دیدار با سهیلا فرزاد داستان‌نویس، شاعر و مترجم

خانم سهیلا فرزاد داستان نویس ساکن ایران، روز یکشنبه 27 سپتامبر 2020، مهمان برنامه این ماه کارگاه داستان‌نویسی هزار اوسان در دالاس بودند.

کارگاه در دوران کرونا برنامه های خود را از طریق اسکایپ پیش می‌برد و همزمان با داستان‌نویسان‌ درون و برون مرز نیز در ارتباط است.

برنامه‌ی ماه ‌سپتامبر با حضور اعضاء کارگاه‌ و با معرفی خانم فرزاد‌ آغاز شد. ابتدا خانم فرزاد  داستان کوتاهی قرائت کردند‌ و در ادامه برنامه با  پرسش  و پاسخ درباره‌‌ی داستان خانم‌ فرزاد و داستان‌نویسی امروز ایران  ادامه یافت. این جلسه بیش از دو ساعت بطول انجامید.

کارگاه هزار اوسان‌ در ماه‌های آینده داستان نوبسان دیگری را به برنامه‌های خود دعوت خواهد کرد.

 

کوتاه درباره نویسنده:

سهیلا فرزاد، متولد ‌بندر انزلی، گیلان

از ۲۸ سال پیش ساکن رشت هستم.

از نوجوانی تا به امروز شعر می‌سرایم.

کارشناسی ترجمه زبان انگلیسی.

اولین رمان چاپ شده: رمان ” کافه ی مادام” انتشارات افست گرافیک وابسته به انتشارات نگاه ۱۳۸۷.

همکاری در ترجمه‌ی چند شعر و داستان با مجله ی ” گلستانه” ۱۳۸۷_۱۳۸۸ مانند( داستان” میریام” ) از ترومن کاپوتی.

ترجمه‌ی و چاپ ” یک فنجان قهوه با افلاطون” ۱۳۸۹. انتشارات سُمام. رشت

ترجمه‌ و چاپ دو کتاب ” یک فنجان قهوه با چارلز دیکنز” و ” یک فنجان قهوه با همینگوی” . انتشارات سُمام  رشت.۱۳۹۱

ترجمه ی” یک فنجان قهوه با مریلین مونرو” که تا به امروز مجوز چاپ نگرفته است.

چاپ رمان دوم: “قاصدک نیستند با باد بروند” انتشارات ایلیا ۱۳۹۷

دو داستان کوتاه” بمانی” و “باغ مخفی” در دوره های اول  و دوم جشنواره‌ی ادبی نجدی جزو ۲۰ داستان راه یافته به مرحله ی نهایی بودند. “بمانی” چاپ کاغذی شد و ” باغ مخفی” چاپ الکترونیکی.

مجموعه‌ داستان های کوتاه جوجه اردک زشت در مرحله ی ویراستاری برای چاپ.

 

 

مجیک لایت

نوشته‌ی سهیلا فرزاد

 

باد داره گوشه ی پرده رو کنار می زنه یا اون پشت پنجره ست و پرده رو کنار می کشه؟ حتمن حرف هام رو باور کرده و کنجکاو شده! هنوز زوده و نور دلخواه به اتاق نتابیده. نور غروب از پنجره ی غربی وارد می شه و فقط چهار پنج دقیقه روی در و دیوار و گلدون های گل می‌تابه. چند روز پیش گل های شقایق پارچه‌ای با نور زیبایی می‌درخشیدند و آرش تصمیم گرفت از امروز دوباره کارو شروع کنیم. منتظر لحظه‌ای هستیم که به قول آرش “مَجیک لایت” بتابه و من شروع کنم به‌فیگور گرفتن و اون شروع کنه به‌عکس گرفتن. رفتم جلوی آینه و ریمل برداشتم و حسابی به مژه‌هام ریمل زدم. داد آرش در اومد:«نمی ‌خواد، صورتت که نیست…» راست می‌گه صورتم که نیست، هیچ وقت نبوده. از اولش خودم خواستم این طوری باشه. هرچند همه‌ی دوست ها و آشناها می دونن که مدل آرش من هستم. قرار بود هیچ وقت لو نرم وگرنه همه‌ی برو بچ از من می‌خواستند که مدل شون بشم. ولی تو این جزیره‌ی کوچیک همه چیز لو می‌ره. با این‌حال من فقط مدل آرش هستم و بس. و با همه‌ی این حرف‌ها، به قول آرش من همان قدر آزاد هستم که اون!

دوباره رفتم کنار پنجره. پرده داره تکون می‌خوره. دستش رو می‌بینم که کناره‌ی پرده رو گرفته تا بتونه بیرون رو ببینه، یعنی پنجره‌ی خونه‌ی ما رو. همون روسری گل‌دار دیروز سرش هست. این نشونه‌ی ما بود. غروب دیروز  تو پارک جلوی خلیج  قدم می‌زدم. یاد مینا بودم. البته یاد همه بودم اما به مینا قول داده بودم بیارمش پیش خودم. ولی کِی؟

روی نیمکت نشسته بود با چادر سیاهی روی دوش‌اش و همین روسری گل دارو سفت گره زده بود زیر گلوش. نسیمی که از روی خلیج فارس طلایی می‌اومد به آرامی شال نارنجی‌‌‌ام رو تکون می داد و من از قلقلک حریر روی گردنم لذت می بردم. کنارش نشستم و سلام گفتم. یاد دخترخاله نارنج افتادم. اونم همیشه روسری گل دار می‌ذاشت سرش و زیر گلوش رو سفت گره می‌زد و منم مدام می‌گفتم: دختر خاله نارنج باز داری آب لمبو می‌شی ها! و دو تایی غش غش می‌خندیدیم. به طرفم برگشت و زیر لب گفت:«‌علیک سلام.» چندسالش بود؟ به نظرم ده دوازده  سالی از من بزرگ تر بود. آرش داد می‌زنه: «بدو دیگه، نور رفت ها … بشین کنار گلدون،»

نشستم روی زمین. صورتم رو به گلدونِ شیشه‌ای سبز با شکمِ خمره‌ایش نزدیک کردم. وقتی نور ازش عبور می کنه خیلی قشنگ می شه. شال رو انداختم روی سرم. نسیم دریا به آرامی از گل‌های نارنجی و برگ‌های سبز شال می گذره و اونو می‌لرزونه. گلدون سبز، شقایق گل‌های سرخ، شال نارنجی گلدار، آرش و من در انتظار “مَجیک لایت” هستیم. مثل یه عاشق به شقایق ها نگاه می‌کنم. پنج تا هستند. مثل پنج انگشت دست، مثل پنج تن … آرش فریاد می‌زنه:«این قدر تکون نخور، جات رو درست کن، پاهات رو جمع کن، قوز نیار…» می‌پرسم:«مگه فقط سر و صورتم نیست؟» می گه: «نه. فقط نیمرخته، بی صورت ، با شال نارنجی و گلدون و شقایق ها. این یه فرمه می‌فهمی؟ مگه اولین باره ازت عکس می‌گیرم؟ بدنت تکون نخوره دیگه …»

همه‌اش غر می‌زنه. شال رو سمت راست صورتم عمود نگه می‌دارم. مثل زن‌های قاجار که هر وقت می‌خواستند با مردی حرف بزنند، نیمرخ می‌موندند و دُم چارقدشون رو کنار صورت می‌گرفتند تا لب و دهانشون معلوم نباشه. اما کار من سخت‌تره چون باید چشم‌هام رو هم با شال بپوشونم. طره‌ای از موهام رو روی شال انداختم تا چشم‌هام دیده نشه. آرش داد می‌زنه:«دیگه تکون نخور ، بقیه‌اش با من. الان نور می ‌ره…»

باد پنکه به‌کمکم اومده و لرزش شال بیشتر شده .”مَجیک لایت” از پس شال صورتم رو گرم می‌کنه. از گوشه‌ی چشمم به آن سوی پنجره‌ی آشپزخانه نگاه می‌کنم به پرده‌ای که تکون می‌خوره و به روسری گل‌دار آشنا. آرش چند تا عکس گرفت؟ نور در عرض چند دقیقه رفته بود بالا روی دیوار؟ پیشنهاد دادم جلوی دیوار بمونم عکس بگیره. گفت:«همین خوبه. بقیه‌اش باشه فردا تا بتونم روی فرم بیشتر  فکر کنم.» و مشغول بررسی عکس‌ها شد.

شالم رو برداشتم. رفتم کنار پنجره  و دستی برای اون دستی که پرده‌ی پنجره‌ی خونه‌اش رو گرفته بود تکان دادم. پرده افتاد. حالا روسری گل‌دار هم می‌دونه که من چه کاره‌ام. مثل مینا ، مثل بیشتر بچه‌های دانشگاهیِ که دیگه نمی رم … بابا لج کرده و نزدیک دو ساله برام پول نمی‌فرسته . مینا هی واسطه می‌شه، بابا گاهی راضی می‌شه و پولی می فرسته. ولی من هنوز می‌ترسم که برگردم خونه.

باید ماکارونی رو آبکش کنم و بعد با سویا سس قاطی کنم. غذای دانشجوئیه دیگه،  همه ی برو بچ دوست دارند.آرش می‌خواد بره بیرون سیگار و نوشابه بخره. بهش می‌گم اگه پول داری پنیر پارمسان هم بگیر. سرش رو تکون داد و رفت. سطل زباله‌ی گوشه‌ی اتاق چشمک می زنه بیا من رو خالی کن. بازم این آرش کاغذ و زباله‌های خشک و تر و قاطی کرده. صد دفعه گفتم جای زباله‌ی خشک توی کیسه آبیه. باید دست بکنم توش و ته سیگار و هسته‌های آلوچه رو جدا کنم.

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل