شاید برای هرکسی اتفاق افتاده باشد که با وجود فوبیایی که نسبت به چیزی دارد، برای یکبار هم شده تصمیم بر قرار گرفتن در آن شرایط را بگیرد و با چیزی که تحریک کننده فوبیاست روبهرو شود تا شاید بر آن ترس خاتمه دهد.
من که بهجز تاریکی – با خیالهای وحشتناکی که در آن شرایط به ذهنم راه پیدا میکند – به صدای پارس سگ هم فوبیا دارم، با تعریف یکی از همکارانم از وجود سگی در گاراژ پدرش، کنجکاو دیدنش شدم. البته در شهرکهای اطراف، سگ زیاد دیدهام که بیشتر از هر حیوان دیگری آزاد و هرزه پرسه میزنند و گرچه همان سگها هم بهخاطر ماندهغذای داخل سطلهای زباله، زحمت سوزاندن کالری برای پیدا کردن غذا بهخودشان نمیدهند و شاید از درد تلنبار شدن انرژی داخل عضلههایشان، هرازگاهی از پاچهگیری عابران بینوا ابایی ندارند و این تفریحِ از سر شکم سیری آنها چندین بار نزدیک بود که دامن من را هم بگیرد؛ ولی از آنجا که سگ توی گاراژ را همکارم یک سر و گردن از سگهای عادی درشتتر و با ظاهر ترسناکتری وصف میکرد، به سرم زد که از نزدیک ببینمش. وقتی داخل محیط بستهای مثل گاراژ با آن هیبتی که تعریفش میشد روبهرو میشدم، دیگر مطمئنا پارس و ژست حمله سگهای داخل فضای باز برایم عادی میشد.
وقتی از قدرت خواستم که روزی با هم به گاراژ پدرش برویم، شرط کرد که از نزدیک جرئتِ زل زدن به چشمانش را نمیتوانم داشته باشم. ولی من تصمیمم را گرفته بودم که فاتحه این فوبیای لعنتی را همان روز بخوانم.
پا به محوطه که گذاشتیم، برخلاف جایی که قدرت گاراژ مینامید، از ماشینها هیچ خبری نبود و درون آن فضای نسبتا بزرگی که با سنگریزه فرش شده بود، تنها چیزی که بهچشم میخورد ضایعات تفکیک شدهای بود که در گوشه و کنار بهطور نامرتبی روی هم تلنبار شده بود. از قسمت ضایعات پلاستیک و نان خشکها چنان بوی تعفن و کپکی بلند بود که مدتی زمان برد تا مانند کارگران آنجا که بدون ماسک کار میکردند، به بوها عادت کنم. وسط انبار ضایعات سکوی پَت و پهنی با نمایی از سنگ مرمر ساخته شده بود که کانکسی روی آن سوار کرده بودند. دورتادور لبه کانکس نرده کشیده بودند. نوجوانی ترکهای با سرشانههای باریک پشت به ما، تکیه به نرده داده بود و سرش در گوشیاش بود. موهای پُرپشت و بژش روی گردن برهنه و قسمتی از طرح پشت تی شرتش را پوشانده بود. دقیقتر که نگاه کردم، حرف الف با نقطهای زیرش درون طرح مثلثی شکلی چاپ شده بود.
– اون کیه؟
– برادرزادمه
سر چرخاندم تا سگ را ببینم. قدرت به روبهرو اشاره کرد.
– توی اون اتاقکه.
رد نگاه و انگشت اشاره قدرت را که تعقیب کردم به چهاردیواری کوتاه با دیوارههای سیمانی که در چند متری سکو بود برخوردم که درِ آن با ورق فلزی پوشانده شده بود.
– خوابه؟
– نه. در طول روز فقط صبحها، اونهم چند ساعت بیشتر نمیخوابه.
گمان کردم متوجه منظورم نشده پرسیدم:
– پس چرا چفت در رو بستین؟! اون بدبخت توی همچین جای تنگ و تاریکی بیداره؟
قدرت سمت اتاقک راه افتاد ولی وقتی من را بیحرکت دید گفت:
– بیا دیگه! چرا وایستادی؟
درخودم جرئت روبهرو شدن همزمان با دو فوبیای تاریکی و سگ را نمیدیدم.
– گفته بودی بستهاس دیگه… نه؟!
تصور روبهرو شدنم با یک سگ و با صدای نخراشیده بناگذاشتناش به سروصدا، من را بعد از چند قدمِ کوتاه میخکوب کرد.
– من همینجا وامیایستم تو درش رو باز کن تا چشاش به من و مشامش به بوی من عادت کنه، اونوقت نزدیک میشم.
قدرت نیشخندی زد.
– آره به همین راحتی!..
قفل دری را که بیشتر به دریچه کشویی شبیه بود باز کرد و درحالی که دریچه را روی ریل به آرامی عقب میکشید، ادامه داد:
– اگه کل روز رو هم اینجا بمونی فایده نداره. نه فقط تو، هرکس دیگهای جز من رو غریبه که هیچ، دشمن خودش میدونه.
با لحنی که گویی عمری به پرورش سگها مشغول بودهام گفتم:
– وقتی من رو کنار تو ببینه دُم تکون میده و اینطوری ارتباط که برقرار کرد، بعد از چهار تا پارس که یعنی حواست رو جمع کن با کی طرفی، آروم میشه.
گرچه خودم نیز اصلا به این حرفم باور نداشتم که اگر اینطور بود، حداقل فوبیای پارس سگ کنار صاحبش را نداشتم!
دریچه که با صدای قیژی کاملا کنار رفت، با شکست نور ضعیف آفتاب، کف اتاقک سیمانی نیمه روشن شد. پاهای تیره استوانهای شکل اولین چیزی بود که از فاصله چند متری دیده شد. قدرت قدمی از اتاقک فاصله گرفت.
– نه بابا… این از اوناش نیست! بیخود که از تولهگی توی تاریکی نگهش نمیداریم!
یکهو با ظاهر شدن هیبت قیراندودی در چارچوب اتاقک، قدرت قدم دیگری هم عقب کشید. در کسری از ثانیه، پوزه بزرگ و کشیدهای بیرون آمد و همان لحظه بدنی به درشتی خرس ظاهر شد! حیوان همینکه با دهان باز و زبان بیرون زده قدم به روشنایی گذاشت، قبل از اینکه چشمانش به نور عادت کند، با استشمام بوی بدن من، رو بهمن خُرخُری کرد و یکهو آوارههایش را تا حد پارگی از هم باز کرد. تا انتهای زنجیر قدم برداشت و صدای پارسهایش چنان هوا را شکافت و در سرم پیچید که گویی موج صدایش بود که من را عقب پراند. پا به فرار گذاشتم و زیر نگاه متعجب نوجوان روی سکو که حالا رو به ما کرده بود، یکنفس از پلههای سکو بالا رفتم و پشت نردههای سکو ایستادم. چسبیدم و خجل از برادرزاده که نیمتنهاش را روی نرده آوار کرده و خونسرد برای سگ شکلک درمیآورد با لحنی که نشانگر تعجب و هیجان همزمانم بود، گفتم:
– از ته حنجره نعره میکشه!
در این لحظه، وقتی حیوان در حین پارس روی دوپا ایستاد و در حینی که زنجیر را بهشدت میکشید، کاسه پُرخون چشمان از حدقه بیرون زدهاش را به ما دوخت. درِ کانکس را باز کردم و روی چارچوب در ایستادم.
– بابا این رو چیکارش کردین!؟ خیلی عصبی و بیقراره!
قدرت پلهها را بالا آمد.
– برای اینکه سگهای نگهبان رو وحشی بار بیاریم تا با کسی اُنس نگیرن و فقط به صاحبشون وفادار بمونن، از همون تولگی توی لونهِ تاریک و بسته بزرگشون میکنیم طوریکه تا زمون بهرهکشی، حتی غذاشون رو هم توی تاریکی جلوشون میذاریم.
همانطور که گوشه چشمی به سگ داشتم گفتم:
– که چی بشه!؟ مگه توی حالت عادی از صاحبش حرف شنوی نداره؟
قدرت که به سگ زل زده بود گویی از سر و صدایش لذت میبرد.
– نه اونقدر که با این شرایط بار میآد. وقتی توی طول عمرش فقط با یک نفر روبهرو بشه و آب و غذاش رو از دست همون بگیره، اون رو خدای خودش میدونه و..
قدرت حرفش را قطع کرد و با تشر به سگ از او خواست که ساکت شود. سگ چنان سریع صدایش برید و سر بهزیر انداخت که گویی موجود حقیری بود که نمایش دریدهها را بازی میکرد!
یکهو برادرزادهای که فرصت معرفی بههم را پیدا نکرده بودیم، بیحرف از پله ها پایین رفت. طوریکه انگار تازه متوجه او شده باشم، با اشاره به قدرت فهماندم که این بچه اینجا چهکار میکند!؟
قدرت آرام گفت:
– حوزه کنکورش نزدیک اینجا بود. اومده تا با آقاجونش برگرده خونه.
برادرزاده که از بَس کلاهش را پایین کشیده بود چهرهاش واضح دیده نمی شد، بیقید ولی با قدمهای مطمئن سمت سگ رفت. قدرت هم به اندازه من حیرتزده شد.
– کجا میری!؟.. سمت اون نریا!
سگ شروع به پارس کرد و برادرزاده بیاعتنا به صدای هردو – در یک قدمی حیوان – روبهروش ایستاد و لبخند بر لب، به چشمانش زل زد. سگ بعد از کمی پارس وقتی عکسالعملی از او ندید، روی دوپا بلند شد و اینبار نعرهوار به پارس ادامه داد تا حدی که حدس زدم الان حنجرهاش پاره میشود. من که نگاهم بین قدرت و برادرزادهاش هاج و واج میپرید، وحشتزده نگران کِش آمدن بیش از حد زنجیر بودم! با بلندتر شدن صدای پارس سگ، لبخند برادرزاده محو شد و جایش را اخم و حالتی تهاجمی گرفت و همزمان چند نعره نازک و بلند از ته گلو بیرون داد. قدرت که انگشتان دستش را دور نرده حلقه کرده بود و نیمتنهاش رُو به جلو کِش آمده بود، با عصبانیت داد زد:
– مگه دیوونه شدی احمق؟ بیا کنار!
صدایم می لرزید:
– برووو جلوش رو بگیر!
قدرت که از بیتفاوتی برادرزاده کلافه شده بود، بهگمانم از وحشت احتمالی او بدش نمیآمد که حرکتی نمیکرد و فقط به داد زدن رضایت داده بود.
– بیا گمشو اینور! زنجیرش پاره بشه تیکه پارهات میکنه!
رو به قدرت داد زدم:
– پس منتظر چی هستی؟
آرام جواب داد:
– محکمه. بسته بودمش به ماشین، ستون و زنجیرش آخ نگفت.
صدایش را بلند کرد:
– مگه با تو نیستم..؟
ولی صدایش بین نعرههای آن دو گم شد. لحظهای نگذشت که هرچی توان داشت توی گلو انداخت و سگ را تشر زد تا آرام بگیرد. سگ لحظهای ایستاد و نگاهی به قدرت کرد، ولی سر و صدا را از نو شروع کرد. نگاه متعجبم را به قدرت دوختم.
– مثل اینکه همیشه هم ازت حرف شنوی نداره!
قدرت نگاه غضبآلودی بهمن انداخت.
– اگه سگ منه که کم نمیآره!
من که برای لحظهای عواقب احتمالی کار برادرزاده را فراموش کرده بودم و از اعتماد بهنفسی که در کارش میدیدم حظ میکردم، گفتم:
– قشنگ زد زیر بازیای که با سگت برای من راه انداخته بودی!
چهره قدرت مثل چشمان سگش سرخ شد.
– اگه اون تولهسگ ترس رو می فهمید، الان خودش رو خیس کرده بود.
با لحنی جدی گفتم:
– اتفاقا خوبی برادرزادهات توی همینه.
با گفتن این جمله، بیاختیار چهره خودم هم به سُرخی زد. شرمگین، نگاه از برادرزاده گرفته و به زمین دوختم. اما قدرت متوجه رنگ سرخِ گونه و عرق سرد پیشانیام نشد. تُرش کرد و پشت به ما داخل کانکس شد. با رفتن او، سگ که با نگاهی سریع متوجه غیبت صاحبش شد، کمی صدایش فروکش کرد و در قبال صدای بلند و بیوقفه برادرزاده ضعیفتر شد. در این حین حیوان برای چندمین بار که به اطراف سر چرخاند و اثری از قدرت ندید، صدایش کاملا ته کشید و بعد از چند دندان قروچه، به زوزههای خفیف خلاصه شد. با ساکت شدنش، حریفش هم آرام شد. نفس عمیقی کشید و مستقیم به چشمان سگ زل زد. سگ که از رمق افتاده بود، قدمی به عقب برداشت و نیم تنهاش درون تاریکخانه محو شد. سَردر لانه نشست و با زبان بیرون آمده شروع به لهله زدن کرد.
خرداد ۱۴۰۲
(تقدیم به «نیکا»ها)