ساعت هشت شب بود، روز اول آوریل. وارد اتاق که شدم از پنجره ی روبرو ماه را دیدم که وسط آسمان میان چند تکه ابر ایستاده است.
ستاره داشت جدول حل می کرد و لبخند همیشگی اش روی لبهایش می رقصید. فکر کردم سایه ماه توی اتاق افتاده است. همزمان باهم گفتیم سلام. هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم که تلفن زنگ زد. به تلفن نزدیک بودم، گوشی را ورداشتم. یک نوار تبلیغاتی بودکه می خواست بیمه ی عمر بفروشد. من با اخم ولی با دقت نوار را تا آخر گوش کردم. بعد گوشی را روی تلفن کوبیدم و روی مبل ولو شدم و چشمهایم را روی هم گذاشتم.
چند دقیقه بعد صدای ملایم ستاره را شنیدیم که می گفت منوچهر شام حاضره!
پشت میز که نشستم با مهربانی پرسشهایش را شروع کرد:
– روز من معمولی بود، روزتو چطور بود عزیزم؟
– ای…. بد نبود!
حس کردم که سردی وگرفتگی صدایم را خودم می شنوم.
مدت كوتاهى فضاى خانه را سكوت كامل پر کرده بود. فقط صداى تك تك ساعت بگوش مى آمد.
باز صدای ستاره را شنیدم
– مرد چی شده؟ اصلا بعد از اینکه تلفن زنگ زد و گوشی را ورداشتی اخمات تو هم تو رفته و هىچ حرفى نزدى. نكنه كشتىیهات غرق شدند. كى بهت زنگ زد و چى بهت گفت، خیال کردی من متوجه نیستم؟ ترا خدا حرف بزن!
صدایم را یک پرده بالا بردم:
– هیچ چی نشده بابا. چی می خواستی بشه؟
– دست ور دار منوچهر. نگرانی ازسرو صورتت داره می باره!
چشمهایم را به ماه که هنوز سرجایش ایستاده بود دوختم و با دلخوری گفتم:
– عزیزم نمی خواستم چیزی بهت بگم ولی حالا که اصرار می کنی خلاصه می گم.
– خوب بگو دیگه. منو كشتى تو با اىن صم بكم بودنت. مردم آزار حرف بزن٠
– عزیزم ناراحت نشو درست میشه!
_ چی درست می شه؟
– کسی که زنگ زد یکی از کسانی بود که برام کار می کنه. حالا با یک عالم فحش و ناسزاتهدیدم کرده!
ستاره بیشتر به هم ریخت رنگ صورتش عوض شد:
– بگو ببىنم چى گفته، مگه چى شده، یارو چى میخواست، دعواش كرده بودی؟ اخراجش كردى؟ چه تهدیدی؟
– فکر می کنم خالی بندی کرده. راستش انگار دیوونه شده بود. بعد از فحاشی و ناسزا گویی گفت فردا میاد سر کار و به من درس بزرگی میده
– چه درس بزرگی؟
– گفتم که خالی بندی کرده، منو تهدید به کشتن کرد!
کلمه ی کشتن از دهنم بیرون آمده- نیامده، ستاره از چاپرید وبا سرعت به طرف تلفن راه افتاد :
ای خاک به سرمون شد. بذار به پلیس زنگ بزنم. این خیلی خطرناکه. اینجا دائما از این اتفاقات می افته. چرا زودتر به من نگفتی؟ اصلا یک مدتی نرو سرِ کار.
گوشی را در دست گرفته بود که بهش رسیدم. دستم را روی شونه اش حلقه کردم و خنده کنان گفتم:
– نه بابا الكى گفتم. كسى با من كارى نداره این دروغ آوریل من بود!