م. ص. آزاده: ماجرای درخت پرتقال
اول صبحی قوقولی قوقو و بوق و کرنای خروس همسایه کم بود که صدای مادر و پدر و بگو مگوی آنها پشت پنجره ی اتاقم خواب را از سرم پراند. هنوز گیج و منگ بودم. راستش خوب نخوابیده بودم و تمام شب به روجا، دختر همسایه فکر می کردم که چه جوری سر حرف را باهاش باز کنم. سالها بود که هر روز سر راه مدرسه می دیدمش. اون...
م. ص. آزاده: دستها
«چشمها دریچهای به روح انسان است. ودستها وسیلهایی برای گشودن آن.»
*****
خانم جوان نویسنده درآن سوی میز نشسته است. او بیتوجه به دیگران انگشتان ظریف و سفیدش را به تندی بر صفحه کلید کامپیوتر جلویش میرقصاند. و متنی را تایپ میکند. ظاهرا سعی در اتمام داستان نیمه تمامش دارد. با انگشتان بلند و باریکش ریتم تند و ریزی مینوازد. و با هر تکان برق انگشتریهای طلاییاش، آنها را فریبندهترودرخشانتر جلوه...
م. ص. آزاده: کاروان
هنوز آفتاب سر نزده بود که کاروان به راه افتاد و "نزار" به دنبالش.
تمام شب خواب به چشمانش راه نیافته بود و از هول و ولای از دست دادن این فرصت که یک بار دیگر چشمش از پس پردهی کجاوه رخسار پریگون او را به نظاره بنشیند پلک بر هم نزده بود. بر آن بود که راهی بیابد که درپی آن غزال سیمین بر، رکاب زند. پریچهر دختر علیمردان...
م. ص. آزاده: ابهام
سرش گیج میرفت. اتاق دور سرش میچرخید. گاهی چشمهایش سیاهی میرفت و انگار همه چیز و همه کس را در آینههای مورب میدید. قیافهها همه مثل شخصیتهای فیلمهای ترسناک بود. آدمها کشوقوس میآمدند بدنهایشان پهن و باریک و کوتاه و بلند میشد.
فخری خانم را از گوشه ی چشمش می دید که بطرف او می آید. به روی خودش نیاورد. برخاست و از اتاق بیرون رفت. دلش می خواست که...
م. ص. آزاده: تهنیا
سایهی لرزان سگ ولگردی که دواندوان به دنبال خودرو در پس تپه پنهان میشد، در چشمان پر از اشک دخترک لرزش بیشتری داشت. گریهی ضجهآلودش سخن از درد نهانش میگفت.
چند قدمی می دوید و باز می ایستاد و خم میشد و از ته گلو شیون می کرد و کسی را صدا می زد. کسی که نامش نامفهوم بود و در میان ناله های دخترک گم میشد. موهای کوتاه و...
م. ص. آزاده: غروب خاکستری
کلاهش را کمی پایین کشید تا گوشهایش را از گزند سرمای سوزاننده ی آخر پاییز محفوظ نگهدارد. لبه ی یقه ی پالتوی لندن فاگش را بالا برد و شالگردنش را تا نوک دماغش بالا کشید. اما هنوز موج بخار نفس هایش را در هوای خاکستری آن جمعه ی سرد پاییزی، پیش چشمهایش در هوا سرگردان می دید. گویی دل هوا هم مثل دل او از غصه پر بود و...