دستم را بهسویش دراز میکنم، جُم نمیخورد و خیره نگاهم میکند. میگویم: «مگه ما رو ندیدی که همهمون مایوس تو همین اتاق نشسته بودیم؟ من اصلا یادم رفتهبود خنده میوهی کدوم درخته، حالا ببین دارم میخندم.» زن دست بر چانه میبرد؛ مردد است.
در اتاق انتظار شلوغ مطب نشستهبودم. مدتیست بیسروسامانم. تا مینشینم، دلشوره امانم را میبرد. بلند که میشوم، توان هیچ کاری را در خود نمیبینم. دوباره مینشینم و دوبارگی میکنم.
سقف بلند و دیوارهای فیلیرنگ اتاق انتظار، دلآشوبهام را میافزود. صدای رگبار باران پاییزی نیز که چون دشنه بر بام شیروانی ساختمان فرو میآمد، قلعهی دراکولا را برایم تداعی میکرد. به بیماران نگاه کردم تا از خودم و از اتاق وارَهم. زنی داشت دستهایش را بههم میمالید و زیرورو میکرد؛ انگار بیقراریاش را در تشت چنگ میزد. مردی نشسته بر صندلی، به جلو خم شده و سرِ بیمویش را مانند توپ بسکتبال، میان دستانش گرفتهبود. زنی آنسوتر، نفسش را که پرصدا بیرون میداد، هراسان، از جا برخاست. همه نگاهها بیدرنگ، بهسویش پرکشیدند؛ انگار قرار است فرجی کند! زن، درمانده، «یا صاحب صبر!» گفت و دوباره نشست. نگاهها افسردند و میخ شدند به زمین؛ پنداری به قعر چاهی بیانتها مینگریستند. با آن نگاه، دیرینه آشنایی دارم. کلافه، چشم از جمع برگرفتم و به سقف بلند دوختم. رگبار شدت گرفت. یعنی ممکن است که باران سیل شود و سقف ترک بردارد وما…
منشی نامم را خواند: «خانم شادی پژمان، نوبت شماست. بفرمایید!»
بیمار قبلی با دختربچهاش از اتاق بیرون میآمد. تقهای به در زدم و آهسته سلام گفتم. خانم دکتر آزاد با اشاره به صندلی، بفرما زد و با نگاه، مرا از دم در تا قرار گرفتنم روی صندلی کاوید. مردم عادی که راه رفتن خمود مرا میبینند هم میفهمند داغانم، دکتر که جای خود دارد. لبهایش را بههم قفل کردهبود و تو میبُرد؛ گویی حرفی که میخواست بزند، در چنبرهی دهانش اسیر شدهبود. خودِ دکتر هم سرحال بهنظر نمیآمد. ناگهان، دختربچهی بیمار قبلی در را گشود و همچنانکه دواندوان سمت خانم دکتر میرفت، گفت: «خانم دکتر، نسخه مامانم که یادتون رفت!» دخترک حدودا، پنجساله بهنظرمیرسید و بلوز و شلوار تریکوی آبی پوشیده بود. نه، فکر کنم صورتی بود. دختر است دیگر؛ باید صورتی پوشیدهباشد! ولی نه، آبی بود! بله، آبی پوشیدهبود و نسخه را نُخسه ادا میکرد.
خانم دکتر متعجب از فراموشی خودش، دستهایش را از روی میز برداشت و نگاهی جستوجوگرانه به میز انداخت. «ای وای، چطور یادم رفت؟ ببخشید خانوم کوچولو!» و نسخه را سمت دخترک گرفت.
دخترک خندید و بهجای نسخه، با دو دست کوچکش، دست دکتر را گرفت و تکان داد. «تکونتکونتون میدم که بیدار بشید تا یادتون بمونه که نُخسه مریضای بعدیتون رو بهشون بدید.» و بعد نسخه را از دست خانم دکتر قاپید و بهسوی در دوید. مادرش دم در به او نهیب میزد: «ئه بانوا! این چهکاری بود؟» و هی از دکتر عذر میخواست. خانم دکتر خندید و گفت: «نه دعواش نکنید. اتفاقا خوب کاری کرد. روحیهم رو عوض کرد. امروز خودمم خیلی کسل بودم.»
میگویم: «منم اولش میترسیدم، ولی یه انرژیای گرفتم که نگو! امتحان کن! هرچی باشه که از وضع الانت بهتره.»
زن دستانش را به جیب میبَرد. هنوز آماده نیست. باید برقش بگیردش تا باور کند.
مادر و دخترک که رفتند، چهرهی دکتر عوض شدهبود. قفل لبهایش شکستهبود؛ میخندید. شاداب بود. نگاهی بهمن انداخت و نگاهش عمق گرفت. هیچ نپرسید. دکمهی آیفون روی میز را فشرد. «خانم راهی، به همه مریضا بگو که… نه، هیچی، خودم میام.»
خانم دکتر بلند شد و رفت سمت در. سرش را رو بهمن برگرداند و گفت: «شما هم تشریف بیارید.»
پشت سرش راه افتادم و از کنارش به بیرون در، نزدیک میز منشی خزیدم.
دکتر رو به مردم منتظر در اتاق پرسید: «بیماران گرامی، کسی بین شما هست که برای موردی بهجز کلافگی و خستگی و بیسروسامونی اومده باشه ویزیت شه؟»
کسی چیزی نگفت.
دوباره گفت: «هر کدوم از شما که بیماریای بهغیر از افسردگی و کلافگی داره، دست بلند کنه.»
هیچدستی بلند نشد.
دکتر ازاد گفت: «ببینید، امروز تقریبا همه بیمارام همین علایم رو داشتند. این مشکل شما یه بیماری جمعیه، درمانش هم مسلما جمعیه.»
یکی از مریضها غرزد. «بیماری جمعی دیگه چه صیغهایه خانم دکتر؟» و زیر لب غرَش را ادامه داد.
دکتر مصمم گفت: «بهمن اعتماد کنید! امتحان میکنیم. اصلا پول ویزیت هم نمیخواد پرداخت کنید.»
بیمارِ معترض دیگر چیزی نگفت.
یکی دیگر پرسید: «یعنی یه دوا میدید برا هممون؟»
دکتر لبخند زد. «نه، دوا لازم ندارید. فقط باید دستهای همو بگیریم.»
میگویم: «مگه به حرفای خانم دکتر گوش نمیدادی؟ ما به درمان جمعی نیاز داریم. باید دستای همو بگیریم، باید!»
زن دستانش را روی گوشهایش میگذارد. آنقدر به بیماریاش خو کرده که از درمان میترسد انگار!
«مسخره کردی خانم دکتر؟» این را مردی گفت که قبلا سرش را میان دستانش گرفتهبود.
«نه آقای محترم! دستها قدرت شفادهی دارند. دست هم رو که بگیرید، غلاف ترس و بیماریتون میترکه و تازه زیباییها و سرخوشیهای درونتون آشکار میشه. شما فقط امتحان کنید.» بعد برگشت سمت من و دستش را بهسویم دراز کرد. دستم را هی جلو و عقب میبردم. تردیدم را که دید، خودش دستم را گرفت. به دستم که در دستش به غنیمت رفتهبود، خیره شدم. موجی از گرما و انرژی را حس کردم که از دستش در من نفوذ میکرد و کل بدنم را فرامیگرفت. غنیمت دوجانبه بود. بعد حس کردم لبانم کش آمدند و گوشههایشان کمکم بالا رفتنند. وای! چه خبر شدهبود؟ آخرین باری که خندیدهبودم کِی بود؟
حالا دیگر، همه دست همدیگر را گرفتهایم بهجز آن زن. اگر او هم دستانش را در دستمان بگذارد، حلقهمان کامل میشود. ناخودآگاه، همه باهم رو به او میسُراییم: «زود باش، زود باش، دستتو بده زود باش.»
سرانجام، جمعِ واحد ما را که میبیند، ترسش را رها میکند و حلقه را میبندد. همه میخندیم و حلقهمان را تنگتر میکنیم. خانم دکتر از ته دل میخندد. به خانم راهی میگوید: «جمع کن بریم!»
به خیابان که پا میگذاریم، رگبار باران فروکش کردهاست. انگار تمام قدرتش را بهکار بستهبود تا ما را در انزوایمان بترساند، ولی حالا، خودش از تکوتا افتادهاست. مردم را میبینیم که دست همدیگر را گرفتهاند و یکصدا آواز میخوانند. انگار که طنین آوایشان رعد را پس زده و به سکوت کشاندهاست. مردم صدای پای ما را که میشنوند، برمیگردند و با لبخند، دستشان را بهسویمان دراز میکنند. وقت آن است که مُحرم شویم؛ لبّیک!
۲۸ اکتبر ۲۰۲۲ برابر با ۶ آبان ۱۴۰۱