چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 16:34

شقایق رضایی: خانه

بخاری گازی به دیوار یك طرف كلاس چسبیده بود. نرده های فلزی بخاری از جا كنده شده بودند و چهار آجر سفید رنگ آن با آتش سرخ گداخته شده بود. جای جای آجرها شكسته بود عین دندانهای پیرزنی كه می خندد و آتش سرخ در دهان دارد. بچه ها گاهی پوست پرتقال یا نارنگی به خورد پیرزن می‌دادند و بوی مركبات سوخته كلاس را بر می‌داشت. معلم كه وارد...

شقایق رضایی: می‌گن از این ستون به اون ستون فرجه

شمسی و قمر رو بردند خونه طوبا خانوم همسایه بغلی. به حال غش بردندشون. یكی آب قند درست می كرد یكی نعنا و گلاب و نبات زعفرونی تو حلقومشون می ریخت. از وقتی گفتند گرین كارتی ها نمی تونند برن و بیان غصه كروز دكتر هلاكویی و اونهمه پولی كه سلفیده بودند، داشت از پا می انداختشون تو این هیر و ویری هی یكی مرتب فیس بوكش رو چك می...

شقایق رضایی: خداحافظ مستر پارکر

اولین بار که مستر پارکر را دیدم، دقیقا به خاطر ندارم. معمولا از همان روز اول اسم و قیافه یادم نمی‌ماند مگر این که از همان بدو ورود اتفاق خاصی افتاده باشد. داستان را که می‌خواهی تعریف کنی، اولین سوال این است؛ - «مریضی‌اش چی بود؟» - «چه جوری فهمیده سرطان داره؟» - «چند سالشه؟» این‌ها را از اول می‌نویسم تا هرکس دلش خواست، داستان را همین‌جا ببندد، رنگ شاشش، تناوب دست به آب...

شقایق رضایی: آقای پ. پ

گاهی فکر می‌‌کنم فقط اسمش کافیه برای ‌این که بدونید چه شکلیه. حداقل براى هم‌دوره‌ای‌های من که در ایران کارتون مهاجران رو می‌دیدند. شاید هم اسمش آقای پتی بل بود... القصه، الان نود و یک سالشه. از هشتاد و نه سالگی‌اش می‌شناسمش. با شلوار مخمل چوب کبریتی خردلی رنگی که همیشه هم همون رو می‌پوشید. پیراهن صورتی، یا آبی رنگ، گاه چهارخانه، گاهی ساده. اما پیراهن‌‌ها همیشه از یک مدل...

شقایق رضایی