آذر نوری: خوزستان پدران، خوزستان پسران

من اینجا اسیر شده‌ام؟ مرا زده‌اند؟ کجاست اینجا؟ چقدر غریب است؟ چرا همه چیز انقدر گنگ است؟
باز هم عراقی‌ها؟ ما که تارومارشان کردیم! این‌بار از کجا سربرآوردند؟
چرا گُرده‌‌ام تیر می‌کشد؛ درست پشت قلبم؟ من که رو در روی دشمن می‌جنگیدم! گلوله از کجا پشتم را هدف گرفت؟ از خودی خوردم؟ نه! باور نمی‌کنم.
اصلاً این منم؟ اگر منم خاکریز کو؟ سنگرم کجاست؟ این خیل عظیم جمعیت از کوچک و بزرگ و زن و مرد که بالای سرم همهمه می‌کنند، از کجا آمده‌اند؟ چرا این خیابان انقدر کویری و ناآشناست؟
یسرا… او اینجا چه می‌کند؟ چرا انقدر ضجه می‌زند؟ دارد مصطفی را صدا می‌زند؛ پسر من! همان پسری که از میان بازوهایم به آغوش خوزستان آزاد سپردمش.
یسرا! عروس من! همرزم و همدم سال‌های جوانی من! کور شوم و نبینم که این‌طور سر و روی‌ات را به چنگ بگیری و موهای سپیدت که زمانی به رنگ‌ شبق‌ بود، همچون پنبه‌های حلاجی شده، در هوا سرگردان رها کنی!
تو عروس منی؛ بانوی خانه‌ی من. خانه‌ای که برای سرپا نگه‌داشتنش پا‌به‌پای هم سخت جنگیدیم.
یسرا! تو که آنقدر بی‌طاقت نبودی. یادت نمی‌آید روزهای اول حمله‌ی عراقی‌ها چطور توی خانه‌هایی که مردم شهر رها کرده و رفته بودند، کمین کردیم و خود را به دل آتش زدیم؟
امثال من و تو جوان‌هایی نبودیم که با اشعار حماسی آهنگران عقل ببازیم و به میدان بیاییم. شما دختران شهر، هم‌ردیف پسرها صف کشیدید برای دفاع از شهر. دخترانی که به چشم جان، اسارت یارانشان به ناکجای دشمن را دیده بودند. من و تو هم مثل بقیه کفش آهنین به پا کردیم و سر به کلاهخود و تن به زره‌های خیالی سپردیم و قدم در راهی گذاشتیم که‌ به بازگشت از آن هیچ اطمینانی نبود. هم‌مدرسه‌ای‌هایت را در دبیرستان مریم یاد بیاور که با چه وحشتی به‌شنیدن صدای صفیر خمپاره و خمسه‌خمسه به خیابان زدند. مگر می‌شود از یاد برده‌باشی وقتی را که ترکش خمپاره درست پیش چشمان حیرت‌زده‌ات گردن یوحنا را زد و تا ثانیه‌هایی آن بدن بی‌سر از پا ‌نیفتاد و همچنان دوید؛ بعد هم با تلی از خاکستر در خون خود غلتید. شوکت را به‌یاد بیاور؛ همان که وقتی دخترهای سوسنگرد را همچون کنیزکان برده به غنیمت بردند و شهر را به ویرانه‌ای بدل کردند، پای نخل‌های بی‌سر جان داد.
تو این همه را دیدی و دوام آوردی. عزم‌ات جزم‌تر شد و ایستادی جلوی عمو زید، بابایت و گفتی با شما نمی‌آیم، مگر جنازه‌ام از شهر برود و…سیلی خوردی.
***
او به پشت افتاده. سرش به سویی چرخیده. او که خود منم… نه این من نیستم! اما بارها در خواب‌های آشفته‌‌ام او را دیده‌ام، چقدر آشناست. شبیه من است، اما من نیستم… آری او پسر من است، بدون شک.
جلوتر می‌روم. به موهایش دست می‌کشم. لب‌‌هایش، لب‌هایش چرا انقدر خشک و ترک خورده‌ است؟ درست مثل لب‌های من بر لب کارون وقتی جنازه نصفه‌نیمه کرامت را که ماهیان حریص به نیش‌اش کشیده بودند، از آب بیرون می‌کشیدم.
جنازه‌ها گونه‌های کارون را سرخاب زده بودند و فرونشاندن عطش تشنگی برای من غیرممکن بود.
حالا بهانه کارون چیست که با گذشت این‌همه سال، باز هم از سیراب کردن تو، پسر من، سرباز زده است؟ آب هنوز سرخابی‌ست؟!
مصطفی! تو می‌خواستی خوزستانت را از دست که آزاد کنی؟!
من بیش از هشت سال جلوی دشمن تاب آوردم. مجروح و علیل بازگشتم، اما سربلند! همان وقت‌ها بود که فارغ از جنگ و با خیالی آسوده، من و یسرا برای به‌دنیا آوردنت تصمیم گرفتیم. مایی که زیر آتش و گلوله با هم وصلت کرده‌بودیم. جدا شدن از تو‌ دردناک‌ترین و حسرت‌بارترین روی‌داد زندگی‌ام بود؛ آن‌جا که دیگر نفس کم آوردم و ریه‌هایم قادر نبودند بیش از آن عوارض سلاح‌های شیمیایی را تحمل کنند. چشمانم تا لحظه‌ی آخر به روی تو پلک می‌زد که در آغوش مادرت به سوی من دستت را دراز کرده بودی و دست‌های من ناتوان بود از فشردن. تو را سپردم به مادرت، قوی‌ترین زن دنیا، تا تو را در دامان خوزستان آزاد و سرشار از زیبایی و ثروت بپروراند.
***
اکنون‌، ناآرام و سرگردان، تو را در خیابانی سرد و بی‌روح، خاکستری و غمبار و ترک‌خورده از تشنگی می‌بینم، تویی که نیمه‌ی وجود منی؛ نه، همان خود من. کوسه‌های حریص کارون، باز هم من نه، تو را از نوشیدن آب محروم کرده‌اند!…
بلند شو پسرم! دستم را بگیر؛ همان دستی که روزی برای گرفتنشان بی‌تاب بودی. خوزستان دیگر نه دست یاری‌گری دارد و نه آغوش گرمی برای تن بی‌رمق تو…

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل