مهری احمدی: بنبست سبز
پاییز آرام آرام نزدیک میشود. کوچهی باریک و بنبستی که میترا و مادرش، با دستهای خود در آن درخت و گل کاشتهاند، به صورت یک راهرو سبز و زیبا خانههای میترا و مادرش را در آغوش گرفتهاند.
شاخههای درختان از دو طرف کوچه به طرف هم خم شدهاند. انگار قصد بوسیدن هم را دارند. درختان خرمالو از بس بار آوردهاند، شاخههایشان به زمین نزدیک است.
میترا از پشت پنجرهی اتاقش پرده...
مهری احمدی: خداحافظ لوسی
وقتی با صدای باز شدن درِ حیاط بیدار شدم ساعت حدودا سه شب بود. از لای پرده کرکره میتونستم نور چراغ همسایهی پشت خونه را ببینم که هر شب به همین خاطر پرده ها رو میبندم.
چشم هامو بستم به امید اینکه به خواب برم.
ولی اینبار با صدای بسته شدن در نتونستم بخوابم.
باران شروع به باریدن کرده بود.
صدای همسرم را شنیدم که میگفت
Lucy go back to sleep now.
لوسی همچنان غر...