تقدیم به محسن شکاری
مرداب؟ ترانه؟
تصویرت در دنیای مجازی درحال خواندن این ترانه دست بهدست میگردد. ترانهای که این روزها از صبح تا شب و گاهی نیمهشبها، در خواب و بیداری، در نهانم خودبهخود خوانده میشود.
تصویرت را که دیدم که میخواندی همین شد دیگر. مگر می شود از ذهن بیرون برود؟
” …من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم ، میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم…”
چهطور میخواست دریا بشود؟ با همان کارهای انسانواره و زحمتهایش؟ دریا نشد…در مرداب دستساز پیرانی مرگآفرین فرورفت و جسماش به زیر خاک.
ابرها را که در آسمان می چرخند در خیال جابهجا میکنم تا شکلی شبیه تصویرش در حال اجرای ترانه بسازم تا آنجا بچرخد و بچرخد و همهجا باشد. تا در آسمانهای آبی، خورشید را از درخشش خجالتزده کند و شبها ستارهها را به همراهی آوازش بکشاند.
باز به ستارهها خیره شدهام. شب، ای شب، آتش نگیر! صبح، ای صبح، نیا! فردایی برایش نخواهد بود.
فردا؟ فردا او دیگر نخواهد بود. در چالهای خواهد افتاد و زندانی خاک خواهد شد.
آسمان هست. آسمان همیشه بوده است. خورشید هم.
گردنت درلحظهای که در اسارت طنابِ بافتهشدهی دست وحشیانِ دنیای مدعیِ پسامدرن و پیشرفته بود آیا خواهشی برای
حس زمین را زیر پا و دیدن خورشید را از آن بالا آرزوکردی؟
شب قبل، آیا تصمیم نگرفته بودی که شب را آتش نزنی؟ بمانی تا فردایی نیاید؟
هرشب به ستارهها یی – که اگر باشند – چشم میدوزم. هرکدام تکهای از این ترانه را با من میخوانند و من در آسمانِ
این سرزمین، این ترانه را آسمانی میکنم تا آسمان همراه چشمهایم ببارد. به خاک او فرو رود.آنقدر که رودی به راه بیفتد
و برود تا به دریا برسد و او را با خود ببرد. من هم با او خواهم رفت. ما هم با او خواهیم رفت. ما باید به دریا برسیم.
۲۵ فوریه ۲۰۲۳
کالیفرنیا
*ترانه مرداب سروده اردلان سرفراز