مهنوش ریاحی: داستان یوسف کی بودی تو؟
سالها همسایه و همکلاس بودیم؛ واسه همین، فکر میکردم که همه خم ُ چمش ُ میدونم.
من، نه که نخوام دل به درس ندم، وقتشُ نداشتم.از مدرسه مستقیم میرفتم مغازه آقام، کمک بهحالش باشم. ولی مصطفی مجبور نبود کار کنه. خونهشونُ که عوض کردن، دیگه از هم بیخبر موندیم تا اینکه اتفاقی، تو اینستاگرام عکسشُ دیدم. قیافه-میافهش عوض نشده بود. همونجور مونده بود، با همون موهای خوشفرم سیاهش که رو...
مهنوش ریاحی: بیماری جمعی، درمان جمعی
دستم را بهسویش دراز میکنم، جُم نمیخورد و خیره نگاهم میکند. میگویم: «مگه ما رو ندیدی که همهمون مایوس تو همین اتاق نشسته بودیم؟ من اصلا یادم رفتهبود خنده میوهی کدوم درخته، حالا ببین دارم میخندم.» زن دست بر چانه میبرد؛ مردد است.
در اتاق انتظار شلوغ مطب نشستهبودم. مدتیست بیسروسامانم. تا مینشینم، دلشوره امانم را میبرد. بلند که میشوم، توان هیچ کاری را در خود نمیبینم. دوباره مینشینم و...
مهنوش ریاحی: نازکگفتار
مادر سرزنشم میکند: «بالاخره، هرچی که نباشه فامیل بودیم. باید میومدی!»
میگویم: «پسردایی شما بود مادر من. حالا ما بهاحترام، دایی صداش میکردیم که واقعا دایی ما نبود. سالها هم بود که دیگه رفتوآمدی نداشتیم.»
نم چشمش را با انگشت میگیرد. «دور از حالا، تو رو خیلی دوست داشت. دیدی که میخواست توی شرکتش بهت کار بده؛ تو دماغت باد داشت، نرفتی.»
مادر انگار یادش رفته. برایش تعریف کردهبودم. او هم کارم...
مهنوش ریاحی: آدمیت
«تن آدمی شریف است بهجان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
.
.
.
همانطور که شعر سعدی نکونام را با ماژیک، روی تختهسفید مینوشتم و بندبند معنی میکردم، یادم آمد که برای جهاز تک دخترم، نیاز بهگرفتن وام دارم و تا بانک تعطیل نشده است، باید از مدرسه بزنم بیرون. درس را نصفهنیمه رها کردم و از بچهها خواستم بیسروصدا، معنی هر بیت را زیر بیت مربوطه در دفترشان بنویسند تا من...
مهنوش ریاحی: خدا ذلیلت کنه سَرگُل
همینکه برای مادرم درخواست گرینکارت دادم، ازش خواستم تا هم رانندگی یاد بگیرد و هم انگلیسیِ گفتاری. مخالفت میکرد. عقیده داشت که «سرِ پیری و معرکه گیری؟» هرچه میگفتم «شما که شصتودو سال بیشتر نداری و پیر نیستی و اصلا پیری معنی نداره و سن فقط یه عدده،» بهگوشش نمیرفت. تا اینکه چند ماه پیش فکری به ذهنم رسید. به مادر زنگ زدم و گفتم: «مامان جان دیگه لازم...
مهنوش ریاحی: لاشخورهای دوستداشتنی
«عزیزم، امروز باید لاشخور باشیم. مردهها زیاد شدن. بوی تعفنشون همه جا رو گرفته. محیط زیست آسیب میبینه.»
دختر کوچولویم با اعتراض پاسخ داد: «نمیخوام. لاشخور دوست ندارم. من میخوام امروز پیشی باشم.»
نازش کردم و گفتم: «عزیز دلم، الان وقت پیشی شدن نیست. بودن در شکل هر جانداری بهوقت خودش خوبه. الان، تو این موقعیت، ارزش لاشخور خیلی بیشتر از پیشیه.»
بُغ کرد و گفت: «آخه من میخوام مردم بغلم کنن،...