سلام همسایه! خوشاومدی به کوچه مون! دیروز چون تازه اومده بودی، گفتم خسته وکوفتهای، مزاحمت نشم. میدونم ازامروز کارت شروع میشه. منم مدت زیادی نیست که به این محله اومدم. یه چند ماهی میشه. همسایه روبرویی، همونی که هنوز خوابه، میگفت اونی که قبلا جای تو بود، یعنی منظورش اونی که جای من بود، خیلی پیر و فرسوده شده بود. میگفت پای او دیگه توان ایستادن رو نداشت. کمرش هم خم شده بود و دیگه نمیتونست اونو راست کنه. همیشه با کمرِ خمیده میایستاد و ناله میکرد. صاحبخونه خیلی تلاش کرد تا اون رو سر پا نگهداره. اما دیگه توان کار کردن نداشت. اونو کَند و منو جاش کاشت.
خدا رحمتش کنه! الان یه جایی آرمیده. میدونی همسایه! راستش نمیدونم وقتی ما از کار میافتیم، سرنوشتمون به کجا کشیده میشه؟ بیچاره چه رازهایی رو با خودش به گور برد. اتفاقا، تو این چند ماهی که من اومدم با اونی که قبلا جای تو نشسته بود دوست شده بودم. بیچاره همین پریروز یه آدم مستی که میخواست ماشینش رو عقب جلو کنه، زد و خُرد و خمیرش کرد. صاحبخونه سعی کرد درستش کنه، اما بیچاره با پای شکسته و سر و صورت زخمی دوام نیاورد و با دلی پر از خاطره و اسرار از پیش ما رفت. برا همین صاحبخونه دیروز تو رو آورد و جاش نشوند. حقیقتش رو بخوای، هیچکس به اندازه ما دلش پر از اسرار مردم نیست. در آینده خودت خواهی دید. یعنی در نظر بگیر هر روز میان و هر چه امانتی هست توی حلقمون میریزن ومیرن. یعنی هر روز این کار رو میکنن. تا صاحب خونه بیاد و هر چه امانتیه از حلقوم ما بکشه بیرون. بخصوص بعضی وقتا یه چیزای خوردنی تو شون هست که هوس میکنم اونا رو تو تاریکی باز کنم و بخورم. حیف که امانت دارم! این همسایه ی دست چپی من خیلی اسرارآمیزه. اولا خیلی کم و با اکراه جواب سلام ما رو میده. صدامو میشنوی همسایه؟ یواش حرف میزنم که نفهمه در باره اش حرف میزنیم. راستش خیلی شکمو و شکم گنده است. فکر کنم صاحب خونه خیلی امانتی داره که این خرس گنده رو کاشته!؟ هرچه میریزن تو دهنش، بازم کلی جا داره.
اما این دوست روبرویی … سلام نارنجی کِرِمی. خوبی؟ چه خوابی رفته بودی؟ دارم به دوست جدیدمون خوشاومد میگم. چقدر جالبه. تازه متوجه شدم. دوست جدیدمون سفیده. من که سیاهم. توهم که نارنجی کِرِمی هستی. یعنی یه جورایی نارنجی و کِرِم و زرد قاطی هستی. و این دست چپی خپلهی ما هم که سبزه روست. واقعا چه زیباست که ما همه با رنگهای مختلف در کنار هم، دوستانه زندگی میکنیم. یه چیز دیگه که باید بدونی، اینه که باید صبور باشی. به خاطر اینکه نمیدونم چرا بعضی پرندهها هیچ جایی بهتر از کله ما پیدا نمیکنن که بیان و اخیشونو رو سرمون خالی کنن. بفرما. می بینی همسایه! اومد و نشست رو کلهی ما. اسمش ماکینک ِبرده*. صدای قشنگی داره. اگه بهخاطر صداش نبود، دوست نداشتم ریختشوببینم. با اون پاهای بیریختش که عینهو دوتا چوبن. همسایه اونوری میگفت اون قبلیه یعنی همونی که من به جاش اومدم، خیلی پیر و شکستهاحوال بود. دیگه هیچ رنگولعابی براش باقی نمونده بود. آفتاب داغ تابستونا و سرمای زمستونا داغونش کرده بود. مچ پاش پوسیده و زخمی بود. از همه بدتر هرسگی میاومد، فرقی نمیکرد، بزرگ و کوچیک و پیر و جوونی حالیش نبود، لنگش رو هوا میکرد و با بیاحترامی ادرارش رو روی پای ناتوانش خالی میکرد. برا همین صاحبخونه دلش براش سوخت و اونو برداشت. میگفت بیچاره از روز اولِ این خونه، یعنی سی و چند سال پیش اینجا بود و خدمت کرد. بازم صد رحمت بهش که تونست این همه سال دوام بیاره. وااای از دست این ماکینکبِردها و این کفترقُمری. ای کاش می تونستم اونا رو فراری بدم. بهخصوص این ماکینکبِرد رو. راستش همسایه، ببخشین اصلا کون نشستن نداره. حتی پنج دقیقه هم نمیتونه یه جایی بشینه. نگاه کن همسایه. ماشین سفیده داره میاد. این همونیه که هر روز میاد و امانتی مردم رو میریزه تو حلقوم ما. اوناهاش رسید به خونه همسایه. اون قدر ریخت تو دهنش که داره خفه میشه. داره میآد. حالا نوبت منه. آخآخ، دهنم داره پاره میشه! امروزلامصب چقدرامانتی اورده. دارم خفه میشم. داره حالم بهم میخوره. چه خوب یارو، منظورم صاحبخونهس. داره از پشت پنجره نگاه میکنه. خوبه داره میاد دهنم رو خالی کنه. اوخی…سبک شدم. همسایه مواظب باش داره میاد برا تو. چی شد؟ فقط دوتا داشتی؟ خوش به حالت. چه بهتر. روز اولت بود. راستش حواسم نبود که چطور شد امروز صاحب خونه زود اومد و امانتی ها رو برد! اگه میدونست که من چه چیزایی ازش میدونم! اگه میدونست! فکر کنم میزد و با چکش له و لوردهم میکرد. البته، من هیچوقت کاری نمیکنم که او بفهمه. مثلا همین پریروزی یه چیزی دیدم که اگه بگم شاخ در میاری. ولی نه کار خوبی نیست. در آینده خودت خواهی دید. باید امانتدار بود.
اما عیبی نداره که یه دونه کوچیکش رو که خیلی هم مهم نیست، برات تعریف کنم . اما خواهش میکنم به کسی نگیها …آخ خاک بر سرِ توی کفترکوکو یا قُمری کنن. ماکینکبِرد رفت و تو اومدی نشستی؟ اوف چی خوردی خاک برسر بوگندوت کنن؟. چه فضلهی بد بویی! خفه شدم. پا شو برو همهی تنم رو کثیف کردی. داشتم چی میگفتم؟ اصلا یادم رفت کجا بودم. خدایا یه بارونی بزن تا ما یه دوش حسابی بگیریم. راستش همسایه جون پشیمون شدم. درست نیست که اسرار صاحبخونه رو، حتی اگه خیلی بیاهمیت هم باشه، برا کسی تعریف کنم. هوا کمکم داره تاریک میشه و باید فکر خواب بود. فردا هم یکشنبهس و اون ماشین سفیده نمیاد. یکشنبهها تنها روزیه که من تا لنگهی ظهر میخوابم. خُب همسایه، هوا دیگه تاریک شده و موقع خوابه. عجیبه که آقاهه هم انگاری امشب میخواد زود بخوابه. واقعاعجیبه! امشب که شب یکشنبهس. نکنه با دوست دخترش بههم زده؟ پس برا همینه که تا حالا پیداش نشده. اینم یکی از اسراریه که من میدونم. اصلا به من چه مگه من فضولم که میخوام سر از کار مردم در بیارم؟. شب به خیر همسایه. فردا میبینمت.
دالاس سپتامبر 2019
*ماکینگبرد: مرغ مقلد