چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 13:51

سپیده بامدادی: من نوشتم

آقای کیانی وارد پیچ خیابان شد. بچه‌ها را دید که پشت نرده‌ها، در جلوی درِ مدرسه، جمع شده‌اند و شعار می‌دهند. از میان حفاظ مشبک پنجره‌های طبقه‌ی دوم، دست‌هایی تکه پاره‌های کاغذ را بیرون می‌ریختند. باد پاییز آن‌ها را در رقصی هماهنگ با برگ‌های زرد و نارنجیِ چنارهای کنار خیابان، در هوا پخش و فرش زمین می‌کرد. کیانی تکه‌کاغذی را در هوا چنگ زد. گوشه‌ای از یک عکس سیاه...

هستی دادار: آن نگاه

فرار می‌کنم، از آن چشم‌ها، از التماس نهفته در نگاهش. آن‌قدر می‌دوم که نفس کم می‌آورم، اما وقتی با اکراه و وحشت که ضربان قلبم را هزاران شماره بالا برده‌است به پشت سر نگاهی می‌اندازم، او را درست یک گام عقب‌تر می‌بینم. گاهی که خیال می‌کنم از شر آن چشم‌ها راحت شده‌ام و می‌روم تا نفس راحتی بکشم، دوباره می‌بینمش که روبرویم ایستاده و با نگاهی ملامت‌گر به من...

میم. الف.: من پویا هستم

زیر لب تکرار می‌کنم: «من پویا هستم، من پویا هستم.» انگار پویا در من زندگی تازه‌ای آغاز کرده است! از درمانگاه به خانه برمی‌گردم. خسته و بی‌رمق. تهی و بدون دل‌بندم! تمام دل‌تنگی‌های دنیا آوار شده روی سرم. حتی نور درخشان خورشید هم برای من پریده‌رنگ و بی‌رمق است و به زور می‌خواهد روی پرده‌ی سبزرنگ اتاق پویا بتابد. دیگر تاب زندگی ندارم، ناباورانه به دوروبرم نگاه می‌کنم. متعلقات پویا همه‌جا پراکنده‌اند....

حیا میرنوشه: حق انتخاب

حوالی دانش‌گاه ما، یک ساندویچی‌ست که ما هم به‌دلیل نزدیکی آن به دانش‌گاه و هم به‌دلیل خوش‌مزه بودن انواع ساندویچ‌هایش، بیشتر اوقات آنجا پلاسیم و به نوعی، حق گِل‌وآب داریم. دکتر هروقت غذای تازه درست می‌کند، به یکی از ما چهارتا زنگ می‌زند. ما هم با یک استوری، همه را خبر می‌کنیم تا مغازه جمع‌وجورش غلغله شود و هرچهار میزش اشغال. البته نه این روزها که بی‌استوری مانده‌ایم! دکتر، آقا...

آوا اندیشه: ق ممنوع

نگارینه‌ی کهن خانوادگی را ورق می‌زدم. از دیدن تمثال مادر در کنار خروسی جذاب با تنی ورزیده، چنان به‌شگفتی درآمدم که چشم و دهانم باز ماند. خروس تاج هفت‌پر سرخ بر سر داشت و ریش خوش‌تراش دو تکه، به سرخی خون تازه و شاداب، در زیر منقار. پرهای گردن و پشتش طبق‌طبق طیف‌های تیره و روشن حنایی را همچون برگ‌های زیبای پاییزی، مهمان چشم‌ها می‌کرد. از پرهای دُمش چه...

میم. الف.: داستان ناتمام (من و پدر و مادرم)

هزار اوسان: دو ساعت راه رفته بویم که به بالاترین نقطه‌ی تپه رسیدیم، ایستادیم. چند قدم آن طرف‌تر شیب ملایم تپه به طرف دشت آغاز می شد و کوره راهی از همانجا که ایستاده بودیم بطرف دشت می رفت. دشت مثل سفره ی سبزی ازپای تپه با پیچ وخم تا دور دست چشم اندازپیش می رفت وبه زمینه ی آبیِ روشنی می رسید که معلوم نبود دریاست یا آسمان . پدر...

نویسنده