روز یکشنبه ۸ فروردین 1400 (28 مارچ 2021)، خانم نسرین قربانی داستاننویس کوشا، توانا و خوشقلم، در نشست کارگاه هزار اوسان شرکت کردند. در این نشست بیش از دو ساعته، خانم قربانی با حوصله و مهربانانه به پرسشهای داستاننویسان کارگاه پاسخ دادند و پس از آن داستان کوتاه «تخمهژاپنی» از مجموعهی داستان کوتاه «انگار صدایم کرده بودی» را برای حاضران خواندند که شیوایی داستان و حس همذات پنداری با راوی، اثرات مشهودی در مخاطبین بهجا گذاشت و ستایش جمع را برانگیخت. باقیماندهی زمان به بحث در بارهی شیوهی نگارش و سبک داستان نویسی خانم قربانی گذشت . گزارش این دیدار همراه با کارنامهی داستاننویسی خانم قربانی در نشریه بینالمللی پرستو منتشر خواهد شد.
هزاراوسان از حضور درخشان خانم قربانی سپاسگزارست.
در نشست ماه آینده کارگاه، آقای نوید فرخی داستاننویس، مترجم و پژوهندهی ادبیات ژانری و داستانهای علمی – تخیلی میهمان گرامی هزار اوسان خواهند بود.
تخمه ژاپنی
نسرین قربانی
خاطره هایم را به هم می ریزم . روزها وفصل ها توی ذهن ام شکل می گیرند. نامنظم. دور ونزدیک . انگارهمین دیروز بود که برای اولین بارآمدیم خانه تان . چادرسفید گلداری به سرداشتی و بعدها گفتی که احساس حقارت می کردی و بیشترازگذشته ازپدرو برادرانت متنفرشده بودی. گاهی به خاطرتوچادرسر می کردم. بلد نبودم . لیز می خورد ومی افتاد. می خندیدیم به همه چیزوبه همه کس. انگارتوی دنیا هیچ چیز جدی وجود نداشت . چقدر زود باهم دوست شدیم دیوار به دیوار. توی یک کلاس. پشت یک میز. تواز من زرنگ تر بودی ومن برای اینکه غرورم را حفظ کنم می خواندم . مادرمی گفت:”کاش سهیلااینا زودتر می اومدن که تو بیشتر دل به درس بدی”. دور را ازهمه گرفته بودی ومن تو احساسی دو گانه دست و پا می زدم: هم ازدوستیِ با تو به خودم می بالیدم و هم ازاین که طرفِ توجه دبیرها و ناظم و مدیربودی، حسادت تووجودم چنگ می زد.
باهم بودیم . همیشه .همه جا. پدروبرادرانت خیلی از این صمیمیت راضی نبودند .گفته بودی اولین باری است که دوست صمیمی داری. بخاطرتو گوشه وکنایه هارا به جان می خریدم . دست روی دست ام می گذاشتی ومی گفتی :” توروخدا نارحت نشو باشه”؟ ومن به دل وبه زبان می گفتم که ناراحت نیستم . انگاردلجویی تو مرهم زخم زبان ها بود. اغلب ازبرادرانت شکایت می کردی که دل خوشی ازدرس خواندنت ندارند وپدرت هم با آنها هم عقیده بود ودرپی فرصتی بودند که تورا شوهر بدهند. فقط مادرت مثل کوه پشتت ایستاده بود اما از استحکام این کوه چندان اطمینان نداشتی.
شب های امتحان ، ازاسترس، توی خواب حرف می زدی. گنگ ونامفهوم . فرمول های شیمی توی شعرهای حافظ وسعدی می رفت . فیزیک از دل زمین شناسی سردرمی آورد . شب امتحان ریاضی، آن قدر زار زدی تا بالاخره از شدت اضطراب بالا آوردی.مادرت کتاب ودفتر را توی حیاط پرت کرد وگفت :” اگه می خوای بمیری بدون اینا بمیر.آخه چه طرز درس خوندنه”؟! اما باز نمره اول کلاس را آوردی . همیشه نمره اول مال تو بود . مثل یک ارثیه قدیمی.
شقیقه هایم راتوی دست هایم می فشارم . انگارمی خواهم همه گذشته را از توی ذهن ام بیرون بریزم ! ادای درس خواندن مرا درمی آوردی. گوشه ایی می نشستم. دو دست ام را دور دهان ام می گرفتم و بلند بلند می خواندم . فقط یک بار. تو عادت داشتی راه می رفتی . آنقدر که چشمان ام سیاهی می رفت . مادرها می گفتند: ” هیچی شون به آدمیزاد نرفته!”
همیشه تحت تعقیب بودی وبعدها گفتی از وقتی که بامن دوست شده ایی ، این حصار تنگ تر شده است وخدا می داند پشت چهره آرامت چه غوغایی بود.
” اونورخیابون نگاه نکن. عباس داره دنبالمون می یاد.خیال می کنه نمی بینمش. ” و یا می گفتی:”برنگرد. داداش بزرگمو تو شیشه مغازه دیدم. داره پا به پای ما می آید . معلوم نیست ازجون من چی می خوان. هرچی هم تعقیب می کنن، خسته نمی شن!” وچادرت را جلو می کشیدی. گاه با ما روبرو می شدند و وانمود می کردند که اتفاقی همدیگر را دیده ایم. با تو همدردی می کردم ومی گفتم:” ازکجا معلوم که بابای منم دنبال من نیست!” چنان نگاه ام می کردی که از گفتن پشیمان می شدم . حرف ام همانقدر بی ربط بود که گفته های تو درخواب!
خاطره هایم را به هم می ریزم. سرم به دوران می افتد. دو ضربه به دیوارکافی بود تا مرا ازجایم پرانده و مثل گلوله جست بزنم پشت بام. با یک کاسه پرتخمه ژاپنی، جلوترازمن رسیده بودی:” بیا جشن بگیریم. غیرازمن و مامانم هیشکی خونه نیست.” خورشید توی آسمان بازیگوشی می کرد. دست می بردم و یک مشت تخمه برمی داشتم. وقتی ساکت می شدی، می فهمیدم خبری شده و شده بود. دست ام را زیرچانه ات می بردم. چشمان ات نم داشت. تخمه کوفت ام می شد. می پرسیدم و می گفتی:”باز چند روزه عباس به من پیله کرده.” پوست تخمه را از با زبان ام بیرون می انداختم و می گفتم:”آخه حرف حسابش چیه؟” زبان لای دندان هایت می چرخانی:”زور. زورکه دیگه حساب و کتاب سرش نمی شه. منطق نداره. فقط مامانمه که جلوی همشون در میاد.” دنبال راه حل نهایی بودی:” به خدا یه وقتا دلم می خواد شوهر کنم برم از این خونه.” بقیه ی تخمه ها را از مشت ام توی کاسه ریختم. بی اختیار. مثل یک راه حل نهایی بی فکر. گفتم:”اون وقت همه چی حل می شه؟! خسته شده بودی و این را با همه ی ذرات بدن ات اعتراف می کردی:”چیکار کنم. تو جای من بودی، چی کارمی کردی؟” سخت ترین سوال ممکن دردنیا؛ چه کسی می تواند جای دیگری باشد؟ جرئت نکردم بگویم حتا ازفکرش هم هراس داشتم.
دومرتبه دست می برم توی کاسه و مشتی تخمه برمی دارم:”زیاد تو آفتاب راه رفتی، زده به سرت.”
اشک توی چشم های بلوطی رنگت موج می خورد. می گویم:” دو روز دیگه می ره سربازی، راحت می شی.” دانه ای بلوط روی دامن ات می افتد:” مادام العمر که نمی ره سربازی. تازه آقام به غیر خودش سه تا جانشین گذاشته. هرکدوم نباشن، اون یکی هست.
” با مشت بسته صورتت را پاک می کنی:” می ترسم نذارن امسال مدرسه بیام. مامانم می گه تا منو داری، غم نداشته باش. دخترم من باید درس بخونه تا مثل خودم نشه.”
توی خاطره هایم می غلتی. خرت و پرت های ذهن ام را بیرون می ریزم. همه ی این سال ها با من بودی و نبودی. چنگ توی کاسه ی تخمه ها می زنم. درهم می شوند. بیرون می آیی. دستانت را روی هم می گذاری. خم می شوی ومی گویی:” ارباب یه نیت کن.” این قدرمی خندیدیم که اشک رو صورت هامان سر می خورد. صدایت توی گوش ام مثل موج بالا و پایین می شود. خنده هایت. چشمانت که گاه از پشت ابرنگاه ام می کردی.
گل سرسبد کلاس بودی و مورد حسادت بعضی ها و گاهی هم خودم و آن روزها جرئت نمی کردم کلامی ازحسادت بگویم اما گاهی کلمات، لُوم می داد و تو به روی خودت نمی آوردی و سال ها باید می گذشت تا گاهی یادم بیفتد چه روزها و خاطره هایی ازدست داده ام.
رگ خواب تو درس خواندن بود و من حداکثر تلاشم را می کردم تا فاصله ام با تو کم باشد. اما همیشه تو جلوتر بودی. خیلی هم جلوتر. من نفس نفس می زدم و می دویدم. گفته بودی:” اگه تنبلی کنی، باهات قهر می کنم ها!” طاقت قهر تو را نداشتم. تو هم نداشتی. یک بار که برای اولین و آخرین بار با هم قهر کردیم، هر دو هم زمان روی پشت بام آمدیم با یک کاسه پر تخمه ژاپنی. بعد خندیدیم. از ته دل. خنده هایی که بعدها دیگر پشت یادها ماند.
توی خاطره هایم می غلتم و تو را روشن تر از همیشه می بینم. یک پاکت تخمه ژاپنی از سید می گرفتیم و زنگ تفریح می خوردیم. کم کم به بچه های دیگر هم سرایت کرده بود. پادگان، سایه عباس را ازتو گرفته بود و با این حال هنوزآقاجانت و دو تا دیگرازدست پروده هاش مثل بختک رو سرت افتاده بودند. اما باز خوش بودیم. انگارهمیشه سال ها باید بگذرد تا قدرخوشی هایی که روزی حقیرمی پنداشتیم شان را بدانیم.
همه مصیبت از روزی شروع شد که آن نامه ی کذایی را ازلای کتاب تو پیدا کردند. آقاجانت در حالی که کف به دهان داشت و رگ های گردن اش بیرون زده بود، کاغذ را توی هوا چرخاند و فریاد زد:”اینم آخر وعاقبت دوستی با دختر شما.” پدرمی گفت:” مگه چی شده؟” آقاجانت مردمک چشم ها ورگ های گردن اش را دراند و گفت:” دیگه چی می خواستین بشه؟ کلاهتونو بذارین بالاترتا خوب همه جا رو ببینین. مث کبک سرتونو کردین زیر برف. اینو دخترتون برای عباس نوشته. داده به سهیلا که بهش بده. قباحت داره.”
نگاهِ هاج و واج و یخ زده مان ازتک تک صورت ها گذشت و روجای خالی عباس باقی ماند که نه آن روزبود و نه روزهای بعد ازمرخصی. تو ضجه می زدی و می گفتی که دروغ است و نمی دانی چه کسی آن را لای کتابت گذاشته و من قسم می خوردم هرگزچنین کاری نکرده ام و هیچ کدام به ذهن مان نرسید نگاهی به دست خط بیندازیم. انگارصِرفِ این که کاغذی تو هوا تکان داده شده بود و عربده ای کشیده شده بود، همه مجرم بودنِ من وسرانجام محرومیّت دوستی مان ازهم دیگر، کفایت می کرد. آقاجانت رویِ واکنش های تو با پشت دست توی دهان ات زد و هلت داد توی خانه. از فردای آن روز به مدرسه نیامدی. می دانستم عباس انتقام روزی را گرفته بود که تو بیمار شده بودی و مدرسه نیامدی و به خودش اجازه داده بود که از فرصت استفاده کرده و ازمن خواستگاری کند. تو هرگزازآن روزو آن واقعه خبرنداشتی. نگفته بودم اما دل شوره، مثل سایه با من بود.
بعد از تو درس هایم افت کرد. خیلی زود ازآن محل رفتید و من دیگر تو را ندیدم. دیگر لب به تخمه ژاپنی نزدم.
توی خاطره هایم بودی و هستی نازنین. عادت، مهمترین انگیزه برای فراموش کردن و یا کم رنگ شدن است. روزها و سال ها بدون تو گذشت. غرق کارودانشکده و زندگی و بعد بچه، عادت فکرکردن به گذشته را از من گرفت. خیلی فرصت نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. روزی که برای انجمن اولیا و مدرسه آمده بودی با دو بچه درکنارت و یکی هم درآغوشت. بزرگ ترین پسرت را بارها توی پله ها دیده و با خود گفته بودم این چشم ها را روزی، جایی، جا گذاشته ام. همان پسری که اغلب در نقش مرد بزرگی فرو می رفت؛ با صورتی که هر روز کرک هایش بیشتر می شد و ابروان اش به هم نزدیک تر.
آن قدرتغییر کرده بودی که نشناسمت و فقط چشمان بلوطی رنگ ات بود که زمان را به عقب برد. چشمانی که تا آخر جلسه نماند.
انباری ذهن ام را مرتب می کنم. خاطره های مان را از لابه لای گرد و غبار زمان بیرون می آورم. تو همیشه دل شوره داشتی نکند دیگر نتوانی درس بخوانی. مادرت می گفت:” نمی ذارم دخترم مثل من بشه.” اما نمی دانستیم سرنوشت با هیچ پاک کنی پاک نمی شود. به کاسه ی تو زل زده ام که درست زمانی که می خواستم برای همیشه از خانه ایی که تا مدتی نمی دانستم تو را در خود جای داده، زندگی می کردم. صدای داد و فریاد همسرت مدام توی دیوارهای آپارتمان فرو می رود.
وقتی فهمیدم فقط چند پله با هم فاصله داریم،از خوشحالی داشتم بال در می آوردم اما زمانی که لای در فقط به اندازه ی چند سانت باز شد و پسر بزرگت گفت:” مامانم داره بچه شیر می ده”، فهمیدم که دنیای ما توی سال های پیش جا مانده.
به پهلو می غلتم و اشک هایم را پاک می کنم. به کاسه ی تو زل زده ام که درست در آخرین لحظه ایی که آن خانه را برای همیشه ترک می کردیم، کوچکترین پسرت با کاسه ایی تخمه ژاپنی، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:” خانوم اجازه، اینو مامانمون دادن گفتن بدم به شما.” سایه ی تو از پشت پرده ی آشپزخانه گذشت و تو از توی ذهن ام به روزهای دور چسبیدی. حالا همیشه با توام نازنین دوست.