صوفی میرمیرانی: ایستگاه
صدای چرخها بر روی ریل قطار و حرکت گاهوارهای واگنها، زن را به خلسه فرو برده بود. ذهنِ خسته و مرورگرش دائم خاطرات و زندگی گذشتهاش را شخم میزد. صندلیها پشتبهپشت و یا روبهروی هم قرار داشتند. برخی مسافرانِ تنها از پنجره، مناظر بیرون را نگاه میکردند. بعضی هم درحال گفتوگو، خنده و یا خوردنِ چیزی بودند.
«مادر جون بفرمایید! سیبِ شیرین و قرمز بردارید!» سر را که بلند کرد،...
صوفی میرمیرانی: به وقت بیداری
زنِ جوان به سختی قدم از قدم برمیداشت. زیرِلب غُرولُند میکرد. در سرش غوغایی برپا بود. با دلخوری به مرد اعتراض کرد: «حالا چرا ماسوله؟ این همه جای دیدنی! بفرما، جا هم که پیدا نمیشه. از اوّلش باید بهم میگفتی! من از اینجا اصلاً خوشم نمیاد. آخه این موقعِ شب، دنبالِ اتاق خالی میگردی؟ نمیبینی؟ همهی خونهها رو از قبل رزرو کردن! بیا برگردیم.»
مرد جلوتر از زن پلهها را...
صوفی میرمیرانی: کوکو دیگر نمیخواند
«نه پدر جان! این خودشه ما محلیها بهش میگیم کوکو. بچه که بودم، یکیشو خودم دیدم.»
مرد با نگاهی تمسخرآمیز ابتدا مصطفی را از نظر گذراند و سپس به همسرش که موهای سفیدش را با بیحوصلگی به بالا جمع کرده بود انداخت و رو به مصطفی گفت: «نه جانم، کوکو کجا بود؟ صدای اصطکاک پاشنهی کفشهای خانم روی سرامیکه!»
زنش ابتدا به کفشهایش خیره شد، عینکش را جابهجا کرد و با...
صوفی میرمیرانی: ساعت دو به وقت تهران
از درون راهروی شیشهایِ معلّق در زمین و زمان به بیرون مینگرم. تصاویر متحرّک از سویِ افق به سمتم میآیند. به دیوار شیشهای نرسیده به چپ و راست کِش میآیند، کشیده میشوند و تمام!
جهتشان را یافتهاند. دو خورشید در دو طرفم. هر دو در طلوع و غروبی ابدی ماندهاند. چپ را که مینگرم، غروبِ خورشید و تصاویر مرا به سوی خود میکشند. کِش میآیم و در یکی از قابها...
صوفی میرمیرانی: تو را نمیشناسم!
این داستان، براساسِ یک اتفاقِ واقعی نوشته شده است.
«مامان جان نمیخوام. شما اشتباه میکنین. حالا یه فرصتِ دیگه به ما بدین.»
«چرا نمیخوای بفهمی؟ هان؟ این زندگی نیست که تو داری!»
«خُب، همه یه جورایی مشکل دارن. آخه چرا منو مجبور میکنین؟»
«هیس! با من بحث نکن. بیا بریم تو!»
سارا از پنجرهی دفترِ کارش که در طبقهی دوّمِ یک ساختمانِ قدیمی بود به خیابان نگاه میکرد. عادت دیرینهی سالهای تنهاییاش شده بود....