هفت روزه بیخبر ماندهام. من این گوشه دنیا و داداش تهتغاریام آن سر دنیا.
یا قاضی الحاجات!
نه واتسآپ، نه تلگرام، دریغ از یک پیام!
یا قاضی القضات!
هرروز هزار فکر به کلّهام میزند. نکند خدای ناکرده در دیار غربت بلایی سرش آمده باشد! نه بابا، این “داوود کَلّه” گرگ بالان دیده است.
چند بار تصمیم گرفتم به زنِ آلمانیاش زنگ بزنم و بپرسم، ولی فارسی بلد نیست.
چند کلمهی فارسی را هم بهزور یاد گرفته. “سلام”، “خداحافظ”، “عزیزم” و از همه مهمتر “میبوسمت”. لابد فهمیده کل کارمان را با این چهار کلمه راه میاندازیم.
پشت تلفن هم انگار سوزنش گیر کرده باشد، یکریز “هتل کلینیک” را تکرار میکرد. یکی نیست بگوید آدم یا هتل میرود که آنوقت رفته مسافرت، یا کلینیک میرود که رفته دکتر. نمیشود که هر دو را با هم رفت! هتل کلینیک دیگر چیست؟
اگر آقاجانم زنده بود، حق این ضعیفه را کف دستش میگذاشت که جرئت نکند طایفهی ما را سرِ کار بگذارد. لعنتی پا توی درهچمن هم نمیگذارد. همان برلین اطراق کرده. شرط کرده که خودش و بچههایش هرگز نیایند. دلیلش را هم نمیگوید.
من ماندهام چهطور داداش نازنینم توانست قید زندگی در خاندانِ بزرگ درهچمنیها را بزند؟
قدیمترها دَرِ خانهی پدربزرگم صف میبستند تا اجازه دهد با درهچمنیها وصلت کنند.
آنوقت بود که در هیچ کجا کارمان روی زمین نمیماند. تا میفهمیدند درهچمنی هستیم، ماستشان را کیسه میکردند. نمیدانم این تهتغاری مادرم چه در سرِ بزرگش داشت که به فرنگ رفت. اصلاً فکر نکرد اگر کارش گیر کند، درهچمنیها چطور کمکش میکنند؟ غریب و تنها در دیار کفر چه میکند؟ لابد اینترنت هم ندارد بیچاره. اِ اِ این دو مهره تسبیح که به هم چسبیده! استغفرالله ربی و اتوب الیه.
نمیدانم چرا بهش داوود کله میگفتند. اینکه به اندازهی جلبک هم مغز ندارد.
حالا هفت روز است همه سرگردانیم. اگر در درهچمن خودمان مانده بود که صد بار احوالپرسش شده بودم، ای بسوزد پدر عاشقی!
من یکی که قسم خوردهام نگذارم بچههایم با غریبهها وصلت کنند. وصلت فقط با درهچمنیها، ولا غیر!
یا جبارُ و یا مختار!
اصلاً این فرنگیها کدام کارشان به آدمیزاد رفته که این یکی برود؟ بهجای تعطیلی پنجشنبه و جمعه، شنبه و یکشنبه را انتخاب کردهاند. بهجای رابطه با آدمها، سگِها را ترجیح دادهاند. همهی کارهایشان برعکس است. حالا هم معلوم نیست چه مرگشان شده که سیستمشان بههم ریخته؛ آخر هرچه پیام میدهم یک تیک مشکی هم نمیخورد چه برسد به دو تیک آبی. حتم دارم تا چند وقت دیگر میفهمند که اینترنتشان هم بهدرد نمیخورد.
قسم میخورم همهی اینها زیرِ سرِ دانشگاه تهران است. اگر دو پایت را در یک لنگه کفش نکرده بودی که از درهچمن بروی و در رَنکینگ شماره یک دانشگاههای ایران درس بخوانی، لابد سالِ ۵۶ بورسِ دانشگاه تهران را نمیگرفتی که سر از دیار کفر در بیاوری. حالا سری تو سرهای درهچمنی داشتی. آنوقت، من بختبرگشته مجبور نبودم با این ضعیفه فرنگی کلنجار بروم.
یک هفته است که هر چه پیام در واتسآپ و تلگرام میدهم نمیرسد. انگار نه انگار که من برادر بزرگهی طایفهی درهچمنیها هستم!
یکی نیست بگوید از چهکسی توقع دارم؟ کسی که پا روی وصیت آقاجان گذاشت و ترکِ دیار کرد.
صافیِ بنزین ماشین هم خوب کار نمیکند. بنزین مرتب قطع و وصل میشود. اگرنه، سری به شهر میزدم و مترجمی پیدا میکردم.
اگر بلایی سرش آمده باشد چه کنم؟
یا اول و یا آخر!
اِ اِ این دیگر چیست؟ کی آمده که من نفهمیدم؟ جل الخالق!
این فلشِ آبی در تلگرامم چیست؟ ببینم چه گفته؟
یا ارحم الراحمین!
《داداش جون سلام، من تو هتل کلینیکم، چون عمل قلب باز انجام دادم، از طرف بیمه ما رو میبرن هتل پنج ستارهای که کادرش دکتر و پرستارها هستند.
اینجا، داشتن اینترنت ممنوعه، ماریا حالِ من رو بهتون خبر میده.
دو هفته بعد که مرخص شدم، تماس تصویری میگیرم.
داوود کلّه داداش تهتغاریات. برلین اول آبان ۹۸》
اِ اِ عجب یک فِلشِ آبیِ دیگر هم هست.
《سلام عزیزم، داوود اینرو ترجمه کرده برام. داوود هتل کلینیکه، امروز دیدمش حالش خوبه؛ اینترنت نداره؛ دکترا میگن اینترنت باعث اضطراب میشه و برا قلبش خوب نیست. نگرانش نباش، خداحافظ. ماریا، برلین اول آبان ۱۳۹۸》
اِاِ ولی امروز که هفتم آبان نود و هشته، معلوم نیست این یک هفته کدوم گوری بوده؟
یا ظاهرُ و یا باطن!
اردیبهشت ۱۴۰۲