوری هم با پدر راضیه داشت و میدانست که زنهای این خانواده از زمره ی زنانی نیستند که برای خوشایند شوهرشان سر زا الم شنگه راه بیندازند و آنچنان را آنچنان تر نشان دهند تابرای شوهرشان عزیزتر شوند.
حسی غریب به او می گفت که حادثه ای نامطلوب در شرف تکوین است. چیزی توی دلش می لرزید و دلهره ای مثل ضربان قلب یا تپش نبض، در وجودش افت و خیز داشت و شقیقه اش مثل طبل می کوبید.
قدمهایش را تند تر کرد، از پله ها تند تند بالا رفت و خودرا به اتاق نشیمن رسانید. راضیه را دید که قلیان پر آبی را در دست گرفته و یک نفس، در قلیان می دمد؛ و یک نفسِ دیگر، فریاد می کشد ومادرش خانم باجی هم در حالیکه چشمهای بیگناه و بی نگاهش را به در اتاق دوخته شانه های دخترش را می مالد.
همین وقت مادر و خواهر مجید با شتاب وارد اتاق نشیمن شدند و سلام کردند.
هاجر خواهر کوچک راضیه و قدسی خواهر بزرگش چادرها را به کمرشان بسته بودند و حاضر ایستاده بودند.
نعره های دردناک راضیه قطع نمی شد
عروس آغا اندکی دستپاچه شد وفکر کرد که در تشخیصش اشتباه و زمان زاییدن راضیه را چند ساعت دیر تر پیش بینی کرده است. با تردید مجید را صدا کرد و گفت:
مثل اینکه داره میزاد. زود باش کارهایی را که بهت گفتم شروع کن: سطل خاک؛ خشت خام؛ حاج
یوسف. راستی خروس یادت نره!
و به هاجر گفت:
زایمان اولشه و دردش زیاده براش پوست سیرو پیاز دود کنین بعدش هم یک میخ پیدا کن بکوب به چارچوب در اتاق!
قدسی گفت:
من میرم میخ و چکش بیارم.
عروس آغا به خواهر مجید رو کرد وگفت:
تو برو به یکی از این خانمای توی حیاط بگو قلیاب سرکه بجوشونه که اجنه دفع بشن.
آنگاه یک استکان از جوشانده ی بومادران را که قبلا آماده کرده بود با اصرار و ابرام به خورد راضیه داد و قلیان را از میان پنجه هایش در آورد. حالا دیگرراضیه یک ریز فریاد می کشید. بدون انقطاع. عروس آقا در حالیکه راضیه را به تحمل و صبر فرامی خواند سفره ی چرمی بزرگی را وسط اتاق پهن کرد واز مجید که درست همین موقع با دو سطل وارد اتاق شده بود پرسید:
خاکا الک شده س؟
مجید گفت:
حاج خانم خاکستر آوردم.
عروس آغا سطلی را که خاکستر الک شده در آن بود از دست مجید گرفت و نرم و با مهارت، بدون آنکه غباری از آن بلند شود، یکدست وهموار وسط سفره ی چرمین ریخت و پهن کرد وعلیرغم سالخوردگی با چالاکی چهار خشت خام از توی سطل دیگر در آورد و روی خاکستر، در چهار نقطه گذاشت و چهار خشت دیگر را روی چهارخشت اول چید.
چند تن از زنان همسایه که با فریادهای راضیه پشت در اتاق نشیمن جمع شده بودند آمادگی خودرا برای کومک اعلام کردند. عروس آغا به آنها گفت که درحیاط منتظر بمانند و اگر لازم شد صدایشان می کند. آنوقت اشاره ای به خواهر مجید و مادر راضیه کرد و سه تایی راضیه را از جا بلند کردند و سر خشت نشاندند و همزمان به مجید که هنوز در اتاق بود گفت:
معطل نشو مجید آقا برو بیرون، برو دنبال کارهایی که گفتم.
و مجید نگران از اتاق بیرون رفت.
بعد از آن عروس آغا به خانم باجی اشاره ای کرد و خانم باجی روبروی راضیه کنار سفره ی چرمین دو زانوآماده نشست و راضیه با کومک عروس آغا دستهایش را روی شانه های مادر گذاشت.
عروس آغا نی غلیان را در دهان راضیه گذاشت و گفت:
محکم فوت کن دخترم. فوتش کن!
راضیه فقط فریاد می کشید.
صدای اذان حاج یوسف عموی راضیه از پشت بام خانه برخاست. معلوم بود که مجید آقا وظائف خودرا آغاز کرده ست.
عروس آغا به معاینه ی زائو که همچنان فریاد می کشید مشغول شد. اول مقداری روغن بادام از شیشه ای که روی تاقچه بود کف دستش ریخت و بعد آنرا با حرکاتی نرم وحساب شده روی شکم زائو مالید تا بچه به حالت طبیعی در شکم قرار گیرد و طبیعی فارغ شود.
عروس آغا حرکت بچه را توی شکم زائو حس می کرد و جای پا ها و سرش برایش قابل تشخیص بود وهمه ی علائم زاییدن آشکار، اما بچه متولد نمی شد. عروس آغا یکریز راضیه را به دمیدن در نی قلیان تشویق می کرد و نی قلیان را در دهانش می گذاشت. راضیه مثل مار به خودش می پیچید و فریاد می کشید و اشک مثل باران بهار از چشمان راضیه فرو می ریخت.
خانم باجی و هاجر هم گریه می کردند.
عروس آغا دستپاچه از کنار سفر برخاست و یک لنگه کفش و چادر راضیه را که روی فرش افتاده بود برداشت و از اتاق بیرون رفت و سلطنت زن همسایه را که از دیگران قبراق تر به نظر می رسید صدا کرد و گفت:
سلطنت خانوم اینارا ببر خونه سید مونس گرو بذار. بگو بعد از زایمان اینا رو با یک ترازو بیاردشون که هموزن این لنگه کفش و چادر خرما بگیریم وبدیم ببره بین مردم پخش کنه!
سلطنت با شتاب از پله ها بالا آمد و امانت را گرفت و از خانه بیرون دوید.
عروس آغا در میان ناله های گوشخراش راضیه به اتاق برگشت و از کیسه ای که بگردن داشت دو سکه ی نقره بیرون آورد و زیر یکی از خشت ها گذاشت و بازهمزمان با مالیدن شکم زائو دلداریهایش را آغاز کرد. ولی فریاد راضیه آنقدر بلند بود که هیچکس صدای عروس آغارا نمی شنید.
مادر و خواهر مجید شانه های راضیه را گرفته بودند که زائو حرکت نامناسبی نکند وعروس آقا دوباره مالش با روغن بادام را آغاز کرد. و آنگاه انگار چیزی ناگهان به ذهنش رسیده باشد از جایش بلند شد و سرش را به طرف در اتاق برگرداند و فریاد کشید:
خروس خروس!
و بعد شروع به خواندن امن یجیب کرد.
یکی دو دقیقه ی بعد حرمت، خانم خواهر کوچک سلطنت، که زن چاق و چله ای بود و چهره ی ملیحی داشت در حالیکه خروس زیبایی را بغل کرده بود وارد اتاق شد. خروسِ گرفتار، که پرهای رنگینش برق می زد با سروصدا و تقلا ی زیاد در صدد فرار از چنگ حرمت خانم بود.
با اشاره ی عروس آغا، قدسی خروس را از دست حرمت خانم گرفت و چند بار دور سر راضیه چرخاند.
بعد رو کرد به مادر مجید و گفت:
این دو سه ماه آخرچند دفعه که معاینه اش کردم خونریزی نداشت، نباید جفتش سرِ راه باشه.
راضیه نعره ای چنان بلند کشید که دیوارهای اتاق لرزید.
عروس آغا ادامه داد :
خلاص شد! دیگه تمومه، به چار درد رسیده.
و طفل را که حالا تمام سرش پیدا شده بود با حرکات ماهرانه دست هایش از رحم مادر بیرون کشید.
خروسِ گرفتار که از نعره ی راضیه وحشتش بیشتر شده بود از یک لحظه غفلت قدسی استفاد کره و پرپر زنان از بغل قدسی گریخت و خودرامحکم به شیشه ی پنجره اتاق کوبید. پنجره خرد شد و مثل تکه های الماس روی فرش ریخت. خون خروس در اتاق و روی پنجره شتک زد و جسد خونینش توی حیاط روی سایه ی درختی افتاد که مثل لاشه ی اسب مـُرده روی زمین نقش بسته بود.
عروس آغا با هر دست، مچ یک پای دخترک نوزاد را گرفت و او را وارونه نگهداشت و ضربه ای کوچک به پشتش زد. نوزاد جیغ کشید. خونابه بدن نوزاد را پوشانده بود. همه دیدند که شکم نوزاد به اندازه ی یک توپ ماهوتی بر آمده است. به اندازه ی یک توپ ماهوتی!
وحشت چهره ی عروس آغا را اول زرد، پس از آن سیاه و سپس سرخ کرد. زیر لب چیزی گفت که مفهوم نبود بعد نوزاد را طاقباز روی سفره ی چرمین گذاشت و گفت:
خدایا قربون مشیتت! انگار این بچه حامله اس؟!
و درحالیکه دستهایش می لرزید ناف طفل را برید و با نخی سفید و آبی که خواهر مجید هراسان بدستش داد بریدگی ناف دخترک را بست و انگشتش به خاکستر مالید و در دهن نوزاد گذاشت.
چندین چشم، هریک بدرشتی یک کاسه، بدون پلک زدن به شکم بر آمده نوزاد خیره شده بود و نفس از کسی در نمی امد.
خانم باجی فکر که که رقیه خانم، مادر نرگس که دخترش خاطرخواه مجید بود برای راضیه جادو کرده است!
راضیه نفس نفس می زد و آرام ناله می کرد. حالا این دخترکِ خونین بود که با تمام حنجره ی کوچکش فریاد میزد. چند دقیقه در تحیر و وحشت سپری شد.
قابله ی مجرب نخستین کسی بود که بر حیرت خود فائق امد و به حرمت خانم گفت جفت را در پارچه ای بپیچد و بدهد که کسی ببرد و در جای مناسبی چال کند و بعد تشت و آب گرم و صابون رنده شده بیاورد. به خانم باجی هم یاد آوری کرد یکهفته حتما روزی یک وعده کاچی به راضیه بخوراند.
تا حرمت این دستورات را اجرا کند عروس آغا گوشهای دخترک را سوراخ کرده بود. آنگاه اورا با دقت و ظرافت چنان شست که کمترین فشاری به شکم برجسته ی کودک و پستانهایش وارد نیاید که مثل دو حبه ی انگورملایی دو طرف سینه اش روییده بود. دست عروس آغا که به شکم نوزاد نزدیک می شد کودک فریادهایی می کشید که شبیه فریادهای مادرش هنگام زایمان بود، اما با صدایی نازک و نوزادانه.
عروس آغا نوزاد را خشک کرد و صلاح ندید که او را دمرو روی سینه ی مادر بخواباند. می ترسید به شکم و سینه اش فشار وارد شود. اورا طاقبار کنارمادرش خوابانید. شکم برجسته ی کودک مثل شکم زائوها با هر نفس بالا و پایین می رفت.
مادر مجید اسفند دود کرد، عود سوزانید و دعا خواند.
حالا مادر و کودک هردو آرام خوابیده بودند و در چهره ی کودک، لبخند مرموز و مشکوک مسافری دیده می شد که از سفری سخت و طولانی آمده باشد، به مقصدی نامعلوم!
طیبه خانم، زن گل آقارا صدا کردند. طیبه خانم که پشت در نشسته بود آمد تا با وسمه برای مادر و کودک ابرو بکشد و اگر پوشاک بچه را تن اش کرده اند هفت سنجاق قفلی به لباسش بزند. . طیبه خانم با بقچه ی وسائلش وارد شد و همینکه شکم بر آمده ی نوزاد را دید پاهایش سست شد و کنار در، روی زمین نشست.
صدای اذان همچنان از بام خانه بگوش می رسید.
عروس آقا که کم کم خودرا بازیافته بود از جابلند شد ودر حالیکه آرام به طرف در اتاق می رفت به خواهرمجید گفت:
شیش روزتمام دم درِ این اتاق می شینی و به هیچ زن سیاهپوش، زن بچه مرده، زن دوبخته، زن چشم زاغ، زن بزک کرده و دختر شوهر نکرده اجازه نمیدی قدم توی اتاق زائو بذاره. فهمیدی دخترم؟
و بی آنکه منتظر پاسخ خواهر مجید بماند سرش را از در اتاق نشیمن بیرون کرد و گفت:
آقا مجید بفرست دنبال ملا مصطفی ، امرواجبی پیش اومده.
مجید از پایین پله ها با دلهره پرسید:
چی شده حاج خانم، مادر و بچه سالمن؟ عروس آغا فقط سرش را تکان داد.
شمدی سفید روی مادر و فرزند کشیدند و آنهارا کاملا پوشاندند. دو بدن زیر شمد به دو جسد میماندند که زیرپوسته ای از برف افتاده باشند. شکم دختر از زیر شمد برجسته می نمود!
همه ی زنها چادرهایشان راتا روی پیشانی پایین کشیدند و دور اتاق خاموش به انتظار نشستند. بوی اسفند می آمد و باد هنوز درهای چوبی آشپزخانه را بهم می کوفت. حالا صدای جغد از کوبیده شدن درها بلند می شد نه صدای کلاغ.
وقتی که ملا مصطفی دعا نویس یاالله گویان واردشد و زیر پای زائو و نوزاد رو به قبله نشست، عروس آغا داستان برجستگی شکم و سینه ی نوزاد و شباهت آنرا به شکم زن حامله به اختصار و برای دعانویس تعریف و از او چاره طلب کرد..
ملا مصطفی قیافه ی حق به جانب و خردمندانه ای گرفت و کتابچه ای را از جیب لباده اش در آورد و باز کرد و پس از قرائت دو صفحه و گفت:
انشاء الله خیره! نگران نباشین. راضیه خانم دوقلو حامله بود، یکی پسر و یکی دختر. یک فرشته ی مقرب به حکم الهی وارد رحم راضیه خانم شد شدوبه نطفه ی دخترگفت که برادرش را بغل کنه. حالا برادر توی شکم خواهرشه. از معجز ابوالفضل نیمساعت دیگه نوزاد فارغ می شه بدون درد و بدون خطر! بذارین زائو و بچه بخوابن. نیمساعت دیگه شمد را وردارین سه تا پیکر نورانی می بینین. این سفرشون بی درده. اینا نظر کرده ی حضرتن!
بوی اسفند با بوی جوراب ملامصطفی در هوا پرسه می زد.
زنها همچنان مبهوت و هراس آلود دور اتاق نشسته بودند. هوا سنگین و متفاوت بود و حنجره را می خراشید. سالمندتر ها زیر لب امن یجیب می خوانند.
ساعتِ زمان گویی از کار افتاده بود و سایه ی اتفاقی شوم در فضا حس می شد. سرانجام عروس آغا شمد را آرام از روی مادر و دختر برداشت و با دودست، پهن، در راستای سینه خود نگاه داشت . سکوتی مرگبار اتاق را فراگرفته بود. ناگهان زنان همه همزمان و همصدا جیغ کشیدند.
زیر شمد هیچکس نبود، نه راضیه و نه نوزادش و طرح برجسته ی اندام یک زن و دو کودک روی پرده ی سفید در دستهای عروس آغا که سرجای خودش میخکوب شده بود، تکان می خورد!
دالاس یکشنبه بیست و هفتم مارچ 2016