چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 19:19

سمانه بهادری: حلزون

هنگام که با یک دم عمیق، حجم ریه را پر از هوای رهایی کرد، بیگانه‌ی کابوس‌هایش سنگین‌تر از همیشه- خودش را میان بی‌خوابی‌های شبانه‌اش پرتاب کرد. جایی در میانه‌ی راه خواب و بیداری، چشم‌ها را گشود. به پشت دراز کشید و به سقف سفید خالی خیره شد. از جا بلند شد. تشنه بود. درِ سنگین را با فشار تمامِ تنه‌اش هل داد. در، با صدای جیغ بلندِ آهن زنگ زده...

سمانه بهادری: بهار نارنج

دستگیره‌ی درب ورودى، بوى بهار نارنج مى‌‌‌دهد. کف دست‌‌‌ها را مى‌‌‌فشارد روى بینى و آن عطر جذاب را با تمام سلول‌‌‌هایش شریک مى‌‌‌شود. چند قدم کوچک به طرف من برمى‌‌‌دارد. مکث کوتاهى مى‌‌‌کند. زیرچشمى اطراف را مى‌‌‌پاید. دو قدم دیگر. حالا فقط کافى‌ ا‌‌ست دستش را دراز کند تا دست‌‌‌هایش را بگیرم. دستش را به سمتم بلند مى‌‌‌کند. یک لحظه خنکى مرطوب پوست سر انگشتان ظریفش را حس مى‌‌‌کنم....

سمانه بهادری: شمارش معكوس

"ول كن دستم رو، چند بار بگم، برو سراغ اون؟ من به كمك احتياج نداااااارم!" اين را فرياد زد و در همان حال كه تلاش مى‌‌‌كرد دستش را رها كند، سرش محكم خورد به لبهء تخت و با درد از خواب پريد. در اتاق باز شد، و يك نفر با عجله وارد شد. خودش را بالاى سرش رساند و هر دو كف دست را روى صورتش گذاشت. با ملايمتى محكم پرسيد: "بازم...

سمانه بهادری: آب‌انبار

پاى راستش را كه بر اولين پله گذاشت، نفس حبس‌شده‌اش را پر صدا و سنگين بيرون داد. دستش را روى ديوار گذاشت، و پلك‌هاى به هم فشرده‌اش را به آرامى از هم باز كرد. در يك لحظه تمام خاطرات و داستان‌هايى كه از كودكى ذهن ناپخته‌اش را انباشته بود، دوباره به مغزش هجوم آوردند. حس كرد كسى سيم برقى را به دستش داد، و بدنش در لرزشى ناگهانى تكان...

سمانه بهادری: میس پِنى با دو تا «ن» توی اسمش

«هیس! هیس! مواظب باش! اونا همه جا هستن! نباید کسى بدونه!» دستش را کشید و در همان ‌‌‌حال که هم‌‌‌چنان با انگشت اشاره او را دعوت به سکوت مى‌‌‌کرد، با خود بردش به گوشه‌ی دیگر اتاق. قد بلندش، از شانه کمى به سوى جلو خمیده شده بود. پوست سفیدش، پر از لکه‌‌‌هاى ریز و درشت قهوه‌‌‌اى رنگ بود. مردمک‌‌‌هاى آبى و زیبایش، مثل دو قطعه یخ شناور، میان اقیانوس سرد و...

سمانه بهادری