روی تاب نشسته بودم و بالا و پائین میرفتم. اوج میگرفتم و باد زیر دامن سفید گلدارم میپیچید. هر بار که پایین میآمدم، سر برمیگرداندم و به مادر نگاه میکردم. مادر چادر سفید به سر داشت و با لبخند دوباره هلم میداد. باد چشمانم را اشک انداخته بود و خورشید از لابلای شاخههای لخت درخت روبرو نزدیک و دور میشد. پاهای لاغر و ظریفم را در هوا تکان می دادم و چنان در آبی آسمان بالا میرفتم که خیال میکردم اگر بخواهم میتوانم آغوشم را باز کنم و ابر بالای سرم را بغل کنم. در هر بالا و پائین رفتن مادر پیرتر میشد و پاهای من درازتر. کی شلوار جین و کفش کتانی به پا کرده بودم؟ دلشوره گرفتم، سربرگرداندم تا مادر را ببینم، اما مادر نبود. خالی بود. دلم فرو ریخت. تعادلم را از دست دادم و محکم با صورت روی زمین افتادم. محکم توی تنم افتادم.
تلفن چند بار زنگ خورده بود و قطع شده بود. چشمانم را باز کردم. نفسم بند آمد. دلشوره گرفتم. کورمال کورمال دست بردم و گوشی را برداشتم. شمارهی ایران روی صفحهیگوشی بود و ساعت بالای صفحه دو و هیفده دقیقهی صبح را نشان میداد. یعنی اتفاق افتاده بود؟ یعنی وقتش بود؟ تلفن دوباره زنگ خورد. رامین بیدار شد. چراغ را روشن کرد. «کیه؟» گوشی توی دستم لرزید. گوشی را دستش دادم.
«الو، بفرمائید. رضا جان توئی؟ نه…. نه بابا مسئلهای نیست. بله….بله….»
جایی در قلبم سوخت، آب دهانم تلخ شد و دنیا به نظر چه خاکستری میآمد.
رامین گفت: «مادر…»
سرم را که توی دستهایم گرفته بودم، تکان دادم. رامین ساکت شد. پس مادر از آستانه گذشته بود. مادر تمام کرده بود؟ یعنی مادر تمام شده بود؟
***
گریهی بچهی هندیِ مسافرِ دو ردیف جلوتر، تمام نمیشد. مسافرها گاهی بهم نگاه میکردند و مهماندارها دور و بر مادر و بچهی توی بغلش که توی راهروی باریک جلوی دستشویی هواپیما مرتب راه میرفت، رفت و آمد میکردند. درست بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم. بیست و چهار ساعت گذشته در یک چشم بهم زدن گذشته بود. رامین برایم بلیط گرفته بود و با ایمیلِ من به دانشگاه و شاگردها ایمیل زده بود و پاسخشان را داده بود. و تمام مدت من روی کاناپه نشسته بودم، از درون میلرزیدم و سعی میکردم به این فکر کنم که زندگی در دنیایی که مادر تویش نباشد، چهطور خواهد بود؟ دنیای بدون مادر. دنیای هولناک. گریه نمیکردم، اما فکر کنم ترسیده بودم. جایی در قلبم میسوخت اما بهطرز شرمآوری خوشحال بودم. مادر مرده بود و این یعنی اینکه مادر دیگر جسم نداشت. جسم مادر دیگر درد نداشت. بابت این احساس پنهانی از خودم بدم میآمد و همزمان چیزی داشت خفهام میکرد. غمگین بودم؟ نه. دلتنگ؟ شاید. یعنی من دیگر نمیتوانم مادر را ببینم؟ تا کی؟ تا وقتی که من هم بمیرم؟ مگر همهی آدمها وقتی بمیرند یکجا میروند؟ اصلاً آدمها وقتی میمیرند کجا میروند؟ حس میکردم هنوز درست نمیتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاده و روح و جسمم عکسالعملهای عجیب نشان میدهند. رامین دنبال کارها میدوید. زیرسیگاری جلوی من را خالی میکرد و پتویی دیگر دورم میپیچید. صبح که شد به رویا، نردیکترین دوست من، زنگ زده بود. نیم ساعت بعد فرمانبردارانه سوار ماشین شدم. ما اولین مشتری فروشگاه بودیم. یعنی او وارد فروشگاه شد و نیم ساعت بعد با دو دست کت و شلوار مشکی زنانه خارج شد… و تمام مدت من مچاله روی نیمکت جلوی فروشگاه زانوهایم را بغل کرده بودم و به آسمان آبی و ابرهای سفید و تپل تویش نگاه میکردم. سیگار میکشیدم وفکر میکردم: مادر از مرگ میترسید؟ فکر نکنم.
رویا چند جای دیگر هم ایستاد و من نمیتوانستم چشم از آسمان بردارم.
رامین چمدانم را بسته بود و رفته بود دانشگاه. صبح آرام توی تلفن به رویا میگفت: «سالها ایران نبوده.. دیگه خودتون بهتر میدونید. ببینید چیلازمه…آره ..آره … میدونم برای مادرش مهم بوده… هر جور خودتون صلاح میدونید…» و چند ساعت بعد وسط حمام مثل دوران کودکی وقتی مادر موهایم را کوتاه میکرد، مطیع روی صندلی نشسته بودم و رویا با آرامش و طمأنینه داشت قلم موی آغشته به رنگ را به ریشهی سفید موهایم میکشید. درست از کارهایش سردرنمیآوردم، اما مقاومتی هم نداشتم. مادر تویآینه لبخند میزد. گفتم: «شبیه جوونیهای خودتم، نه؟ میدونم، دوست داری توی مجلس قشنگ و مرتب باشم.» رویا توی آینه با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «چی؟» سرتکان دادم و گفتم: «هیچی. با مادرم.» رویا که دستکش به دست داشت، کاسهی رنگ را توی دست چپ گرفته بود و قلم مو را در دست راست، لحظهای با تعجب توی آینه به من خیره ماند و دوباره ادامه داد.
هواپیما تکانی خورد. بچهای که مدام گریه میکرد دیگر خوابش برده بود. سرم را به شیشهی پنجرهی هواپیما چسباندم و به ابرهای سفید زیر پایم نگاه کردم. الان دقیقاً مادر کجاست؟ توی سردخانه؟ تویآسمان؟ لای ابرها؟ به شکل روح سرگردان توی اتاق و تخت خودش؟ کجا؟ و فکر کردم چقدر احمقانه است که هنوز جوابی برای این سوال ندارم. اصلاً جوابی برای این سوال وجود دارد؟ واقعاً آدمها وقتی میمیرند، کجا میروند؟
***
بلندگو سوت کشید، نوحهخوان چندباری با دست روی میکروفن کوبید و دوباره ادامه داد. زنهای همسایه و کارگرِ مادر یکریز جیغ میزدند. شانههای رضا میلرزید. ناهید همسر رضا هم آرام گریه میکرد. خدایا من چه مرگم شده؟ چرا نمیتوانم گریه کنم؟ مادر در خاک دارد مدفون میشود؟ یعنی چه؟ گورکن سیگار را از گوشهی لبش برداشت و پرت کرد روی زمین و با شتاب بیل را برداشت . لحظهای مکث کرد، به من که عقبتر ایستاده بودم اشاره کرد و از رضا پرسید: « نمیخوان ببیننش؟ دخترشه دیگه؟» من سر را به نشانهي نه تکان دادم. اولین بیل خاک ریخته شد. مادر بیل را از دست باباجان گرفت و گفت: «بذار منم خاک بریزم. میخوام این نهال انجیر بدونه برای من هم عزیزه.» و بعد بیل را دست من و رضا داد و گفت: « شمام بیاین خاک بریزین پای نهال جدید. بهش بگین: بزرگ میشی، قد میکشی انجیر خانوم.» گورکن بیل آخر را ریخت. جمعیت کمکم آرام شده بودند، خون به صورت رضا دویده بود و زنهای همسایه و کارگر مادر هم دیگر ساکت شده بودند. زیر لب گفتم: «قد میکشی انجیر خانوم…» گورکن با لبهی بیل خاک را صاف کرد و و از جیب سینهی کتش پاکت سیگار مچاله را بیرون آورد. اولین قطرههای باران روی بینیام چکید. بوی خاک باران خورده در هوا پیچید. نوحهخوان آدرس رستورانی را تند تند از روی کاغذ خواند، بلندگو سوت کشید. مادر با لبخند گفت: «نهال تازه رو که کاشتی باید حسابی بهش آب بدی که ریشههاش سیرآب شن» مردم به سمت ماشینها دویدند. سر را رو به آسمان گرفتم، دهان را باز کردم و گفتم: «که ریشهها سیرآب شن….»
***
توی مسجد سروصدا و همهمه بود. خانومهای خوش لباس و عطرزده آرام میآمدند و به من و ناهید تسلیت میگفتند، مینشستند، پا روی پا میانداختند و سعی میکردند چهرهای محزون به خود بگیرند. ناهید کنارم ایستاده بود و وظیفهی خودش میدانست تا جایی که میتواند نامها و نسبتها را یادآوری کند. صدای موعظه، کشدار و یکنواخت از بلندگوی مسجد پخش میشد که چیز زیادی از حرفهایش را نمیفهمیدم. لحن، همان لحن روضه خوان پیر خانههای آنها بود. کودکی، من، او، رضا… روضهی علی اصغر… خرما، گلابپاش و گل گلایل سفید روی طاقچه کنار قاب عکس برادر بزرگش که زیر حاشیهی سفیدش به خط خوش نوشته شده بود شهید….جوان ناکام… مادرش که از حال میرفت و مایی که در همهمه و شلوغی خانه از نردبان پشت بام بالا میرفتیم و به لانهی کبوترها و تخمهای تویش سر میزدیم. صدا توی بلندگو گفت: «مرحومهی مغفوره.. حاجیه خانم… » مادر که مکه نرفته بود؟ و ادامه داد: «از طرف دختر داغدار آن مرحومه خانم دکتر… » هه. من را میگوید! «و فرزند ارشد ایشان مهندس رضا… اقرأ الفاتحه مع الصلوات.» یعنی تمام شد؟ من که گریه نکرده بودم.
رضا هنوز داشت با مسجد و روضهخوان حساب و کتاب میکرد و ناهید به کمک کارگرها ترمه و شمعدانها و سینیهای نقره خالی شده از خرما و حلوا را جمع و جور میکرد. از بوی گلاب و عطرهای در هم پیچیده احساس خفگی میکردم. هوای تازه میخواستم. پیچیدم توی کوچهی فرعی پشت مسجد و به دیوار تکیه دادم، سر را بالا گرفته بودم ، عینک دودیام را برداشتم و به آسمان و ابرهای سفید و درشت تویش نگاه کردم. چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم.
«پرستو؟»
صدای آشنا… صدای گذشته…صدای او در سرم پیچید.
«پرستو اینجایی؟»
چشم باز کردم. سر برگرداندم. خودش بود؟ امکان نداشت…
«علی توئی؟»
نگاهش کردم. لبخند که زد مطمئن شدم، خودش است. چه کسی غیر از او میتوانست اینطور لبخند پاکیزه و بیریای هفتسالگی را روی صورتش حفظ کند؟
بیاختیار بغلش کردم. شوری اشک را روی لبهایم حس میکردم. کی اشک به هقهق تبدیل شد و شانهی کاپشن خاکی رنگش را خیس کرد؟ خواستم چیزی بگویم. بگویم: علی، مادر… علی، دیدی چی شد؟ علی… کجا بودی این همه سال؟ من کجا بودم؟ چرا اینطوری شد؟ دهانم را باز میکردم، لبهایم تکان میخورد و سکوت از لابهلای نفسهایم بریده بریده از دهانم بیرون میریخت. چه میخواستم بگویم؟ چرا نمیتوانستم آن آغوش را رها کنم؟ علی سر را پائين آورد و در گوشم آرام گفت: «آره. میدونم. سخته…»
***
هوای اتوبوس سنگین بود. در طول مسیر به جاده نگاه میکردم و خاطراتی مبهم در سرم میچرخید. مادر، کودکی، نوجوانی، کتاب خواندن، شعر و فلسفه… فکر باهم مردن…. علی موقع رفتن گفته بود: « اگه دلت گرفت یکی دو روز بیا شمال.» و در جواب فقط پرسیده بودم: «اگه بخوام بیام، چجوری…» دیشب که خانهی مادر بعد از هفت روز بالاخره خلوت شد، مادر مثل همیشه با چادر نماز روی تختش نشسته بود و تسبیح میچرخاند. به رضا گفتم: «دلم داره میترکه، باید برم.» چه بایدی؟ بیاختیار به رامین گفته بودم: «نپرس. میرم زیارت…» و رامین نگفته بود: «زیارت؟ تو؟…..» به زیارت میرفتم؟ به زیارت که و چه؟ آنسوی پنجرهی اتوبوس، داشت غروب میشد. نسیم گیسوان طلایی گندمزارهای قزوین را شانه میزد و نارنجی و کبود تهماندهی خورشید رگههای طلا را لابهلای ابرها میپاشید. مادر، تو کجای غروب نشستهای؟ و مادر در انعکاس شیشهی پنجرهی اتوبوس لبخند میزد.
رانندهی اتوبوس ترمز دستی را کشید. شاگرد راننده سربرگردانند و با لهجهی شمالی داد زد: «رشت. میدان شهرداری. کسی پیاده نمیشه؟» نامطمئن گوشهی شیشهی بخار گرفتهی اتوبوس را با کف دست پاک کردم. یعنی آمده؟ هوا تاریک بود و بیرون چیز زیادی پیدا نبود. دلشورهگرفتم. سر را بیشتر خم کردم و با دیدنش بیاختیار لبخند زدم. کنار میدان ایستاده بود و زیر چتر کرم رنگی که به دست داشت بلندتر از همیشه به نظر میآمد. بلند شدم و ژاکت آویخته به صندلی جلویی را برداشتم. شاگرد راننده داد زد: «صبر کن. این خانوم پیاده میشه.» ساک را که را زمین گذاشتم ، علی دیگر آنجا نبود. یعنی گم شده بود؟ یعنی اشتباه دیده بودمش؟ لحظهای بعد چتر بالای سرم بود.
***
خانه سرد بود و علی تندتند هیزم توی شومینه میانداخت. خانهی روستایی کوچکی که کاناپهی زرشکی زوار دررفتهای گوشهاش توی ذوق میزد. گوشهگوشهی خانه پر از گلدان و گیاه، تابلوهای خطاطی. سازی شبیه تار که تار نبود، دفی به دیوار که شعری به حالت سیاهمشق رویش خطاطی شده بود. دیوار اتاق پر بود از قفسههای کتاب. نه، نشانی از زن نبود. چرا اصلاً نپرسیده بودم؟ خودم را با کتابها، مشغول کردم. کتابهای آشنا، نویسندههای جدید و ناآشنا. کنارم ایستاد و گفت: «معلومه هنوزم کتابخونیها؟» لبخند زدم و به قفسهی کتابها که یک دیوار خانه را پوشانده بود، اشاره کردم و گفتم: «نه به اندازهی تو»
لبخندی زد و گفت: «اتاق خواب شما اونجاست خانوم. حموم هم آمادهاس. من امشب باید برم به یکی از بچهها سر بزنم. اگه میخوای چیزی بخوری…»
حرفش را قطع کردم و گفتم: « علی، اگه میشه نرو… دلم میگیره.»
***
ایستاده بودم جلوی یکی از قابها و سعی میکردم نوشتهی نستعلیق تویش را بخوانم. «هَ…هوسی… هوسیت … آها هوسیست در سر من که … که چی؟»
لبخندی زد و گفت: که سر بشر ندارد.»
پرسیدم: «خب… چه هوسی؟»
لبخندی زد، کاسهای انجیر خشک جلویم گذاشت و ادامه داد: «من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم.»
با شیطنت و به نشانهی تاسف سرتکان دادم. خندید و به کاسهی انجیر روبرویش اشاره کرد و گفت: «ولش کن. بیا از اینها بخور، انجیرهای درخت تویحیاطِ»
« درخت انجیر دارید. ندیدم؟»
استکان و نعلبکی چای را جلویم گذاشت و گفت:« داریم. خوبش هم داریم. یه انجیر خانوم تنومند. تاریک بود ندیدیش.» ملحفهای سفید و تا شده را دستم داد و گفت: «حالا برو بگیر بخواب.»
و من زیر لب گفتم: «یه انجیر خانوم تنومند..»
***
صبح توی ایوان مشرف به حیاط نشسته بود، به پشتی تکیه داده بود و خطاطی میکرد. صبحانه را توی همان ایوان چید. مربای انجیر، بهارنارنج و گل سرخ. پنیر و کرهی محلی.
با دیدن سفرهی باز، برای اولین بار در هفتهی گذشته احساس گرسنگی کردم.
تکهای از نان تازهی وسط سفره برداشتم و بو کردم. بوی نان تازه توی مشامم پیچید. پرسیدم: « این چه نونیه؟»
کره و پنیر محلی را از توی سینی توی سفره گذاشت و گفت: «کِشتا.»
و گفتم: « عجب عطری داره. ما تهران نداشتیم؟ »
لبخند زد، سرتکان داد و گفت: « نه، نون محلی اینجاست. ما تهران خیلی چیزا نداشتیم.»
نگاهش کردم. این آرامش عجیب. این رضایت. این چروکهای روی پیشانی که او را ده سالی پیرتر از سنش نشان میداد، از کجا آمده بود؟
جرأتم را جمع کردم و پرسیدم: «علی، چطور سر از اینجا درآوردی؟» سرم را پائین انداخته بودم، آب دهانم را که خشک شده بود به زور قورت دادم و گفتم: «میدونی خیلیها میگفتن مُردی؟»
فلاسک را خم کرد و چای را توی یک جفت استکان کمرباریک ریخت و گفت: «آره میدونم.» یکی از استکانها را جلوی من گذاشت و با لبخند ادامه داد: «شایدم مرده بودم. کسی چه میدونه؟»
خوب نگاهش کردم. سر را پائین انداخته بود و طوریکه انگار سنگینی نگاه من را میفهمد، گفت: «حالا چرا اینجوری نگاه میکنی؟ داستانش طولانیه. حالا دیگه چه اهمیتی داره؟ چائیت سرد شد…. »
استکان چایی را که کمی بالا آورده بودم، دوباره گذاشتم توی نلبعکی و گفتم:
«من میخوام بدونم.» و قاطعانه ادامه دادم: «فکر کنم حقمه که بدونم.»
لحظهای مکث کرد و گفت:
«گرفتنم دیگه. خب، تو اون ماجرا خیلی ها رو گرفتن، من هم یکی از اونا. رضا گفت خودتم که بینصیب نذاشتن.»
و بعد هر دو سکوت کردیم، حتی گنجشکها هم انگار از آواز خواندن مانده بودند. چای را بالا آوردم، جرعهی کوچکی نوشیدم. تلخ بود. علی ادامه داد: «خب، وقتی ۹ ماه انفرادی بکشی، دوبار طناب بندازن گردنت و کنارت دوتا آدم دیگه رو اعدام کنن … ولش کن. میخوام بگم گاهی اتفاقایی میافته که زندگی برات یه معنی دیگه پیدا میکنه.»
بغض راه گلویم را بسته بود و لقمهایی که دستم داد را گوشهی پیش دستیام گذاشتم.
با صدایی لرزان گفتم: «همهجا رو دنبالت گشتیم…. من، رضا، داداشت. اسمت تو هیچ لیستی نبود. طفلک مامانت…»
سرش هنوز پائین بود اما لرزش ابروهایش را میدیدم. نباید از مادرش حرف میزدم؟ یعنی میدانست که عکس او را کنار عکس برادر شهیدش روی طاقچه خانهشان گذاشته بود؟ یعنی میدانست تمام آرزوی پیرزن این بود که قبر علی را نشانش بدهند تا عصر پنج شنبهها بعد از قطعهی شهدا آنطور در بهشت زهرا سرگردان نماند؟
با صدایی لرزان و گرفته که انگار از اعماق وجودش بیرون میآمد،گفت: «آره دیگه. اونام از بین رفتن خب.» و بعد دوباره سکوت و انگار فرو رفتن در باتلاقی از خاطرات. اما لحظهای بعد مثل غریقی که در همهی این سالها یاد گرفته خود را از این باتلاق چطور بیرون بکشد، سر را بالا آورد، سرفهای کوتاه کرد و گفت: «دیگه گذشته. از این مربای انجیر خوردی؟ خودم درست کردم.»
توی چشمهاش نگاه کردم و پرسیدم: «چهجوری سر از اینجا درآوردی؟»
تکهای نان از وسط سفره برداشت و گفت:« خب وقتی اومدم بیرون یکی دو سالی گیج بودم. افسردگی…میدونی حالم خیلی میزون نبود. خب، خیلی تنها بودم. مادرم که رفته بود. حتی یکی دوبارم فکر کردم تمومش کنم بره… که ظاهراً خب نشد.»
خود را به هم زدن شکر توی استکان چای مشغول کرد قاشق چایخوری را از توی استکان چایی درآورد و گذاشت کنار نعلبکی.
«بعد کمکم رفتم سراغ بودا، ذن، حلقهی درویشها… دین که همون تو تموم شد برام. میدونی آدم همیشه دنبال معنی واسه زندگیش میگرده…»
بی طاقت شده بودم. گفتم: «خب، بعدش؟»
قاشقی مربای انجیر گوشهی پیش دستیام ریخت و ادامه داد: «بعدش دیگه هیچی. تو همین گیج ویجیهام بود که تو خانقاه یکی آدرس یه پیری رو تو اطراف رشت بهم داد… منم اومدم ده و شش ماه باهاش زندگی کردم. حالا هم که در خدمت شمام.. شاخ که درنیاوردم. هان؟»
نگاهش کردم، نه شاخ درنیاورده بود. اما آن جوانی که هیفده سال پیش گم شد با مرد میانسالی که در جوانی پیرشده بود، خیلی فرق داشت. جوانی که موقع سخنرانیهای پرحرارتش وسط حیاط دانشگاه چنان صورتش سرخ میشد و رگهای آبی گردنش بیرون میزد که میگفتی کلهاش همین الان میترکد، حالا در هیئت پیرمردی رو به روی من نشسته بود و انگار نبض هستی توی دستهایش بود.
سر را خم کرد و توی صورتم نگاه کرد و پرسید: « چی شد؟ چرا ساکت شدی؟ ناراحتت کردم؟ انتظار نداشتی اینطوری ببینی ام؟»
لبخند زدم و گفتم:
«نه بابا. تو از همون اول یه چیزیت میشد.»
شکر را جلوی دستم گذاشت و گفت:
«تو خودت سالم بودی؟ ۱۵ سالت بود که کافکا از دستت نمیافتاد. یادته مسخ خونده بودی هر روز که از خواب بلند میشدی دست و پات رو نگاه میکردی که حشره نشده باشی.»
راست میگفت.جلدآبی مسخ… ترجمهی بد صادق هدایت… مرد دستفروش گفته بود: «دختر جون، این کتاب واسه سن شما نیست» و این شد که خریدمش…
گفتم: «آره. کلاً جهانم با اون کتاب تغییر کرد. یادته چقدر همه از حرفهام میترسیدن؟»
لقمهی دیگری دستم داد و گفت: « ولی مادرت خیلی نمیترسید.»
چه خوب یادش بود. مادر نمیترسید. مادر هیچوقت نمیترسید. مادر هم انگار نبض هستی توی دستش بود…و با چه اطمینانی به بابا جان میگفت: «عیب نداره… خودش درمیآد از توش.»
علی آهی کشید و گفت: «ولی پرستو خدا مادر رو بیامرزه. عجب زنی بود…»
و بعد زیر لب گفت: «ولی این آخریا طفلی یکم اذیت شد.»
این آخریا یعنی سه سال. شیمیدرمانی و بهبود و بدتر شدن پشت هم. و الحمدالله گفتنهای هر روزش.
بغضم را فرو دادم و گفتم: « اما هرگز شکایتی نکرد.»
« میدونم. من عید دو سال پیش که رفتم تهران بهشون سر زدم. من رو که دید بلند شد، نشست یه دو ساعتی هم باهم گپ زدیم.» با لحنی آمیخته از غرور و غم ادامه داد: «وقت رفتن سرم رو بوسید، تو گوشم گفت: علی جان همیشه خوب باش مادر…»
مادر… چقدر دوستت داشت. از همان بچگی… و دوست داشتن من را چه خوب میفهمید. از همان بچگی…
مادر با لبخند به درخت تنومند انجیر وسط حیاط آب میداد و ما را نگاه میکرد.
«علی؟»
نگاهم کرد و گفت: «جانم؟»
«فکر میکنی آدمها وقتی میمیرن کجا میرن؟»
طوری که انگار سوال مرا خوب نشنیده باشد، خردههای نان توی سفره را با دست جمع کرد و پاشید کف حیاط.
ادامه دادم: «منظورم اینه اگه کلیتر بخوایم بهش نگاه کنیم، بچههای جدید از کجا میآن؟ اصلاً دیروزی که گذشت و آدمهای توش کجان؟»
دیروز من و تو کجا رفته، علی؟
لبخند زد، رو به من کرد و گفت: «خانم شما فلسفه خوندید. از من میپرسی؟»
به نشانهی استیصال سر تکان دادم و گفتم: «خودت میدونی که فلسفه فقط سوالهای آدم رو بیشتر میکنه. واقعاً فکر میکنی فلسفه بتونه به همچین سوالهایی جواب قطعی بده؟»
در حالیکه داشت مربّا ها را توی شیشهها برمیگرداند، چیزی را زیر لب زمزمه کرد.
پرسیدم: «چی؟»
گفت:
«هیچی. اتفاقا آقای مولانا هم همین سوال شما رو مطرح میکنه:
نو ز کجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟»
هیجانزده پرسیدم: «خب. جوابی هم داره؟»
علی داشت به پرندههایی که کف حیاط به خردههای نان تک میزدند، نگاه میکرد و زیر لب گفت:
«گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست» رو به من کرد و ادامه داد: «تا جایی که من فهمیدم به نظر مولانا یه عالم دیگهای ورای این عالم هست. یک عالم بزرگتر و لامتناهی که این جهان جز کوچیکی از اونه که «نو» ها از اونجا میآن و «کهنه»ها به اونجا میرند؟ دیروز و فردا… حالا هر کی تو هر دین و آئینی یه اسمی براش گذاشته…»
گیج شده بودم. شقیقههام ذوق ذوق میکرد. علی همیشه عادت داشت حرفهایی بزند که آدم را تا مدتها درگیر کند.
پرسیدم: «یعنی به نظر تو مادر الان اونجاست؟ اون جهان لایتناهی… چه چیزی میتونه این رو اثبات کنه؟»
دهنم خشک شده بود و با صدایی که از هیجان میلرزید، ادامه دادم:
«اصلاً پشت اون آستانهای که شاملو ازش حرف میزنه چیه؟ زمان؟ یعنی ما به زمان میپیوندیم؟ خب باشه. اما خود اون زمان کجاست؟ کجا میره و از کجا میآد؟»
علی سکوت کرده بود و با لبخند تماشایم میکرد و این لبخند، این احساس که انگار او چیزی میداند که من نمیدانم،کلافهام میکرد.
«اووه. کلهام داره منفجر میشه. بیخود بهش گیرکردم؟ آره؟ شایدم عوارض شوک عصبی و غم و بیخوابی و اینچیزاس…»
خندید، سر تکان داد و گفت: «نه، داری خوب پیش میری اتفاقاً.»
گفتم: «جداً تو چی فکر میکنی؟»
گفت: «میخوای بدونی مولوی در ادامه چی میگه؟»
سر را به نشانهی نه تکان دادم.
– «خامش، و دیگر مگو! آنکه سخن بایدش اصل سخن گو بجو ، اصل سخن شاه ماست»
پرندهّهایی که خردهنانهای کف حیاط را تمام کرده بودند، یکی یکی دوباره به آسمان پر کشیدند.
علی پرسید: «میخوای یکم برات ساز بزنم؟»
***
شیشهی ماشین را پایین داد و گفت:
«ببین چه طراوتی توی هوا هست. کار بارون دیشبِ ها… بوی نسیم دریا رو میشنوی؟»
«بله. به قول شاعر: لب دریا برویم، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت از آب..»
« هنوز خوب شعر فارسی بلدی،د ختر! یادته سهراب رو بیچاره کرده بودی. کتابش همیشه دستت بود.»
در حالی که دستگیرهی شیشهی پنجرهی ماشین را به زور میچرخاندم، گفتم:
«خب ابله، هشت کتاب رو خودت بهم داده بودی و همین شعر رو اولش برام نوشته بودی.»
هر دو ساکت شدیم. شرمزده بودم مثل وقتی که از مرز ناگفتنیها عبور میکنی، با خودم فکر کردم نباید اشاره میکردم. احساس ما در گذشته… گذشته!
گذشتهی ما کجا گم شده بود؟ و حالا، نه، انگار این من بودم که گم شده بودم و تو سر جای خودت توی این هستی نشسته بودی و به جاده نگاه میکردی.
***
موجهای آرام دریا به انگشتان پایم میخورد. جوراب را توی کتونیهایم گذاشته بودم و شلوارم را کمی بالا زده بودم. علی دورتر نشسته بود و به دریا و گاهی به مرغّهای دریایی توی آسمان نگاه میکرد. دریا در دوردستها سبز بود و نزدیکتر آبی. و آفتاب میدرخشید.
کنارش نشستم و دستهام را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
«تو نمیخوای بپرسی من چی شدم؟»
به دریا چشم دوخته بود و گفت: «بیخبر نیستم. رضا بهم گفت بعد اون اتفاقا تو هم اذیت شدی و دو سال بعد حاج آقا فرستادت آلمان پیش داییات…»
«نمیخوای از همسرم بپرسی؟»
«حتماً مرد خوبیه. رضا میگفت تو همون دانشگاه درس میداده… از نوجونی هم اونجاست…»
«آره. مرد خوبیه..»
بعد به یکباره بلند شد و گفت:
«ناهار دوست داری چی بخوریم؟ دوست داری بریم بیرون یا دلت میخواد برگشتیم خونه خودم یه چیزی برات درست کنم؟»
سر را بالا گرفتم و گفتم: « لطفاً خودت برام غذا درست کن.»
ابرهای سفید و پر حجم پنبهای در آسمان ساحل به آرامی حرکت میکردند.
***
زیپ ساک کوچکم را به زور میبستم که علی گفت: «صبر کن.»
دست دراز کرد و دیوان شمس را دستم داد.
«این مال توئه.»
«مال من؟»
«آره. دیشب فهمیدم! ببرش. لازمت میشه.»
توی چشمهاش نگاه نمیکردم، می ترسیدم بفهمد که اصلاً نمیخواهم بروم. از اینجا، از این خانهی شبیه معبد. از کنار او که هنوز بوی کودکی، جوانی، گذشتهی آسوده و مادر را میداد. بغض کرده بودم و دلم بیشتر از همیشه برای مادر تنگ شده بود.
به جلد دیوان شمس دست کشیدم.
گفت: «گاهی این رو بخون، فکر کنم میتونی جواب بیشتر سوالهات رو توش پیدا میکنی.»
اشک روی گونههایم سرازیر شد.
«علی واقعاً تو فکر میکنی الان مادر کجاست؟»
علی دوباره لبخند زد و گفت:
« مهم این نیست که الان کجاست. مهم اینه که هممون تا ابد قراره بمونیم. حالا به هر شکلی.» کاسهی پر از انجیر از روی میز برداشت و جلویم گرفت و ادامه داد: «شاید هم الان توی شیرینی همین انجیرهاست.. از انجیرهای این درخت ما نخوردیها. لااقل چند تا واسه تو راهت بردار.»
***
مردم با عجله به سمت اتوبوس میدویدند. اتوبوس روشن بود و مردی در آستانهی درش ایستاده بود و با لهجهی شمالی فریاد میزد: «تهران- حرکت. تهران… بدو آقا»
انجیرها را توی ساک گذاشت و ساک را دستم داد.
سرم پائین بود و به سختی گفتم: «خداحافظ علی جان.»
خم شد و انگار که ضریح مقدسی را ببوسد، پیشانیام را بوسید.
به سمت اتوبوس قدم برداشتم.
یعنی من دارم میروم؟ اینبار من گم میشوم یا تو؟
برگشتم و محکم بغلش کردم.
اتوبوس بوق بلندی زد.
***
راننده صدای ضبط ماشین را کم کرد، از توی آینه ماشین نگاهم کرد و گفت: «خانوم گفتن ممکنه بهشت زهرا هم سر راه یه توقفی داشته باشید. درسته؟»
گفتم: «نه، ممنون. مستقیم میرم فرودگاه.»
– «به هر حال نزدیکه. سر راهه.»
– «نه احتیاجی نیست . ممنون»
شانه را بالا انداخت و گفت: «هر جور راحتید.»
انگشتم را لای دیوان شمس گذاشتم و کاغذی از کیفم درآوردم و نوشتم:
«ما ز بالائیم و بالا میرویم…»
از توی آینه به راننده نگاه کردم و گفتم:
«آقا، میتونم خواهش کنم این کاغذ رو به همون آدرسی که من رو برداشتید، برسونید=…»
و بالای کاغذ نوشتم: برای سنگ مزار مادر.
پینوشت: بهاره با سبدی پُر به کارگاه داستان نویسی ما پیوسته است. تازگی ها، همین یکی دو ماه پیش.
او با خود سبدی بزرگ سرشاراز احساس و توانایی و اعتماد به نوشتن آورده است. او نیز باور دارد که نوشتن خودکاوی است، آرامش است و نیز پاسخ. پاسخ دردهای بیشماری که مثل خوره………
روایتش با آن نگاه متفاوت و نزدیک شدن به ریشه ها، اُنس و پیوندی با ما بهم می زند که ناگفتنی و دوست داشتنی است. بهاره نگاهی نافذ برای نگرش به اشیا و عاطفه ها دارد و زندگی را چنان نرم می نویسد که لغزش قلمش روی پوست حس می شود. هنر او یافتن فصل مشترکی است که ما از آن زمانی گذر کرده ایم. کی و کجا؟ نمی دانیم! اما می بینیم که او در سراسر آن مسیر مارا همگام و همراه بوده است ودلشوره های مارا نوشته است.
شُسته رُفتگی زبانش که از بار عطوفت سرشار است با نگرشی ساده اما هستی شناسانه، پرسش خیام را در برابر مولوی قرار میدهد و پاسخ مولوی را از زبان حافظ می شنود:
که در این آینه صاحبنظران حیرانند!
نثرش شیرین و پرکشش است و اندوهی آشنا در آن موج می زند که اندوه تاریخی ماست.