زنگ زدم به مادرم تا بپرسم كه مهمونا رفتن، يا هنوز هستن. گفتم:
– مادر جان، اين برنامه تون، چه مى دونم، سفره تون، منظورم سفره مشكل گشاتون، تموم شد؟ اگه تموم شده، راه بيفتم بيام خونه. جواب داد:
– اولا، بى ادب سلامت كو؟ دوما نه جونم، هنوز بعضى خانوما هستن و دارن با مادر بزرگت، گل مى گن و گل مى شنُفن. اين طور كه بوش میاد حالا حالا ها سرشون با بى بى گل گرمه. داره براشون قصه ى دختر شاه پريون را تعريف مى كنه. گفتم:
– پس كى مى خوان برن خونه هاشون. خسته شدم از بسكه خيابونا رو گز كردم. گفت:
وقتى رفتن، بهت زنگ مى زنم .
گفتم:
– حالا نمى شه يه طورايي بهشون برسونى كه پاشن برن پى کارو زندگيشون؟ تا من هم از اين آلاخون والاخونى بيرون بيام و برگردم خونه؟
مادر، انگار حرف خيلى بدى زده باشم، با ناراحتى گفت:
– وا… يعنى مهمونا را از خونه بيرون كنم؟ بچه، بهتره كه زبونتو گاز بگيرى و از اين حرفا ديگه نزنى. عيبه. گفتم:
– ولى آخه مادر منم خسته م و مى خوام بيام خونه. جوابم داد كه:
– حالا يه شب كه هزار شب نمى شه. يه جورايي خودتو مشغول كن ديگه. چه مى دونم، برو سينما، برو تو مال بشين يه كافى بخور. بالاخره وقتت رو پر كن. سوأل كردم:
– مادر جان، نمى شه بيام و يواشكى برم تو اطاقم؟ گفت:
– نه جونم خيلى زشته، ميدونى كه اگه بخواى برى تو اطاقت، بايد از كنار اونا رد بشى. تازه وقتى ببينن يه مرد تو خونه ست، ديگه اون آزادي را ندارن كه بگو و بخند و بشكن و بالا بنداز راه بندازن. با التماس گفتم:
– مادر جان، والّا، بلّا، خسته ام. احتياج به دستشويي دارم. احتياج به دوش گرفتن دارم. تو رو خدا يه فكرى بكن. شب شده. ببينم اين خانوما، مگه خونه و زندگى ندارن؟ با طعنه گفت:
– شوهراى اينا هم مثل باباى تو. از خدا خواسته ، رفتن برا خودشون، ددر. پرسيدم:
– بالاخره نگفتى من چى كار كنم ؟ جواب داد:
– خب مگه جا قحطه، چه مى دونم برو وال مارت، برو تارگت. اصلا برو مك دونالد، هم برو دستشويي، خودتو سبك كن. هم يه ساندويجى بخور دوباره شكمتو پر كن. ازين بهتر نمى شه. خنديدم و گفتم:
– حالا كه ما علاف شديم. خب، مامان برام تعريف كن شما چيكار كردين؟ آيا دختر شاه پريون اومد يا هنوز منتظرش هستين؟
گفت:
– حيف كه نمى تونستى اينجا باشى. بى بى گل، بعد از دعا و مراسم، جاى پاى دختر شاه پريون رو كه بصورت يه كبوتر اومده بود، نشونمون داد. روى همون كنجد و شكرى كه كوبونده بودم و مثل پلو تو يه بشقاب چيده بودم. بى بى گل اونو زير يه سبدى گذاشته بود و يه تور مشكى هم روش كشيده بود. وقتى دعاى مشكل گشا و دختر شاه پريون تموم شد و همه صلوات فرستادن. بی بی تورى رو بلند كرد و يه خط خطهايي را نشون مون داد و گفت، اينا جاى پاى دختر شاه پريونه كه بصورت يه كبوتر اومده زير تورى. گفتم:
– مامان، بى بى گل هم بلده چشم بندى بكنه ها…..؟ شما چقدر ساده اين . خب معلومه وقتى شكر و كنجد را بكوبى و برا مدتى رو هم بزارى، شكرا جا بجا مى شن.
اون وقت بى بى گل ساده مى گه، اينا جاى پاى كبوتره. مادر با ناراحتى گفت:
– تو كه اصلا هيچى رو قبول ندارى. از اولش هم عين كافرا حرف مى زدى. حالا هم كه قصه ى مرد خار كن و دختر شاه پريون رو مسخره مى كنى. گفتم:
– مادر جان، كافر كه نيستم. اما هر سال بى بى گل يه همچين چيزايي برامون داره و نذر مى كنه و هر سال هم مى گه، دختر شاه پريون بصورت يه كبوتر اومده و روى كنجدها نشسته. حتما هم بايد جاى پاى كبوتر را نشون بده. بعدش هم كه معلومه. بزن و بكوب و برقص. خب حالا تو اين خونه، تكليف من كافر بقول شماچيه؟ كه از وقتى بى بى گل اومده هر روز يه دنگ و فنگى داره و سفره هاى رنگ و وارنگ راه ميندازه ؟ بابا كه از خدا خواسته، برا خودش از هفت دولت آزاده و الان داره با دوستاش ورق بازى مى كنه. اونم چه ورق بازی، پوكر. خواهرى هم سرش با شما و دوستاش گرمه. مى مونه من بدبخت كه بايد آواره ى خيابونا باشم تا شما دستك و دنبك تون رو جمع كنيد.
– حالا مامان جونم، مى شه اين بى بى گلم يه نذر ديگه بكنه كه دختر شاه پريون بياد و زن ما بشه؟
مادرمان، كَـمَكى قاطى كرد و گفت:
– ذليل شده كافر، بايد ياد بگيرى كه به اعتقادات مردم احترام بذارى. درسته كه من مثل مامان بزرگت اعتقادات سفت و سختى ندارم. اما دلم از بعضى حرفا مى لرزه. برا همينه كه هنوز يه نيمچه اعتقاداتى دارم.
دلم براش سوخت و گفتم:
– مامان، من كه چيز بدى نگفتم. اگر هم فكر مى كنى كه حرف بدى زدم. منو ببخش. اما خواستم بگم، چطور تو قصه ها يكى از دختراى شاه پريون مى ره و زن پسر پادشاه مى شه. اون وقت كفر مى شه اگه زن ما بشه؟ مادر گفت، استغفراله…
از اونور تلفون حس كردم كه دارد چپ و راست وسط دو انگشت اش رو گاز مى گيره. دوباره گفت:
– خدا مرگم بده، بچه، اينقدر حرف هاى نا مربوط نزن. سنگ مى شى ها.. برا همينه كه هميشه دو پا داريم و دوپا قرض مى كنيم تا بدوييم بدنبال يه لقمه نون . تو هم، هى با اين حرفات، بيشتر نون مون رو آجر بكن.
اون وقت دل مون خوشه كه نذر و نياز و دعاهامون مستجاب مى شه . اگه بى بى گل حرفاى تو را بفهمه، ديگه حسابى از چشمش ميفتى. بهت گفته باشم.
با مهربونى گفتم :
– مادرم، وقتى خاله جون حاضر نمى شه دخترشو به من بده كه اتفاقا اسم اونم پريه. خب مجبورم دست به دامان پرى آسمونى بشم. اصلا، شايد هم بختم وا شد و دختر شاه پريون همه خواسته ها مو بر آورده كرد.
مادر كه ديگه پاى تلفون زلّه شده بود و مهمونا هم ول كن نبودن و هى سراغش را مى گرفتن، با بی حوصلگی گفت:
– آره، ارواى شكمت. تا نيتت را پاك نكنى، همين كه هست. بايد صاف و صادق باشى و از ته دل اعتقاد داشته باشى، تا به آرزوهايت برسى. گفتم:
– پس چرا شما و بى بى گل كه هر ساله نذر مى كنين، هيچ تغييرى تو زندگى مون نمى بينيم؟ جوابم داد:
– خدارو شكر، همين كه همه سالم هستيم، خودش يه نعمت بزرگيه. تو دلم گفتم بذار يه خورده سربه سرش بذارم. پرسيدم:
– پس مادر، اين همه كنجد و شكر و شام و ميوه و كلى خرج هاى ديگه كردى كه خانوما بيان خونه ات كه بخورن و برقصن و ريخت پاش كنن، فقط و فقط براى سلامتى ما بود؟ يعنى اگه نذر نمى كردى، مثلا ما الان چلاق بوديم؟
ديگه حسابى قاطى كرد وگفت:
– حقا كه مثل بابات هستى. عين يه هندونه كه از وسط نصفش كرده باشن. بابايي كه مثل كفر ابليس بين دوستان و فاميلا معروفه باید هم از اون، يه همچه بچه اى بوجود بیاد.
تجسم كردم كه انگار يه گلوله آتيش شده. فكر كنم گريه مى كرد.گفت:
– هم تو هم بابات، نمى ذارين يه قطره آب خوش از گلومون پايين بره. گفتم:
– مادر جان، من سگ كى باشم كه بخوام تو رو ناراحت كنم. خب ديگه، آب غوره نگير!
خواستم خدا حافظى كنم كه شيطون غلغلكم داد. پرسيدم:
– بالاخره نگفتى چرا با وجوديكه بى بى گل يه جورايي به دخترش رسونده كه پرى زن من بشه. ولى خاله جون بروى خودش نمياره ؟ با ناراحتى گفت:
– چه مى دونم. من كه نمى تونم بزور به خواهرم بگم كه بيا و دخترت را به پسرم بده. اونم حالا كه برا خودش يه دكتر شده و لابد يكى همتراز خودش رو مى خواد. گفتم:
– مادر جان مگه من مهندسى عمران ندارم؟ من چه گناهى كردم كه نمى تونم كار درست و حسابى پيدا كنم؟
مى دونى چى مادر؟ اصلا مال خوب بيخ ريش صاحبش. اگه خودش دلش مى خواست؛ نه خاله جون و نه باباش نمى تونستن جلوشو بگيرن. بذار بره يه همترازشو پيدا كنه. اميدوارم كه فقط ترشى نندازنش. مادر دلش بحالم سوخت و گفت:
– ناراحت نباش پسرم. مگه من مُردم. خودم يه دختر ترگل و ورگل و تحصيل كرده برات پيدا مى كنم.
سر به سرش گذاشتم و گفتم:
– مامان جونم، فقط از وال مارت يا تارگت و اين جور فروشگاه ها نباشه. جنساشون همه ساخت چينه. بالاخره خنده به لبانش اومد و گفت:
– نه جونم، ساخت ايران خودمون. اونم ناب نابش. ديدم كه ديگه آروم شده خداحافظى كردم و رفتم توى استار باكس و يه كافى سفارش دادم و كلى هم سر به سر صندوق دار كه خيلى از دختر خاله و هم از دختر شاه پريون خوشگل تر بود گذاشتم. اونم بدش نيومد كه يه كنتكتى با من داشته باشه. اعدز ندتی وقتى از اونجا خدا حافظى مى كردم قرار شام رو براى فردا شب گذاشته بودم.
***
پيغامامو گوش كردم. مادر بود. گفته بود. خواستم بهت خبر بدم كه مهمونا رفتن.
بوسه اى به عكس مادرم كه روى صفحه تلفونم زدم و گفتم:
– مادر دستت درد نكنه، نذرت برآورده شد. دختر شاه پريون رو پيدا كردم. اونم از نوع آمريكاييش . اسمش انجلاست.