چاره کار نشستن و انتظار کشیدن پشت دیوار بود. الان سه ربع ساعت بود که اسکندر رفته بود توی گورستان و رز منتظر برگشتنش بود. قرار گذاشته بودند رز پای دیوار کوتاه پشت گورستان قدیمی شهر بنشیند تا او برگردد.
گورستان به اندازه یک شهرک شده بود، در محاصره خانههای تازهساز شهری که در حال پیشروی بودند. روزگاری این گورستان خارج از شهر بود اما شهر آماسید و از هر چهار طرف سرریز کرد. کوهی احاطهاش نکرده بود و تنها چند تپهی توسری خورده باقی مانده بود، که در جریان توسعه شهر، بیل مکانیکی زیرشان گذاشتند و تختش کردند. گویی تپهها و جنگل را زیر شهر چال کرده بودند، هیچ آثاری از آن نمانده بود.
رز اینها را از مادربزرگش شنیده که الان زیر سنگ بزرگی توی گورستان خوابیده و به یادش مانده و او هم برای اسکندر گفته بود. همانطور که پای دیوار کوتاه داشت اطراف را میپایید و ناخنهایش را میجوید، آرزو کرد کاش دیوارهای اطراف گورستان بلندتر میشد تا خدای ناکرده کسی آن وقت شب آن هم آن شب ماهتابی او را نبیند و گیر نیفتد.
موهایش را دور انگشتش تابانده بود و لبهایش را زیر دندان نیش گرفته بود. آنقدر با حرص لبهای تر و سرخش را گاز گرفت تا شوری به کامش ریخت. تو گویی گرگی برهای را به دندان گرفته و جگرش را به نیش کشیده بود.
شاید ساکنین قدیمی شهر گمان میکردند که بعد از مرگشان در امنیت کامل هستند و دزد و متجاوز و بیگانهای سراغشان نمیآید و با مرگشان در صلح کامل به سر خواهند برد؛ از این رو دیوارها را کوتاهتر و درهای گورستان را بدون قفل و نگهبان ساخته بودند و هر چه پول داشتند خرج تراشیدن سنگ قبرهای زیبا و چشمنواز کرده بودند.
اسکندر واقعا دیر کرده بود و رز نمیدانست کجا مانده یا کجای کار رسیده است. اصلا نمیدانست خودش کجاست. چمباتمه زده و آنقدر ترس او را فشرده بود که باورش شد دیگر هرگز نمیتواند کمرش را راست کند و دیگر قدش بیش از بلندی دیوار نخواهد شد. ترس زبونش کرده، کمرش را چمانده و ناتوانش کرده بود.
نور چراغ ماشینی که دورتر در پیچ جاده در حال عبور بود برای کسری از ثانیه روی دیوار کوتاه افتاد. رز انگار آتشفشانی بزرگ درونش فواره زد و گدازههایش را به بیرون پرتاب کرد، جیغ کشید و برای لحظهای جانوری را دید که از دهانش به بیرون جهید و در همان حالت نیمخیز و چمیده، دستها و پاهایش را به زمین میخ کرد.
رز زبانش بند آمده بود و در همان حالت ماند و مطمئن شد که دیگر نمیتواند کمر راست کند. نفسنفس میزد و شماره دقایق و ساعات از دستش دررفته بود. طوری شده بود که به یادش نمیتوانست بیاورد که این نقشه را او کشیده بود. یعنی به هر سو و به هر شکلی که توانسته بود، زبان چرخانده و تمام تلاشش را کرده بود تا اسکندر را راضی کند این کار را برایش انجام دهد.
اسکندر هم شجاعت نشان داده و به او اطمینان داده بود که از پس مادربزرگ برخواهد آمد. مادربزرگ پیش از مرگ یک قطعه سنگ یکتکه بزرگ را برای خودش خریده بود و سفارش کرده بود که بزرگترین سنگ قبری باید خریداری شود که تا آن روز در گورستان شهر روی قبر کسی خواباندهاند. رز که جواهرات مادربزرگ را دیده بود و میدانست آن پیرزن ملعون آنها را از هر کسی بیشتر دوست میدارد، به جانش افتاد که داشته باشدشان. از آنجا که توی وصیتنامه برای ورثه مال و املاک به ارث گذاشته بود همه راضی بودند و کسی سراغ جواهرات را نگرفته بود.
سالها از عمر زن کهنسال میگذشت و خیلی وقت بود زیبایی برایش نمانده بود تا با جواهراتش آنها را بیاراید و دل دیگران را بسوزاند و یا بخواهد از مرد دلخواهی، دلبری کند. کسی هم اگر به ذهنش خطور کرده بود، رز که این چند سال آخر پرستار خانگی پیرزن بود و او را مادربزرگ صدا میزد، ورثه را قانع کرده و سوگند خورده بود که با چشمان خود دیده که مادربزرگ جواهراتش را فروخته و خرج نیازمندان کرده است. ورثه چون راضی بودند پیاش را نگرفتند و رز صبر کرد تا آبها از آسیاب بیفتد و شبی به سراغ آن جواهرات دلفریب که فقط یکبار دیده بود برود.
مادربزرگ آخر عمری دلش خواسته بود جواهراتش را بر تنش ببیند. رز تنها موجود دوپای نزدیک به او بود و مادربزرگ اعتماد کامل به او داشت.
رز چرا به این چیزها فکر میکرد؟ آن هم در آن لحظه حساس که از اسکندر خبری نبود و او چهارمیخ به زمین کنار دیوار کوتاه اطراف گورستان خشک شده بود و نمیتوانست کمر راست کند.
اسکندر تنومند بود و در آن شهری که مثل خمیر پیتزای مخلوط توی دامن دشت ریخته شده و در حال وارفتن بود، تنها کسی بود که میتوانست قانعش کند تا آن سنگ بزرگ را برایش جابهجا کند اما از اسکندر خبری نبود.
راه چارهای نمانده بود. رز نمیتوانست از جایش تکان بخورد. ماشین دیگری پیچیده بود
توی دل جاده تاریک نزدیک گورستان، نور چراغها روی دیوار کوتاه کنار دستش افتاد.
رز با تمام توانش جیغ دیگری کشید و برای لحظهای جانوری را دید که از دیوار کوتاه گورستان به درون جهید و لابهلای پرهیب سنگ قبرهای ریز و درشت گم شد. رز در همان حالت نیمخیز و چمیده، که گویی دستها و پاهایش را به زمین میخ کرده بودند، پای دیوار کوتاه گورستان توی تاریکی را به دنبال ردی از اسکندر میجورید.