زیر لب تکرار میکنم: «من پویا هستم، من پویا هستم.»
انگار پویا در من زندگی تازهای آغاز کرده است!
از درمانگاه به خانه برمیگردم. خسته و بیرمق. تهی و بدون دلبندم! تمام دلتنگیهای دنیا آوار شده روی سرم. حتی نور درخشان خورشید هم برای من پریدهرنگ و بیرمق است و به زور میخواهد روی پردهی سبزرنگ اتاق پویا بتابد. دیگر تاب زندگی ندارم، ناباورانه به دوروبرم نگاه میکنم.
متعلقات پویا همهجا پراکندهاند. هرکدامشان معنی خاصی برای او داشتند. با هم رفته بودیم. باران نمنم میبارید. با هم شعار میدادیم؛ شعارهای خیلی تند!
شب شده بود، همه جا تاریک بود. توی خیابان و میان مردم، جایمان تنگ بود. در یک لحظه، در یک آن، در میان جمعیت انبوه، از هم جدا افتاده بودیم.
پویا جلوتر از من بود و گاهگاهی برمیگشت، با چهره نگران و وحشتزده توی صورت من نگاه میکرد. در ازدحام جمعیت، کمکم حدود صد متر از هم فاصله گرفته بودیم. شنیده بودم که گفته بود «مامان، کفشم». کفش پای راستش را دیدم که پاره شده بود. دیدم که با کفش پاره به سختی راه میرفت. صدای تیر را هم شنیده بودم.
شنیدم که همه میگفتند: «میکشم، میکشم، آنکه برادرم کشت». به طرف صدا رو برگرداندم. پیکری را دیدم بر دوش جمعیتی که «میکشم، میکشم …» را فریاد میکشیدند؛ پیکری با صورتی زیبا. انگار پویا بود! نه نمیتوانستم باور کنم. یا نمیخواستم. او را به طرف اتومبیلی میبردند. سرش بهطرف پایین خم بود. پاهای من دیگر قدرت حرکت نداشتند. بههر جان کندنی بود جمعیت را شکافتم و به پیکری که بر دوش مردم بود، نزدیکتر شدم. نه اشتباه نمیکردم. پویای من بود. فریاد میزدم: «پسر منه، پسر منه، پویای منه!»
دیگر چیزی از آن لحظه بهیاد ندارم، تا اینکه خود را در درمانگاهی، کنار جسم بیجان پویا یافتم.
به بیست و هشت سالی میاندیشم که دلبندم در کنارم بود. بارداری، زایمان، لحظه تولدش، شیردادن، تاتی کردنش، نیش زدن اولین دندانش، شب نخوابیدنها، بزرگ شدنش، قد کشیدنش، فارغالتحصیلیاش؛ و حالا که دیگر برای خودش مردی شده بود.
با هم رفته بودیم ، تا با هم برگردیم! او رفت اما، قرارمان این نبود! من رفیق نیمهراه شده بودم!
دیگر پویای من با من نیست، اما من او را در جانم زنده نگهمیدارم.
همه شب آهسته نجوا میکنم که خوب بخوابی پویای من، نورچشم من، قهرمان من…!
دسامبر ۲۰۲۲