شهناز البرزی: کوچهی ۱۳ سالگی
در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم که تغار تهی شدهام را بردارم و ببرم به جایی دور. به جایی که شادی را بتوان از هر خانهای سرک کشید. سرم گیج رفته بود از حرکت شتابدار آدمهایی که ریشههایشان، عاشقانههایشان را در چمدانی جای داده بودند و میبردند تا در سرزمینی دیگر بکارند. در خاکی که غریب است تا شاید سبز شود، درخت شود شاخ و برگ بدهد.
فرصتی برای ترسهایشان...
شهناز البرزی: کارنامه
کارنامه در دستش، خوشحال از مدرسه ده بیرون میآید. انگار دنیا را فتح کرده است. میخواهد به مادرش نشان بدهد که بدون تجدیدی قبول شده است. این مدرسه تنها مدرسهی بین چند روستا و محله است. باید از روی پل معلق رد بشود. پل «دک دکو» که نفتون و ناحیهی پشت برج را بهم وصل میکند. گذشتن از این پل و تکانهایش همیشه او را میهراساند!
بارانهای بهاره، اطراف پل...
شهناز البرزی: باد
اگر بتوانم خورشید را بکشم در دل آسمان آبی، زرد و داغ و نورانی که میبلعد شیشههای پنجره اتاق را و پهن میشود روی گلیمِ رنگ و رو رفتهی سرخِ اتاق و مینشیند قدری روی قابِ دیوار روبهرو، بیشک تو را میکشم که به ماهیهای تنگِ بلورت غذا میدهی، کولهپشتیات را باز میکنی. دستنوشتههایت را روی میز میگذاری. داستانی مینویسی که از پدر به یادت مانده، از کودکی و...
شهناز البرزی: قرمز
از محل کار تا کافهی نزدیک خانه به آنچه که میخواستی بگویی فکر میکنی. هر روز این مسیر را طی میکنی. بهکافه وارد میشوی.
دختر جوانِ کافهچی سلامت میکند و میگوید: «مثل همیشه…؟» لبخندی میزنی و سر تکان میدهی. پشت میز , کنار پنجره جا میگیری. باران نمنم میبارد و درختهای بارانخورده برگهایشان را بهدست باد میسپارند.
برگهای زرد و نارنجی و ارغوانی با ترانهی باران و آهنگ باد میرقصند. دختر...
شهناز البرزی: كابوس شبانه خيابان حافظ
از تاکسی پیاده شدم ،با کمی ترس و دودلی به سمت دیگر جاده رفتم. بعدازظهر یک روز بهاری بود. نسیم ملایمی می وزید ولی افتاب هنوز داغ بود . هیچ کس در پیاده رو خیابان دیده نمیشد.هیچ جنبنده ای ! شاید همه زیر کولر چرت بعدازظهر شان را میزدند. آرام به سمت شمالی خیابان به راه افتادم . چندین متر دورتر، تاکسی ایستاد و زن و مردی از آن...
شهناز البرزی: مسافر
«از مینیبوس پیاده شدم. چمدان کوچکم را زمین گذاشتم. مینیبوس با سروصدا و گردوخاکی که در اطراف و پشت سرش میپراکند دور شد. منحنی مارپیچ جاده پیش رویم بود. و انتهایش مثل نقطه کوچکی گره میخورد به خط اتصال آسمان و زمین. دو سمت جاده تا چشم کار میکرد درختهای انجیر و بنه بود که دشت را پوشش میداد.»
یک ساعتی پیاده میرفتم. سرتا پا خاکی بودم. کفشهای سیاهم را...