چهارشنبه 20 نوامبر 2024 تهران 09:18

مریم صدیق: ماه

هزار اوسان: دوست و هم‌کلاسی خوب ما مریم خانم صدیق بالاخره تصمیم گرفت که مجموعه ای از اشعارش کوتاهش را چاپ و منتشر کند و من این توفیق را دارم که شعرهایش را پیش از انتشار بخوانم. شعر مریم حال و هوای خودش را دارد. و بی تردید می توان گفت که شعرفریاد و اعتراض است نه شکایت، اما شما فریاد و اعتراض او را در شعر نمی شنوید،...

مریم صدیق: کریسمس

سال‌های اول اهمیت نمی‌داد. اصلا از جاش تکون نخورد. انگار که مرحمت قابله تو همون خیابون بیست و پنجم لس آنجلس از مادر گرفته بودتش. هرچی گفتیم آخه مامانبزرگ اینجا تنها میمونی که چیبشه؟ بیا بریم هیوستون، اونجا وضع مالیمون بهتر میشه، میتونیم خونه ویلایی بخریم و شما تو حیاطش سبزی بکاری، گفت نه که نه، حالا که از شهر و دیار خودم جاکنم کردین، فقط لیس آنجلس. سه ماه...

مریم صدیق: اَلو

- با سلام... - سلام به روی ماهت، تو چقدر مؤدبی دختر جون، دخترای امروزی که جواب سلام آدمو نمی‌دن. - ... - هر روز مزاحمت می‌شم مادر، شما هم که ماشالله همیشه گوشی رو دیر برمی‌داری و تا برمی‌داری انگار عجله داری. جوونی دیگه. - ...دی ماه - ... - زمستون هم اومد. عمر مثل برق و باد می گذره. یادش به خیر، بچه بودیم دور کرسی می نشستیم و شب چره می خوردیم....

مریم صدیق: جای پای ما، کنار هم

این هم چای آلبالوی فرد اعلا مخصوص بابا جان. چرا دیر کرده، ساعت از سه گذشت! شاخه نبات توی این سرما می‌چسبد. دو تا تکه می‌گذارم توی نعلبکی و این هم از استکان‌های کمر باریک. حالا فقط یک بابای گل کم دارم که بیاید و بنشینیم پشت میز کارمان. بگذار پرده را بزنم کنار. برف که بند آمده، چقدر حیف! کاش مثل آن سال چنان ببارد که هیچ‌کس نتواند...

مریم صدیق: زمستان

پانزده سالم بود که عاشق شدم. دستش که به دستم خورد، برق داشت. گفت: «سر ساعت پنج!» روزنامه را گرفتم و چپاندم زیر چادرم و پیچیدم توی کوچه. مادر روزنامه ها را زیر گهواره ی داداشی پیدا کرد و جنگ و دعوا به راه افتاد که: چه غلطا حالا بذار سینه هات جوونه بزنه بعد سیاسی بازی دربیار و من بیشتر قوزکردم . چند وقتی بود جوانه زده بود و...

مریم صدیق: پاییز

بابا هروقت از جبهه نامه می‌فرستاد، سفارش می‌کرد پشت جبهه کمک کنم. رفتم مسجد محل. آجیل خشک و آب‌نبات، بسته‌بندی می‌کردیم. «یاالله خواهرا، یاالله...» همیشه قبلش یاالله می گفت که همه حجابشان را کامل کنند و بعد پرده را کنار می زد و می آمد. همیشه هم سر به زیر. لباس فرم سبز رنگ اش را خیلی دوست داشتم. یک بار که سینی چای را می دادم دستش، دستمان به دست...

مریم صدیق