م. ک. همشاگردی: خواف یا خاش
خبر یکروزه در منطقهی فراشبند مثل ترکیدن توپ صدا کرد: «غلامحسین گم شده!»
اولش ژاندارمها بروز ندادند که یاغیها شبانه غلامحسین را از جلوی پاسگاه با تفنگش دزدیداند. اما وقتی خسرو و فرامرز غلامحسین را نزدیکیهای نوجین پیدا کردند که لخت و مادرزاد به درخت بسته شده بود قضیه آفتابی شد.
غلامحسین رمق نداشت که حرف بزند. تنش خیس عرق بود و یک در میاننفس میکشید.
پاها و بدنش آزاد بود. دو...
م. ک. همشاگردی: دا
قصهگویان سرزمین بختیاری روایت میکنند که مادر (دا)، دو فرزندش«همی» و «ممی» را در چارچار زمستان در ایامی که «ششله» نام دارد و سردترین روزان سال است، در برف و بوران گم میکند.
«دا» در جستجوی آن دو «یل» جستوجو میآغازد و در آن تکاپو، گردنبندش از هم میگسلد و روی برفها ریزد و….
آن قصه در متنی که در زیر میآید روایت شده است. ساختار روایی قصهی «یلدا» یا پهلوان-...
م. ک. همشاگردی: موضوع زن و احمد محمود
هزار اوسان: جهان داستانی جهانی ویژهاست، جهانی پر از اندیشه و خیال؛ جهانی انباشته از رمز و راز؛ جهانی سرشار از اشک و لبخند؛ جهانی لبریز از امید و نومیدی.
جهانی مالامال از آرزوها و آرمانهای انسانی.
قلم در دست داستان نویس به سکّان سفینهای میماند که داستاننویس با گرداندان آن به سیاحت ناشناختهترین و شگفت انگیز ترین اقیانوسهای خیال و اندیشه چشم میگشاید و به شگفتیهایی دست مییابد که در...
م. ک. همشاگردی: درخت آلبالو
به یاد مادرم و ماه پروازش اردیبهشت
واژهها با من کنار آمدهاند ولی من هنوز نه با آنها کنار آمدهام و نه با خود. دستهدسته از ذهنم میگذرند. غربالشانمیکنم. آنها که میمانند بوی زندگی میدهند. اما باید با همهیشان -با هر بویی که دارند- کنار آمد.
چشمهایم را میبندم و نفس بلندی میکشم. حس میکنم کسی کنارم نشستهاست، کسی که حضورش را حس میکنم ولی جسمیتاش را نه! روی صورتش دست...
م. ک. همشاگردی: انگورچینی
کار چیدن انگورها که تمام شد پدر سیگاری آتش زد و روی تختهسنگ کنار چاه آب نشست. مژههای بلند و موهای خاکستریاش را نرمهای از غبار تاکستان خاکستریتر کرده بود.
آفتاب عصر نشسته بود و باد ایستاده. آخرین خوشهها را که در سلهها ریختیم برزو و بهروز پسر عموهایمان خداحافظی کردند و راه افتادند بهطرف راوند روستایمان. پیاده نیمساعت راه بود.
بوی دود سیگار پدر بهیادم آورد که باید سطل را...
م. ک. همشاگردی: مرا یادت هست؟
خواستم هر چه را که در ذهن دارم از او بپرسم. خواستم دستش را بگیرم و او را به ذهنم ببرم و آدمهای ذهنم را یکی یکی نشانش بدهم و از او بپرسم که چرا اینهمه آدم در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم تا صدایش کنم و با او بنشینم و گپ بزنم. نبود! رفته بود. فکر کردم...