سولماز سلیمانزاده: سراشیبی
وقتی که شب، سبد سیاهاش را بر سر شهر کاملا رها میکند، زمان خوبی برای تماشای نقطههای نورانیست که از سوراخهای ریز سبد به داخلِ شهر چشمک میزنند.
روی دوچرخهام میپرم تا برای تماشا به درختستان کنارِ شهر بروم. پدر میگفت: “هرجا که تاریکتر از شهر باشه، سوراخهای بیشتری از سبد پیداست.”
هوا دلچسب و خنک، از روی پوستم سُر میخورد و مه لطیفی بین شاخههای درختان میرقصد و پایینتر از...
سولماز سلیمانزاده: بلورِ تَن
روزی را به یاد دارم که پدرم را در خواب دیدم با جامی لبریز از آب زلال، بر سکوی آینده، با پلکانی از امید ایستاده و از نگاهش میخوانم: «سولی، دختر زیبای من! بیا پیشم.»
بی کلمهای دعوتم میکند به بَرَش.
در حیطهاش انوار آبی زیبای لاجوردی پرتو میافکند و من در تاریکی قیرگون پایین پلهها، مبهوت روشنایی اویم. میگویم :
“ تو بر فراز آیندهای و من قعر اکنونم. تو در...
سولماز سلیمانزاده: سفر
حواسم پرت است. روزها و شبها دورِ سرم میگردند. کلمهها با من کنار نمیآیند، هرکدام در مداری میچرخند و من در بیقراری چیزی را گم کردهام، مثل گم کردن مداد در زنگ املا.
پشت میزتحریر چوبیام نشستهام رو به پنجرهی فردا و چشم دوختهام به دستهی برگههای سفید و مداد بین انگشتانم که تهاش را سنجابوار جویدهام.
کلمهها با من کنار نمیآیند، هرکدام در مداری میچرخند.
⁃ “شاید این، سی یا چهلمین...
سولماز سلیمانزاده: تاریخِ آینده
«به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو، زوزهی باد را میکشید.
گفت: مرا یادت هست؟
دويدم و در راه فكر كردم من چه يادى دارم، چرا يادم به وسعت همه تاريخ است؟ و چرا آدمها در ياد من زندگى مىكنند و من در ياد هيچكس نيستم!»
عباس معروفی
هزار اوسان: تمرین نوشتن داستانی در ادامه چند خط از نویسندهای دیگر.
سولماز...
سولماز سلیمانزاده: دلهره
صبح كه از خواب بیدار شد حال خوشى نداشت. انگار تمام شب به جای دیدن رویا حسابی کتک خورده و هیچ استراحت نکرده بود. به سمت لبهی تخت خزید و پاهای کم توانش را آویزان کرد. دستهایش را ستون تنش کرد تا سنگینی سر و بدنش را کمتر حس کند. نگاه بیحوصلهای به دور و برش انداخت، اتاق درهم برهمش را از نظر گذراند و آهی کشید که هزاران...