تلویزیون پت و پهنی توی دل دیوار جا خوش کرده بود، طوری که به همه کس و همه چیز تسلط داشت.
از آنجا توی یخچال آشپزخانه را هم میدید وقتی که سودی از آن جعبه بزرگ چیزی برمیداشت یا در آن میگذاشت.
سودی هم همانطور که هویجها را ریزریز میکرد برای بار گذاشتن سوپی که دوست داشت، تمام حواسش به آن دهانگشاد چسبیده توی دل دیوار رفت.
الان وقت پخش برنامه مورد علاقهاش بود. مثل شعبدهبازهای حرفهای انگشت راند روی ریموت و آن چهارچوب بیقواره، قرچی کرد و نور تندی پاشید توی خلوت خانه.
این بار، بازپخش همان برنامهای بود که دیشب دیده بود، اما باز دلش خواست که ببیند؛ یعنی از دیدنش سیر نمیشود. طوری با علاقه و کنجکاوی نگاه میکرد که گویی اگر صد بار دیگر هم بازپخش میشد، سودی آن را از دست نمیداد حتی اگر قابلمهای که بار گذاشته، سر برود روی اجاق. حتی اگر غذایش ته میگرفت، شوهرش طعنهاش میزد یا مهمانان دستش میانداختند و تکه میپراندند؛ سودی کار خودش را میکرد و به هیچ عنوان اهمیتی به کسی نمیداد.
گاهی شوهرش زخم زبانش میزد که سودی از دیدن آدمها عقش میگیرد و طوری نگاهشان میکند که انگار میخواهد بالا بیاورد توی صورتشان.
مخصوصا زمانی که میخواهند حواسش را از تلویزیون، آن صفحه تخت بدشکل و بزرگ پرت کنند و با او گپ بزنند.
گاهی شوهرش زخم زبانش میزد که سودی از دیدن آدمها عقش میگیرد و طوری نگاهشان میکند که انگار میخواهد بالا بیاورد توی صورتشان.
مخصوصا زمانی که میخواهند حواسش را از تلویزیون، آن صفحه تخت بدشکل و بزرگ پرت کنند و با او گپ بزنند.
سودی شوهرش، و دیگران را مثل آگهیهای تبلیغاتی میدید که گاهی وسط برنامه محبوبش میآیند و وزوز میکنند.
شبی که شوهرش میخواست همه چیزش را بردارد و برای همیشه سودی را با آن قاب وراج جادویی ترک کند، برایش گفت به جایی رسیده که حس میکند همه رهایش کردهاند تا بمیرد. حتی دیگر نمیتواند زنی را دوست داشته باشد. بارها توی مهمانیها و محل کارش، صورتش را از زنها برگردانده تا دلش دیگر کسی را نخواهد. او داشت تلاشش را میکرد تا به سودی بفهماند زنها را که میبیند چشم به زمین میدوزد، سر به دیگرسو میچرخاند یا به پرندهای در آسمانی دوردست یا منظرهای ناپیدا و دودگرفته چشم میگرداند؛ بلکه نبیندشان و نخواهدشان.
سودی وسط برنامه که آگهی فروش قسطی جاروبرقی هوشمند روبوتیک پخش میشد میرود کاسهای سوپ خوشمزه برای خودش بیاورد، نمکدان از دستش میافتد، میشکند و دانههای سفید پخش زمین میشود. دقیقا همان زمان یک ساعت از رفتن شوهرش برای همیشه گذشته بود.
سودی نمکدان دیگری برداشت و با کاسهای سوپ برگشت و توی آن راحتی مبل روبهروی تلویزیون خودش را رها کرد و صدا را بالا برد تا حسابی چیزهای داخل آن صفحه تخت بزرگ را بشنود و چیزی را از دست ندهد.
این بار آگهی فروش ماهی تازه قزلآلای پرورشی پخش شد. رودخانه خروشانی که از دل کوه جوشیده، دهها پیچ و تاب خورده بود و داشت به سرازیری دامنه میشتافت، به یک باره زیر پایش خالی شد و از آن بلندی حجم زیادی آب به پایین ریخت.
سودی چشم ریز میکرد و داشت توی آبشار پر زور کنکاش میکرد تا قزلآلایی ببیند.
تو گویی آبشار سر به زمین میکوفت و صخرههای دامنه زیر لبه پرتگاه با دهانی کفآلود آنها را با ولع فرو میدادند، اما رشتههای زلال آب که در آستانه سقوط دست دراز کرده بودند و میخواستند لبه پرتگاه را بگیرند سرنوشت محتوم در انتظارشان بود.
همینجا بود که تلویزیون، آن ورورهی جادو، همانجا، سودی را که چشم تنگ کرده بود تا ماهی قزلآلا ببیند، به یکباره بلعید. آگهی به پایان رسید و ادامه برنامه در حال پخش بود، دقیقا در زمانی که دو ساعت از رفتن شوهرش گذشته بود.