جعفر میان‌آبی (جی‌جی): پ مثل پرویز

صدات برام آشنا بود. لای لباس‌ها راه می‌رفتی و با دخترت حرف می‌زدی. زبون شیرین فارسی گوشام رو نوازش می‌داد. اما به جایت نمی‌آوردم. آخه سال‌ها بود که یک‌دیگه رو ندیده بودیم. دیگه برا خودت، ماشاءالله یه خانوم شدی!
«….»
«نه، نه جون تو، بزنم به تخته خیلی هم جوون و سرحال موندی.»
«من…!؟
نه بابا، خیلی هم شکسته نشون می‌دم. بگذریم، تو ذهنم دنبالت می‌گشتم. به دنبال این بودم که بفهمم درکجای زندگی من قرارداشتی. اما چه کنم که مغزم توی ترافیک زندگی گیرکرده
بود. آن‌قدر گرفتار ناملایمات زندگی بودم و هستم که دیگه مغزم جواب‌گو نیست. بی‌اراده، تو رو توی فروش‌گاه دنبال کردم. راستش، یه جورایی مغزم بـهـِم سیخونک می‌زد که به یه بهانه‌ای سر حرف رو با تو وا کنم. وقتی
زنگ تلفونت به صدا دراومد، منو ببخش، فضولی کردم و وایسادم و خودم رو با لباس‌های فروش‌گاه مشغول کردم.»
«….»
«منو نشناختی؟ خُب باید نشناخته باشی.»
«….»
« نه بابا، بهِم دل‌خوشی می‌دی؟ تعارف که نداریم، قیافه‌م داد می‌زنه که نسبت به سنم پیرتر نشون می‌دم. وقتی اسم پرویز رو شنیدم نمی‌دونی چه حالی بـهـِم دست داد! یهویی مغزم به تق‌وتوق افتاد و منو به گذشته، گذشته‌های خیلی دور پرتاب کرد. به زمانی که دانشجو بودیم و تو خاطرخواه پرویز بودی. برا همین دیگه طاقت نیاوردم و رو به تو کردم و گفتم: «پ مثل پرویز!» اون لحظه‌ی شیرین، یکی از لحظاتی بود که در تمام عمرم کم دیده بودم. باید بگم یکی از زیباترین روزهای زندگی‌م شکل گرفت. با دیدن تو
هوش و حواسم از مرخصی برگشت و هرچه خاطره بود جلوی چشمم سبز شد.
***
«خدا رحمتش کنه. بابام رو می‌گم!»
«….»
«خدا پدر شما رو هم بیامرزه. ما از آبادان اومده بودیم و بعد ازکلی آوارگی هم‌محله شما شدیم. یادت که می‌یاد؟»
«….»
«درسته! بابام تو شرکت نفت کارمی‌کرد. زندگی خوب و آرومی داشتیم. نمی‌دونم که هیچ‌وقت آبادان رفتی یا نه؟ تو « بوارده » جنوبی زندگی می‌کردیم. من و برادرم مدرسه می‌رفتیم. به خاطر جنگ مجبور شدیم
جل‌وپلاسمون رو جمع کنیم و برونیم به‌طرف تهران. عمر بابام کوتاه بود. با اون سن‌وسالی که داشت برا مردن زود بود. حدودا شصت سالی داشت که مریض شد. در اصل دکتر اونو کشت. منظورم اینه که با دوای اشتباهی که بهش داد، اونو کشت! دواها رو که خورد حالش بدتر شد. مجبور شدیم اون‌و به بیمارستان ببریم. تا صبح خونِ سیاه استفراغ کرد. بیمارستان گفت که داروی اشتباهی کبدش رو از کار انداخته. اون وقت‌ها اگه یادت باشه، شما از اون محله رفته بودین. فردا صبح که برا ملاقاتش به بیمارستان رفتیم، گفتند به صبح نکشید که به رحمت خدا رفت. ببخشید که من دارم یه ریز حرف می‌زنم.
چایی‌ت رو بخور. فکر کنم سرد شده، نه!؟ بذار برم یه تازه شو بیارم.»
«….»
«تعارف می‌کنی؟ دارم می‌رم یه تازه شو بیارم. این‌قدر هم تعارف نکن!»
«وقتی اسم پرویز روشنیدم، بی اختیار یاد جوونی و دوران دانش‌گاه خودمون افتادم. سال دوم دانش‌کده یادته که؟ من با محسن آشنا شدم و تو با پرویز. یادمه من و تو با هم رفته بودیم سینما برای دیدن فیلم «پ مثل پلیکان»؛ فیلم مستند با حالی بود. اگه اشتباه نکنم اون رو پرویز کیمیاوی ساخته بود. از اون به بعد، تکیه کلامت شده بود، «پ مثل پرویز» بعد هردومون می‌زدیم زیر خنده و می‌گفتی توهم بگو «م مثل محسن» و من جواب می‌دادم:
«نه! سرقفلی اون به تو تعلق داره.»
«برم یه چایی دیگه بیارم تا با این شیرینی‌های تازه بخوری. ضمنا گوشات هم یه کمی استراحت کنن.»
***
«وقتی دکتر بیمارستان دلیل مردن بابام‌و گفت، انگاری دنیا رو روی سرم خراب کردن. دیگه خیلی از حرفا شو نمی‌فهمیدم. قدرت ایستادن رو نداشتم. زانوهام می‌لرزیدن. باورم نمی‌شد. روی صندلی نشستم و با
چشمان پر از اشک نگاهم به دهان دکتر دوخته شده بود. برادرم روبه‌روی دکتر ایستاده بود و شونه‌هام رو فشار می‌داد. نگاهم به دکتر بود، اما تمام فکرم پیش بابام بود.
سرت رو درد نیارم، اتفاقی که حتی به اندازه‌ی یه سرسوزن بهش فکر نمی‌کردم، افتاده بود و ما تو اون سن جوونی بابامون رو ازدست دادیم!»
«….»
«خیلی ممنون، دست خودم نیست. وقتی به یادش می‌افتم دلم براش تنگ می‌شه. دلم هوای یه سیگار کرده. ببینم تو سیگاری نیستی؟»
«….»
« نه؟ چه بهتر که سیگار نمی‌کشی. اما من هم سیگار می‌کشم و هم از روزگار!»
«…»
«ببین تقصیر خودته! یه سوال می‌کنی و باید یه ساعت گوشات‌و به من قرض بدی.
می‌پرسی از محسن چه خبر، چی‌کار می‌کنه؟ فعلا بریم تو حیاط که دلم برای یه سیگار لک می‌زنه. همون جا هم اگه حوصله داشتی برات تعریف می‌کنم. اون میوه‌ها رو هم با خودت بیار تا منم دو تا چایی بریزم و بیارم. می‌بینی تو رو خدا، یه امروز اومدی پیشم، همه‌اش حرفای منه و درددل‌های من. از محسن پرسیدی، منو دوباره بردی به دوران دانش‌گاه. ای‌ کاش دنیا توهمون دوران دانش‌جویی توقف می‌کرد!
بعد از این‌که شما اومدین آمریکا، من با محسن ازدواج کردم. هنوز طعم زندگی رو نچشیده بودم که خبر آوردن که محسن رو دست‌گیر کردن. خودت مجّسم کن چه حالی به آدم دست
می‌ده! بگو پدرت خوب، مادرت خوب، اگه می‌خواستی پی سیاست بری، دیگه زن گرفتنت چی بود؟ زن گرفتی که اون‌و با یه شکم ورقلنبیده بذاری و بری آب خنک بخوری؟ قربونش برم، آدم سر از کارای خدا درنمی‌آره. جنگ بشه و همه زندگیت رو از دست بدی. آواره‌ی این‌جا و اون‌جا بشی. بعد هم بابات رو ازت بگیره.این دیگه چه سر نوشتی بود که تو پیشونی من نوشت!؟ بی‌انصاف عزراییله هم از دوروبرمون تکون نمی‌خورد. چند سال بعد هم مادرم دق کرد و مُرد؛ من موندم و برادرم!»
«خُب تا اینجا کافیه. ببخشین روزت رو خراب کردم. اومدی تا یکی-دو ساعتی با هم باشیم.
اما همش من حرف زدم. تو هم به جواب‌های کوتاه اکتفا کردی، فکر کنم بعد از امروزسایه‌ت‌و هم دیگه نبینم.»
«….»
«می خندی؟ باید هم بخندی. چون حرف‌هایی که تا حالا زده شد، اگه دو مثقالش مال تو بود، بقیه‌ش مال من بود. مثل یه طوطی یه‌بند حرف زدم. خُب به قول این‌جایی‌ها، بذار یه «بِرِک» بگیریم تا من یه سیگار دود کنم و تو هم یه نفسی بکشی. تو رو به خدا یه میوه‌ای بخور. این‌قدرهم تعارف نکن. اقلا اگه میوه‌ای بخوری، یه کمی انرژی می‌گیری. یه پرتقال پوست بکنم؟ یه خوشه‌ی کوچولو انگور چه‌طور؟ خیلی تعارفی هستی!»
«…»
« قول می‌دی؟ خُب دیگه تعارفت نمی‌کنم.»
تا مدت‌ها از محسن هیچ خبری نداشتیم. روزها به هرجا که بگی سرمی‌زدم. هیچ‌کس جواب‌گو نبود. بعدها فهمیدم که سال‌ها او رو نمی‌بینم. اگه بهزاد، برادرم، نبود تا حالا هفت کفن پوسونده بودم. او زیر بال‌وپر من‌و آرش رو گرفت و نگذاشت تنگ‌دستی بکشیم. خدا خیرش بده مثل یه پروانه دورمون می‌چرخید.»
«….»
«نه! بهزاد موند ایران. زندگی‌ش خیلی خوبه. با محیط اون‌جا هم سازگاره.»
«بالاخره، بعد ازسال‌ها بدبختی که نه طعم شوهرداری رو چشیدم و نه آرش سایه‌ی پدری رو روی سرش دید، محسن از زندان آزاد شد. تازه شانس اورد که اعدام نشد. وقتی اومد خونه واقعا آش‌و‌لاش بود. نه جسم سالمی داشت و نه اعصابی براش مونده بود.»
«می‌گم ای‌کاش یه زنگ می‌زدی به پرویز و سوگند که اونا هم بیان. یکی-دوساعت دیگه محسن هم می‌رسه. نمی‌دونی چقدر خوش‌حال شد وقتی فهمید تو رو تو فروش‌گاه دیدم. خیلی مشتاقه که هرچه زودتر شما رو ببینه.»
«….»
« باشه قرارمون دفعه دیگه! همه با هم خونه ما. هیچ زحمتی هم نیست. خُب کافی درست کردم. تو این هوای لطیف کافی با کیک حسابی می‌چسبه. ضمنا، تا کافی‌‌ت رو بخوری، حرفام هم دیگه تموم می‌شه. بله، یه روزمحسن اومد خونه، حالش خیلی گرفته بود.
گفت: «دیگه جای ما این‌جا نیست. خسته شدم. به هرکجا که سر می‌زنم، حس می‌کنم که عین سایه دنبالم می‌کنن. امضا ازم گرفتن که اگه دست از پا خطا کنم دوباره می‌رم تو هلفدونی!» و بعدش هم…سکوت کرد. بقیه حرفش رو خورد! تصمیم گرفت من و آرش رو بفرسه ترکیه. بعدش هم خودش رو یه جورایی از ایران خارج کنه. سرت رو درد نیارم، بالاخره با هر بدبختی بود، خودمون روبه ترکیه رسوندیم. بعدش هم به آمریکا.»
«….»
«آره یادمه. اتفاقا، همیشه به یاد حرف پرویز می‌افتم که می‌گفت: “محسن کله‌ش بوی قرمه سبزی می‌ده. می‌ترسم تو شلوغ کاریا، کار دست خودش بده. اون روز حرفش رو جدی نگرفتم. اتفاقا، وقتی اومدیم آمریکا، فکر کرد چون چند سالی تو زندون بوده، این‌جا براش فرش قرمز پهن می‌کنن. اما فهمید که اگه کارنکنه، حتی یه ساندویچ نودونه سنتی اکبیری مک دونالد هم گیرش نمی‌آد. حالا گاهی اوقات که فیلش یاد هندوستان می‌کنه، بهش می‌گم که از گذشته و زندگی نکبت‌باری که داشتیم درس نگرفتی!؟ ازمن ناراحت می‌شه. تو دلم می‌گم، به قول پرویز هنوز کله‌ش بوی قرمه سبزی می‌ده. او هنوز بین واقعیت‌های زندگی و مدینه‌ی فاضله‌ش که امروزه فقط تو کتاب‌ها می‌شه پیدایش کرد، به دنبال حلقه گمشده خودش می‌گرده. بقیه حرفا باشه برا دفعه دیگه که یک‌دیگه رو دیدیم. کافی‌ت سرد نشه!»
دالاس، اوت ۲۰۱۵

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل