لیلا: خربزه سرگردان

ردپای زندگی روی دست‌هایش پیدا بود و روزگار با مهارتِ تمام، خطوطی موازی روی پیشانی‌اش كشیده بود. چشم‌هایش از پشت عینكش خیلی بزرگتر از اندازه واقعی می‌نمود. تازگی‌ها ردِ كش ضخیمی که عینکش را روی چشمش نگه می‌داشت و روی شقیقه‌هایش نمایان بود.

آن دستها، آن پیشانی وآن  چشمها اما جرات زندگی کردن را از او نگرفته بود. به اجبار از كار در معدن بازنشسته اش كرده بودند  و حال با همان چندرغاز حقوق،  شكم زن و دو فرزندش سیر می کرد. پسر بزرگش  نوجوانی سركش بود و آن دیگری موجودی ساكت و بی اعتنا!

روزی از روزهای خدا، با موتور گازی اش كه این اواخر یک خورجین زرشكی هم به ترکش بسته بودراهی بازار میوه شد.  میوه های رنگارنگ ساکت و مظلوم  در گوشه و كنار بازار روی سر و كله ی هم  سوار بودند. در جایی انگار پرتقال های نارنجی  براق  و البته خارج از فصل، خودشان را به این خطه رسانده بودند، فقط برای اینكه حكم اعدام شان  با چاقو گاه به دست مردی پردغدغه،  گاه به دست زنی تنها و گاه كودكی بازیگوش  زودتر اجراء شود.

من زمانی كه هنوز كفشهایم را تا به تا می پوشیدم ، یكی از دغدغه های فكری ام این بود كه چگونه خربزه ی به این بزرگی به شاخه ی درخت می چسبد و پایین نمی افتد. گاه فكر میكردم شاید موجودی نامریی زیر آنها را میگیرد و نگهمیدارد تا كم كم بزرگ شوند.

*

مرد وقتی خوب خربزه را برا انداز كرد، اول چند ضربه ای به زیر شكمش زد، بعد با همان دستهای زمختش پوستش را نوازش كرد، خربزه پسندیده شد.

*

كله اش از توی خورجین بیرون بود و زبان بسته، نمیتوانست به مرد بگوید كمی آهسته تر بران، خارهای كنار جاده تند تند از كنارش رد میشدند، غروری گرفته بودش وقتی میدید چطور حتی از كوه با آن همه هیبت جلو میزند.

باد بازی اش گرفته بود، آن زمان كه مرد دستش به جایی غیر از دو دسته موتور گازی اش بند نبود، لابلای مو هایش میرفت و گاه چند تاری ازآن ها را هراسان روی پیشانی و چشم های مرد به رقص در

می آورد. همه اش جاده بود و یك خط زرد وسط آن.

آخر جاده كه همه اش صاف و یك دست نمی شود ، خربزه وقتی این را فهمید كه گرد و غبار و تلق تلوق سنگها زیر طایر موتور، تكان تكانش میداد، خیلی آرام سرش را از خورجین بیرون آورد، دیگراز  جاده صاف و خط زرد وسط ان خبری نبود، آه كه چقدر دلش گرمای خورشید را میخواست، حسرت  روزهایی  را در دل داشت كه در” لته** ” كنارتمامی اهل وعیالش بودو كسی كاری به كارشان نداشت و گرمای خورشید چه  لذت بخش بود؛ بعد از یك باران تند و تیز بهاری، دلش قرص بود كه آنقدر دور وبرش شلوغ است از جنس خودش، كه كسی نمیتواند صدمه ای بهش بزند ، چه رقصی داشت برگهای كلفتشان زیر طنازی های باد. چه بزرگ شدن ساده ای!! ،فقط آب می خورد و بزرگ می شد. دنیایش شده بود ، باد كه هراز گاهی احوالی می پرسید از خودش وازبرگهایش، وإخباری كه گاه سنجاقكهای خبرچین از فك و فامیل و در وهمسایه برایش می آورد ند.

وقتی باران با تن زمختش عشق بازی میكرد، گویی بهشت برایش مجسم میشد، غافل از چشمهای انتظار كه برای رسیدنش لحظه شماری میكردند، و بالاخره دست باغبان لمسش كرد، از برگها ، شاخه ها و باد وسنجاقكها جدا شد، و در كابین كامیون سروكله و تن دیگر خربزه ها مثل تن پوشی شد كه حتی چشمهایش هم دیگر جایی را نمیدید، غرق در این خاطرات بود كه تكانی خورد.

از زمین لرزه بارها شنیده بود، دنبال سرپناهی بود، فقط توانست خودش را به ته خورجین بچسباند، صدای مهیب و سیاهی  منگش كرده بود، حالا این مرد بیچاره بود كه بلند شده بود از زمینِ خاكی و خود را می تكاند، كلاهش را از روی زمین برداشت و برسر گذاشت، موتور را كه حالا داشت پیوندی نابجا با زمین می بست، به زحمت بلند كرد. خربزه مشغول تماشای بچه های به ثمره نرسیده ای بود كه از داخل شكمش بیرون ریخته شده بودند، نمیدانست احساس مادری بكند یا سر راهشان بگذارد ، درگیر این افكار بود كه مرد بغلش كرد؛ با تمام اجزای از هم گسیخته اش. گازی به شكم دریده اش زد. شیرینی آب از حواشی لبهای مرد جاری شد، نمیشد از سر این همه شیرینی و خوشمزگی به راحتی گذشت.

گرمای خورشید با حسادت به چهره ی مرد كه گویی كویری تشنه با تركهای ناجور بود ،می تابید.  خربزه میدید كه قسمتی از پوستش ،كه هیچ گوشتی به آن نبود و فقط شیارهایی از جای  دندان مرد بر آن باقی بود، ناجوانمردانه به گوشه ای از دنیا پرتاب شد، شاید موجودی  با خوردن آن به زندگی ادامه دهد .

دوباره صدای هن هن موتور و دنیای تاریك خورجین بود و خربزه و بچه های ریز ریزش و اندرونی كه  حال نمایان شده بود. و حال آگاهانه با عریانی، مفهوم خجالت وشرم برایش ملموس بود.

یكدفعه بی صدایی در آن هیاهو، باعث شد تا خربزه با زحمت كله اش  راكه حالا تقریبا طاس شده بود ازخورجین بیرون بیاورد،. مردی خسته با بچه ای بازیگوش و یك ماشین قراضه كنار جاده.

مرد از موتور پیاده شد و به سراغ مردخسته رفت، گویی دوقرن شاید هم بیشتر برخربزه گذشت از بس سرش را از خورجین بیرون آورد و دوباره در خورجین فرو کرد.  میدید كه دو مرد چگونه عرق میریزند.  تا طایر ماشین را جا بیندازند و پسر بچه كه بی خیال از هیاهوی دنیا یك  تكه چوب و چند قلوه سنگ  را به بازی گرفته بود. خربزه دلش به حال خودش و سرنوشتش سوخت ،كه چرا پا نداشت كه آزادانه به هركجا میخواهد برود، یا حتی دست ندارد كه شبها زیر سرش بگذارد و به ماه نگاه كند، فقط

یك كله دارد، كه آن هم شكسته … غرق در این غمها بود كه مرد از داخل خورجین بیرونش آورد، با چاقو تكه تكه اش كرد وبا احترام تكه ای را به پسربچه و دیگری را به مرد ماشین داد و تكه ی باقی مانده را در خورجین گذاشت ،خربزه از این همه عریانی از خودش خجالت میكشید و امیدوار با خود زمزمه  میكرد كه بالاخره روزی  تمامی بدنم  وبچه هایم به من باز میگردند ، در این اوهام بود كه صدای ملایم ومهربان  زنی   كه با تیغ تیز چاقو ،قاچ قاچش میكرد را شنید كه میگفت: ” وقتی سوار این موتور شكسته میشوی و میروی دلم هزار راه می آید تا بیایی و قرار بگیرم……

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل