به شاخههای درختِ سپیدار خیره شده بودی. انگار زنی که دو دست دعا به فلک کشیده را میبینی. دخیلهای سبز و سیاه بستهشده به تنِ شاخهها را میدیدی.
آن روز، زیرِ همین درخت سپیدار بود که آینهی پیشگویت را گم کردی. آینهای که با نگاه کردن در آن میتوانستی دو نیمهی مثبت و منفیِ وجودت را ببینی.
با اینکه ده سال بیشتر نداشتی، سوارِ تابی که بابا برایت بسته بود، اوج میگرفتی. روی بهترین تابِ دنیا تاب میخوردی. اوج میگرفتی و باهر فرود، دلت هُری میریخت، ولی انگار با عبور از آن لحظه و غلبه بر تَرسَت، بابا هم محکمتر هُلت میداد.
با وجودِ رشدِ لحظه به لحظهات کمی از زمان عقبتر بودی. نمیدانم چرا به آن نمیرسیدی؟ همیشه دلت میخواست از زمان جلوتر باشی.
ناگهان جیغی کشیدی، نمیدانم چه دیده بودی. چیزی که از دیدنش وحشت کردی. آینهی پیشگویت را گم کردی. گریهات بند نمیآمد. آینهات انگار قطرهای آب شده و در زمین فرو رفته بود. آینهای کُروی با دو درِ چوبی و نقشِ خاتونی جام به دست که برای شاعری آبِ زندگی میریخت.
کنجکاوانه پرسیدی: «آبِ زندگی چیست؟»
بابا گفت: «آبی که هر کس بخورد، هرگز نمیمیرد و جاودانه میشود.»
از همان بچگی، به سادگی مجاب نمیشدی. مرتب بابا را سوالپیچ میکردی.
از یادآوری خاطرهات لبخند زدی.
مدام به موجودِ ریزِ اسرار آمیزِ متحرکی که با سرعتِ نور تکتکِ سلولهایت را میکاوید و میبلعید، فکر میکردی. چشمانت را که میبستی حرکتش را بیشتر حس میکردی. با حرکتش گرمت میشد و تب وجودت را فرامیگرفت. با بزرگ شدنش، روزبهروز بیشتر آب میرفتی. به رگهایت که نگاه میکردی، از تیزیِ سوزنهای سِرُم، سراسر کبود بودی.
با نسیمِ فکرهایت به پرواز درمیآمدی. انگار میخواستی از هجومِ تراکنشها فرار کنی. از درد کشیدن تا کُنهِ سلولهایت فرار کنی. از خبرهای بدِ روزنامه فرار کنی. از آینه و انعکاسِ ترسِ مانده در صورتت فرار کنی.
صدای پرستار را میشنیدی: «سِرُمِ شیمیدرمانی را به کدام رگش بزنم؟»
دکتر بیآنکه متوجهات باشد، گفته بود: «آخرین رگ، رگِ شستِ دستش.»
انگار خنجری دراز و سرد را در شکمت فرو میکردی. مینالیدی؛ زنده بودی؛ آیا هیچ زندگی کرده بودی؟ پیش از مردن، چند روز زندگی کرده بودی؟
از نگاهِ آدمهای اطرافت خسته بودی؛ آدمهایی که برایشان در ظاهر، حکمِ قدیس را داشتی، ولی با مرورِ پچپچشان در خفا، مثل پنجهی شیطان روی مغزت جا میانداختند. نگاهِ حسابگرانهشان طوری بود که میتوانستی وضعیت بحرانیات را حدس بزنی. دو دل بودی؛ کدامیک مهمتر بود؟ کمیت روزهای مانده یا کیفیتشان؟ بعضیها بیتوجه به حالو روزت یواشکی میگفتند: «ادامهی این وضع ارزشش را دارد؟»
دو روزِ دیگر، شیمیدرمانی داشتی. اگر میتوانستی دورِ آخر را از سر بگذرانی، شاید میشد به خورشید سلامی دوباره کنی. شانس یا سرنوشت با تو بود یا نه؟ نمیدانستی.
به دو روی سکهی زندگیات فکر میکردی. سرِ دو راهی مانده بودی؟ ادامهی درد یا پایانِ همهی دردها؟
میخواستی نقطه پایان را انتخاب کنی اما صدایی از درونت میگفت: آیا از زندگی به اندازه کافی لذت بردهای؟
آیا عشقِ رمانتیکی داشتهای؟
لذتِ رقصِ تانگو را چشیدهای؟
تحققِ آرزوهایت را جشن گرفتهای؟
سودایِ برنده شدن در نوبلِ ادبیات را در سر پروراندهای؟
چه کشورهایی را هنوز ندیدهای؟
چه کتابهایی را هنوز نخواندهای؟ و…
حیف میشد اگر به اینهمه پایان میدادی. داشتی به اینها فکر میکردی و
کتابهای آمادهی چاپت را مرتب میکردی. مجسمهی عدالت را بالای
قفسهی کتابها گذاشتی. نقابِ روی چشمانِ مجسمهی زن را، از نظر گذراندی. به جایِ خالیِ حق در ترازوی مجسمه نگریستی. به نوشتههای نیمهنصفهات میاندیشیدی. از درد به خود میپیچیدی. جملهی دکتر را با خودت تکرار میکردی.
«آخرین رگ، آخرین رگ…»
تنت مثل شیشه خُردههای ماشینی بود که گلوله خورده ولی نریخته بود. فعال یا منفعل بودن؟ یکی را باید برمیگزیدی.
سردرگم بودی. به دخترت اندیشیدی. سالها بود دلتنگش بودی. میخواستی بغلش کنی. به مهاجرت لعنت فرستادی. در ذهنت او را هزار بار بوسیدی. تلفنش را گرفتی. تقاضای تماسِ تصویری را به بهانهی کمبودِ شارژِ گوشی رد کردی. شاید نمیخواستی لاغری بدنت، صورتِ آردیات و پازلِ تنت را از دریچه چشمانِ عاقلِ نگرانش ببینی. به تماسِ صوتی ادامه دادی. فکر میکردی جراتِ گفتنِ واژههایی را که یک عمر نتوانستی بگویی، داری. شهامتِ وصفِ دوگانهی زندگی و مرگ را نداشتی. فقط دو کلمهی جادویی “دوستت دارم” را تکرار کردی.
آن روز مثلِ بغضی پشتِ «دوستت دارم» پنهان بودی.
چقدر از درون به او پیوسته بودی! در حسرتِ لحظاتِ از دست رفته، میسوختی.
…
… ژلزدهاش را نگریستی. سرت را پایین انداختی. عکسِ صورتش را در ورنیِ کفشها دنبال کردی.
سریع نورها را کم کردی. رژِ صورتی رنگی بر لبهایت مالیدی. موهای فرفری و زیبایت را زیر روسری بلندی پوشاندی. تپشِ قلبت را مثل همیشه پنهان کردی. نگاهت را از نگاهش ماهرانه دزدیدی. تپش قلبش را وقتی لیوانی آب دستش دادی، از انگشتانِ تبدارش حس کردی، ولی به روی خودت نیاوردی.
پیشنهادش را جدی نگرفتی. نوشتههای نصفهنیمهات را به
او سپردی.
بر سرِ «مفهومِ جاودانگی» حرف زدی. از او هم چیزی جز سکوت نشنیدی. مثلِ آذرخش میسوختی، اما میخواستی عشق را در پستویِ خانه نهان کنی.
یک روز زودتر از موعدِ آخرین شیمیدرمانی، رفتن را برگزیدی. کوله پشتیات را برداشتی و راهِ جنگل را در پیش گرفتی. صداهای مرموزی میشنیدی. برای انتخابِ زندگی یا مرگ دستوپا میزدی. تنِ رنجورت را دنبالِ خود میکشیدی.
آینهای را از روی زمین پیدا کردی؛ آینهی کروی. همان که در ده سالگی زیرِ سپیدارِ دعاگو گمش کرده بودی. حالا در پنجاه سالگیات، همانجا، پیدایَش کردی.
گودیِ زیرِ چشمها و رنگِ مهتابیات را لمس میکردی. دستی روی کبودیِ زیرِ چشمانت کشیدی.
نگاهی به تَرَکِ آینه انداختی. در شعاعِ خطِ شکست، انگار انعکاسِ چهرهی دو زن را میدیدی. دستی به موهای تُنُک شدهات کشیدی و دوباره به آینه نگاه کردی. دو زن سرِ جایشان بودند. هر کدام انگشتِ اتهام را بهسوی دیگری نشانه گرفته بود. حرفهایشان مثل گردباد در آینه میپیچید و در سرت میچرخید.
سمتِ راست انگار نیمهی مثبت وجودت بود که میگفت: « تو مقصری.»
سمت چپِ شکاف، پنداری نیمهی منفیِ وجودت بود که میگفت: «نه، به من چه؟ گردنِ توئه؟»
حوصلهی جنگ نداشتی. به نیمهی مثبتِ درونت از گوشهی راستِ آینه لبخند زدی. نیمی از صورتت را میدیدی که سالم است با موهای کلفت و مشکی بافتهشده. با نخی از کودکِ شادِ درونت به برقِ نینیِ چشمهایت وصل بودی. پیراهنِ سفیدِ بلندی بر تن داشتی. انگار در آینه جادویی، قابهای زندگیات را نگاه میکردی. رُمانِ مشهورت را دیدی. خاطراتش را به یاد آوردی. با چاپش انگار تمام لذتهای دنیا را یکباره چشیده باشی. مثل اینکه فرزندی نامیرا زاده باشی.
اخم که میکردی، انگار نیمهی منفی وجودت را میدیدی که میگفت: «تو مقصری، چرا نتوانستی بیتفاوت به رنجِ دیگری شادی کنی؟»
نمیدانستی رنجِ دانایی یا توهمِ آن، کدامیک گلویت را
میفِشُرَد؟ نگاهت را از آینه برگرفتی.
بار سومی بود که چنین نقشهای میکشیدی. دو بار قبلی نافرجام بود.
میخواستی رازِ بزرگِ آینه را پیدا کنی. از بچگی، هر وقت تنهایی جلوی آینه میایستادی، انگار درونِ خودت را بهتر حلاجی میکردی. به لایههایی سَر میزدی که
نمیخواستی به کسی نشانش دهی.
دستی روی شبنمِ گل کشیدی. عاشقِ هوای پس از باران در جواهردهِ رامسر بودی.
طناب را برداشتی. انگار بابا بودکه دست در دستِ دهسالگیات برایت تاب میبست و صدای آوازش را میشنیدی: «باز ای الههی ناز، با دل من بساز…»
با زمزمهٔ رودخانه مثلِ ماساژوری ذهنت را آرام میکردی.
آه، چقدر خسته بودی! به اتاقهای خالیِ خانهی ملالآور فکر میکردی. خانهای که دیگر صدایِ “سلام من اومدم” دخترت را نمیشنیدی. خانهای که دیگر تپشِ عشقی را حس نمیکردی. خستهتر از همیشه بودی. انگار کلِ زندگی را دنبالِ هیچ دویده بودی. کاش آهسته رفتن را بلد بودی!
نگاهی به وسعتِ آسمان انداختی. انگار کنارِ زوزهی باد، صدای آشوبِ دلت را بهتر میفهمیدی. چندمین غروبی بود که به انتظارِ دیدنش در جنگل به سر میبُردی؟
از تپه بالا رفتی و زیر همان سپیدارِ دعاگو نشستی.
طناب را محکم به شاخههایش بستی، نگاهی به گِردی حلقهاش انداختی. ناگهان دستت از طناب سُر خورد و از رویِ جایِ خالیِ سینههایت گذشت. تا آن لحظه، بیرحمیِ چاقوی جراحی را به آن اندازه لمس نکرده بودی.
نگاهت را بهدودی دوخته بودی که انگار از سوختنِ دلخوشیهایت میدیدی. صدای سقوطِ تنههای درخت را از دوردستها میشنیدی. صدای له شدنِ برگهای جوانِ خزان زده را زیر پای رهگذران
میشنیدی. اولین قدمهای سیاهی غروب را میدیدی.
یادِ آینهٔ پیشگویت افتادی. لبخند زدی. انگار فقط صداهای نیمهی تاریکِ وجودت را میشنیدی.
گره طناب را محکمترکردی.
مه غلیظی جلوی غروبِ خورشید دیدی. مثلِ موجی در افقِ دریا گم میشدی.
…
…
به صدای حرکتِ برگها و دخیلها گوش میدادی.
طناب را کشیدی.
نوازشِ نسیم را روی گونهات حس کردی. هوایی که بوی مخلوطِ آب و خاک میداد را فرو بردی.
آب رودخانه را سیاه دیدی.
صدای وول زدن کرمهای زیر سپیدار را شنیدی.
خوشحال بودی انگار برای اولین بار از زمان جلو زده باشی.
به جایِ خالیِ حق در ترازوی عدالت مینگریستی.
برای لحظهای به بارِ حقی که روی دوشِ سپیدار، سنگینی میکرد، فکر میکردی.
بالای سپیدارِ دعاگو تلوتلو میخوردی.
بیستوسه مرداد ۱۴۰۱