صوفی میرمیرانی: ایستگاه

صدای چرخ‌ها بر روی ریل قطار و حرکت‌ گاهواره‌ای واگن‌ها، زن را به‌ خلسه‌ فرو برده بود. ذهنِ خسته‌ و مرورگرش دائم خاطرات و زندگی‌ گذشته‌اش را شخم می‌زد. صندلی‌ها پشت‌به‌پشت و یا روبه‌روی هم قرار داشتند. برخی مسافرانِ تنها از پنجره، مناظر بیرون را نگاه می‌کردند. بعضی هم در‌حال گفت‌وگو، خنده و یا خوردنِ چیزی بودند.
«مادر جون بفرمایید! سیبِ شیرین و قرمز بردارید!» سر را که بلند کرد، دختری جوان و زیبا بالای سرش ایستاده بود و سیب‌های قرمزِ در سبد را به او تعارف می‌کرد.
«وا، به من میگه مادر! یعنی انقدر پیر شدم!»
سیبی برداشت و مِهرْبانانه، با لبخند، تشکری مهمانش کرد.
سنگینی نگاهی را بر خود حس کرد، چشم را چرخاند. پیرمردی ژنده‌پوش با ریش بلندِ سپید روبرویش نشسته بود و با چشمان سبز جنگلی‌اش او را زیر نظر داشت. «چرا این‌طوری بهم زُل زده؟ شاید دلش سیب می‌خواد!» دستش را سمت پیرمرد دراز کرد. «بفرمایید، سیب میل کنید!»
پیرمردْ تنها او را نگاه می‌کرد. «شاید گوش‌هاش سنگینه!» با صدایِ بلندتر گفت: «پدر جان سیب نمی‌خواین؟ سیب قرمز!» پیرِمرد خیره به او، دستی بر ریشش کشید و کلامی نگفت. زن سر را سمتِ پنجره گرداند و به درختانی که یکی پس از دیگری با سرعتی عجیب از مقابل دیدگانش می‌گذشتند، نگاه کرد. سپس، با هر دو دست، سیب را به صورتش نزدیک کرد و آن را بویید. «عجب عطری داره! چه رنگی، به‌به! چه زیباست! واقعا حیفه که خورده بشه!» و میلِ مفرطی برای غرق شدن در گذشته‌ را حس کرد.
«هَمه‌ش اشتباه، حیف شد! چه موقعیت‌‌هایی رو که از دست ندادم. کاش پدر می‌گذاشت تا با فرزاد ازدواج کنم! شاید خیلی چیزها عوض می‌شد! اصلا چرا منِ احمق به‌جای رشته‌ی هنر، ادبیات خوندم؟ آخرش هم نتونستم یه کار دُرُست و حسابی برای خودم پیدا کنم. برای دوستام همیشه بهونه می‌آوُردم که باهاشون سفر‌ نرم. حیف شد، خیلی حیف! یعنی دیر شده؟ نمی‌دونم! یعنی هنوز فرصتی برام باقی مونده تا بتونم مزه‌ی واقعی زندگی رو بچِشم؟ تنهایی! با این تنهایی چه کنم؟ ای داد! باورم نمیشه! ولی انگار همه رو از دست دادم! برادرم هم که مُرد، من شدم آخرین بازمونده خونِوادم. خسته‌ام، خیلی خسته!» دوباره نگاهش به بیرون افتاد. قطار وارد مهِ غلیظی شد و از آن‌طرفِ شیشه دیگر چیزی پیدا نبود. لحظاتی بعد وقتی قطار وارد تونل شد، تصویرِ پیرْزنی فرتوت را با موهای سفید بافته شده در انعکاس شیشه دید با قوزی در پشت که به او زُل زده است. رویش را برگرداند، کسی در کنارش ننشسته بود. «عجب! چه توّهمی بود!»
چشمش که به پیرمردِ ژنده‌پوش افتاد، تعجّب کرد. این‌بار انگار او با نیش‌خند براندازش می‌کرد. قطار از تونل بیرون آمد و مِه هم‌چنان غلیظ و فشرده مانع از دیدِ آن سوی پنجره می‌شد.
«می‌تونست این سفر به قصدِ رفتنْ پیشِ فرزند و یا دیدن نوه‌ام باشه. یعنی واقعاً دیر شده؟ نمی‌دونم! یعنی هنوز فرصتی برام باقی مونده؟ فقط یه فرصت! کاش یه فرصت دیگه داشتم! شاید بشه!» ناگهان واگن را بیش‌از‌پیش ساکت و آرام یافت. از مسافرانِ حاضر در واگن، به‌جز اندک افرادی، همان‌‌هایی که تا لحظاتی پیش در حال گفت‌و‌گو و یا خنده بودند، هیچ اثری نبود. به پشتِ سر نظر کرد و از دختر جوان هم که به او سیب تعارف کرده بود، خبری نبود. می‌خواست از پیرمرد راجع به غیبت مسافران بپرسد که ناگاه غُرِّشِ مهیبی را همراه با صدای سوتِ قطار شنید.
«انگار به ایستگاه نزدیک شدیم!» و قطار به ایستگاه رسید. ناگهان، سرش بر شانه‌ افتاد و چشمانِ عسلیِ بی‌فروغش خیره بر پیرمرد ماند. سیبی که در دستش بود بر زمین افتاد، غلطی خورد و پیشِ پای پیرمرد از حرکت ایستاد.
پیرمرد سیب را از زمین برداشت و داخل توبره‌ای که بر شانه داشت، گذارد. از جای خود برخاست و بر شانه‌ی زن ضربه‌ای نرم نواخت و لبخندی از سر رضایت بر‌لب آورد.
«زن! بالاخره به مقصد رسیدی!»
سرِ زن هم‌چنان بر شانه افتاده و بی‌حرکت مانده بود. انگار سال‌هاست که با چشمان باز به‌خوابی ابدی فرورفته است!
پایان
هامبورگ – مارس ٢٠٢٣

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید