جعفر میان‌آبی (جی‌جی): اسمت چیه؟

اول مهرماه بود كه به روال هرساله، سال تحصیلى آغاز گردید. دانش‌آموزان با راهنمایی معلمین وارد كلاس‌هاى خود شدند. شیرین كوچولو و دوستش پروانه،امسال به كلاس آمادگى آمده بودند. آنها در كنار هم، در ردیف اول نشسته و مشغول صحبت كردن بودند كه معلم آنها وارد كلاس شد. شاگردان به پاس احترام به معلم خود، از روى صندلی ها به پا خاستند.

خانم معلم با اشاره به آنها فهماند كه سر جاى خود بنشینند. او  یكى یكى بچه ها رااز نگاه خود گذراند . دفتر حضور و غیاب را روى میز گذاشت و گفت :

– بچه هاى عزیز به كلاس آمادگى خوش اومدید. امروز روز اول شروع كلاسها

است. براى اینكه با یكدیگر آشنا بشید، من از همین ردیف اول اسم همه رو مى

پرسم و شما هم با صداى بلند، خودتون رو معرفى كنید.

بعد رو به شیرین كوچولو كرد و گفت :

– خب، خانم كوچولو، اسمت چیه ؟

شیرین با لبخند جواب داد:

– تربچه.

همه بچه هاى كلاس با صداى بلند شروع به خندیدن كردند. خانم معلم با حالت

تعجب و با خنده اى بر لب پرسید:

– كوچولو خانم، من اسم واقعى تو  رو پرسیدم. حالا، بگو ببینم اسمت چیه ؟

شیرین گفت :

– خانم معلم شما بلد نیسى بازى كنى! باید بپرسین، فامیلیت چیه؟ اونوقت من

میگم، پیازچه.

بعد هم باید بپرسین، خونت كجاس؟ تا من بگم، تو باغچه.

صداى خنده ى بچه ها فضاى كلاس را حسابى پر كرد. خانم معلم كه براى اولین بار

با چنین مسأله اى رو برو شده بود. خنده اش گرفت و در جواب او گفت :

– خانم كوچولو، اینهایی رو كه تو میگى، یه بازیه. من اسم اصلى تو رو پرسیدم . بگو

ببینم، تو خونه تو رو با چه اسمى صدا مى كنند ؟

شیرین گفت :

– آخه، خانم معلم، خواهرى میگه، وقتى از تو مى پرسم، اسمت چیه؟ تو باید بگى،

تربچه . بعد هم كه همه رو گفتم . مى پرسه، چند تا بچه دارى؟

اون وقت منم باید بگم، بتو چه.

خانم معلم كه از شیرین زبونى او به وجد آمده بود. گفت:

– بله، وقتى خواهرتون مى خواد با شما بازى كنه، اینها رو از شما مى پرسه. اما

اینجا مدرسه است و شما هم اومدین كه درس بخونین و به كلاس هاى بالاتر برید .

شیرین، گفت:

– خانم معلم، اینجا كه بالا اطاق  نداره كه ما بریم بالا تر درس بخونیم . خانم معلم

با حوصله جواب او را داد و گفت :

– میدونم، منظورم اینه كه سال دیگه به كلاس اول مى رید و بعد هم بكلاس دوم و

همینطور هر سال یك كلاس بالاتر، تا كم كم كه بزرگ شدید، به دانشگاه وارد خواهید

شد. خب، حالا بالاخره نگفتى، اسمت چیه ؟ شیرین گفت:

– اسمم، نخود چیه .

– خانم معلم كه دیگر كم كم داشت از دست این كوچولو خانم، كلافه مى شد. پرسید:

– چرا، نخود چی؟

شیرین جواب داد:

– آخه، مامان بزرگ و مامانم منو نخود چى صدا مى كنن .

خانم معلم پرسید:

– خب، بگو ببینم، چرا تورا نخود چى صدا مى كنند؟ مگه شما نخود چى هستین؟ شیرین گفت:

– آخه خانم معلم، مامان بزرگ میگه، وقتى، بدنیا اومدم، دماغم قد یه نخودچى بود.

صداى خنده ى بچه ها توى كلاس پیچید. خنده معلم هم قاطى خنده هاى آنها شد.او  گفت:

– بذار از روى دفتر حضور و غیاب نگاه كنم تا اسمتو به  بچه ها  بگم . شیرین پیش

دستى كرد و گفت :

– اسمم، شیرینه.

خانم معلم، نفس راحتى كشید و گفت:

– بالاخره ،اسمتو گفتى، شیرین خانم. برا همینه كه اینقدر شیرین زبونى میكنى .

حالا نوبت بقیه است تا اسمشونو  بپرسم.

شیرین، دوباره بحرف آمد :

– خانم معلم، تازه مامانم یه چیز دیگه هم صدام میكنه.

خانم معلم، دوباره نگاهى به او انداخت و گفت:

– دیگه چى، شیرین خانم!؟  شما چند اسم دارى؟ دیگه تو را چی صدا میكنند ؟

شیرین گفت:

– مامانم ، بعضى وقتا، میگه. خانم بلبل زبون، بیا اینجا، كارت دارم.

خانم معلم پرسید:

– خب، میدونى، بلبل زبون یعنى چى؟

– بله خانم،  خاله جونم یه بلبل تو قفس داره كه همیشه مى خونه، چقدر هم قشنگ،

میخونه. مامان میگه، تو هم مثل این بلبل یه ریز حرف میزنى.

خانم معلم گفت:

– مامانت راست میگه. از وقتى كه اومدیم تو كلاس، این فقط تو هستى كه دارى یه

ریز حرف میزنى. ببینم تو خونه، وقتى با دوستت بازى میكنى. میذارى اونم حرف بزنه؟

شیرین گفت:

– خانم معلم بله، میذارم حرف بزنه، ولى خودش خیلى كم حرف میزنه.

خانم معلم گفت:

– لابد اگر هم بخواد حرف بزنه، بهش فرصت نمیدى.

شیرین گفت:

– چرا خانم معلم ،اما خودش دوست نداره زیاد حرف بزنه. در عوض عروسك من

بجاى او حرف میزنه.

معلم پرسید:

– مگه عروسك شما حرف میزنه؟

شیرین در جوابش گفت:

– نه، خانم معلم، من اونو با دستام تكون میدم، اونوقت بجاش حرف میزنم.

خانم معلم گفت:

پس با این حساب، وقتى با دوستت بازى مى كنى، دوتا دوتا حرف مى زنى!؟.

شیرین گفت:

– بله خانم معلم،  یه بار برا خودم و یه بار هم بجاى دوستم حرف مى زنم.

خانم معلم گفت:

– خب دیگه، حالا نوبت بقیه است.  او رو به نفر بغلى شیرین كرد و پرسید:

– خب، خانم كوچولو، اسم شما چیه؟

شیرین گفت :

– اسم دوستم، پروانه ست.

خانم معلم با تعجب، نگاهى به شیرین انداخت و گفت :

– بذار خودش اسم شو بگه شیرین خانم!!

شیرین ادامه داد:

– آخه خانم معلم، گفتم كه پروانه خجالت میكشه حرف بزنه.

***

بالاخره، خانم معلم اسم تمام بچه ها را پرسید و رفت پشت میز خود نشست و گفت:

– خب، بچه هاى گلم، همانطور كه قبلا گفتم امروز، روز اول مدرسه است و شما هم

اومدین كه كم كم خوندن و نوشتن رو یاد بگیرین.

شیرین، دست خود را بلند كرد و گفت:

-خانم معلم، اجازه ؟

خانم معلم گفت:

– بله، شیرین خانم.

– خانم معلم  فقط درس مى خونیم، پس بازى نمى كنیم؟

خانم معلم گفت:

– چرا شیرین خانم، بازى هم مى كنید. وقتى زنگ تفریح را بزنند، میرید تو حیاط و

یه كمى هم بازى مى كنید. اونوقت، دو باره بكلاس بر میگردین تا درس خوندن رو

ادامه بدیم.

شیرین پرسید:

– نقاشى هم میتونیم بكشیم؟

خانم معلم جواب داد:

– بله دخترم، بعضى ساعتهاى كلاس هم میتونید نقاشى بكشید. خب، بچه ها اولین چیزى كه باید یاد بگیرید….

شیرین سرش را  نزدیك سر پروانه برد و در گوش او شروع به پچ پچ كردن كرد. خانم

معلم كه در حال صحبت كردن بود، حرف خود را قطع كرد، نگاهى  به آنها انداخت

و گفت:

– خانم كوچولوا،این كار درستى نیست كه وقتى معلم داره صحبت میكنه. شما در

گوشى با هم حرف بزنین. بهتره  به حرف هاى معلم تون گوش كنین تا درساتون رو

یاد بگیرین .

شیرین كه به نظر ناراحت مى رسید. گفت:

– آخه خانم معلم روم نمى شه بگم، چى تو گوش پروانه گفتم.

معلم این بار با مهربانى به او گفت:

– بیا جونم، بیا اینجا، ببینم چى میخواى بگى!؟

شیرین تا لبه ى میز جلو رفت و گفت:

– خانم معلم، تو گوش پروانه گفتم. من جیش دارم.

خانم معلم با دستپاچگى گفت:

– بدو، بدو برو دستشویی . بدو ببینم.

بچه هاى كلاس دوباره شروع به خندیدن كردند. شیرین گفت:

– پس پروانه چى؟

معلم پرسید:

– شیرین خانم، براى دستشویی رفتن پروانه هم، شما باید اجازه بگیرید؟

بعد نگاهى به پروانه انداخت ، دید او سرش را پایین انداخته و زیر چشمى به

او نگاه مى كند. پرسید :

– پروانه خانم شما هم میخواى برى دستشویی؟

پروانه با صداى خیلى آهسته اى گفت:

– بله خانم معلم .

خانم معلم، به هردوى آنها اجازه داد تا به دستشویی بروند .

بالاخره روز اول تمام شد. بچه ها هر كدام آماده رفتن بسوى خانه ى خود شدند كه

مادر شیرین نیز وارد مدرسه شد. خانم معلم، وقتى چشمش باو افتاد، بطرفش رفت

و داستان امروز كلاس را برایش تعریف كرد. مادر شیرین با تكان دادن سر خندید

وگفت:

– تازه، یادش رفته كه یه اسم دیگه هم داره وگرنه تا اونو نمى گفت راحت نمى شد.

خانم معلم گفت :

– واقعا!

مادر شیرین با خنده گفت:

– بله خانم، بابا بزرگش، اونو ناز گل صدا میكنه.

خانم معلم گفت:

– پس، قصه ى ما هنوز ادامه دارد. هر دو خندیدند و از هم جدا شدند.

***

وقتى، شیرین و پروانه سوار ماشین شدند. شیرین، رو به مادرش كرد و گفت :

– مامان، من از دست خانم معلم خیلى ناراحتم .

مادر شیرین گفت:

– چرا عزیزم؟ اون كه، خانم معلم خیلى مهربونیه. بگو ببینم چرا ازدست خانم معلم

ناراحت هستى ؟

شیرین گفت:

– واسه اینكه او نمیذاره من و پروانه تو كلاس باهم حرف بزنیم.

مادر شیرین، دست نوازش بر موهاى نرم دخترش كشید و گفت :

– بریم، خونه تا برات تعریف كنم كه چرا خانم معلم دوست نداره كه بچه ها سر كلاس

با هم حرف بزنن.

فوریه  ٢٠١٥

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل