چهارشنبه 20 نوامبر 2024 تهران 02:03

لیلا ابراهیمی: اشکنک

پدرم دست بزن داشت! هر ماه یک بار مادرم را می‌زد. مرا هم می‌زد اما من از زیر دستش درمی‌رفتم یا درِ آپارتمان را باز می‌کردم و نمی‌فهمیدم که چطور پله ها را پایین میرفتم وتوی پارکینگ لابلای ماشین ها که بی صدا پارک بودند می نشستم و گاه دولا می شدم تا از زیر ماشین ببینم پدرم نیامده باشد. اما نمی آمد. وقتی برای فرار درِ آپارتمان‌مان را...

لیلا ابراهیمی: طعم خوش زندگی

داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم. من با دوچرخه و توپم و مادرم با بشقاب‌ها و قابلمه‌ها و بافتنی‌هایش. چهار سالم بود و پدرم گه‌گاه نبود و گاه هم که بود دیر می‌‌آمد خانه، و من نمی‌دیدمش. پدرم بازرس بود و زیاد به مسافرت می‌‌رفت و خیلی نمی‌دیدمش. نبودنش را هیچ حس نمی‌کردم. مادرم گاه کیک هویج درست می‌کرد. صدایم می‌کرد و مرا مثل آدم حسابی سر میز می‌نشاند و با هم...

لیلا ابراهیمی: کاسه و کالسکه

زنی دستش را از توی كیفش درمی‌آورد. سكه‌ای درون كاسه‌ی سُلی می‌اندازد. رد می‌شود، مردی با گوشی همراهش با کسی مشغول حرف زدن است. بدون این كه نگاهی به صاحب كاسه كند سكه ای درون كاسه می اندازد. به سرعت می گذرد. پیرزنی خمیده مكث میكند. با حوصله كیفش را باز میكند. نگاهی به سلی و ابی می اندازد، لبخند میزند. سكه ای درون كاسه ی ابی می اندازد....

لیلا: بی‌نام

آجیل مشكل‌گشا، كاچی و شله‌زرد پیرزن‌ها را مشغول كرده بود، زن كریم ضعیف‌كش با عروس قمر پچ‌پچ می‌کردند و ریزریز زبون می‌ریختند. - حتما دختره دقش داده كه آفتابی نمی‌شه. - دیروز اقدس خانم توی صف نونوایی می‌گفت زندگیشون داره از هم می‌پاشه، دیده بود كه وانت وانت دیگ ها و ظرفهای مسی شون رو دارن میفروشن كه یه پول پله ای بیاد دستشون. نه بابا، کلفتشون زن اسكندر میگفت  برای درد...

لیلا: داستان همسرم

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. صبح‌هایمان با هم به خیر می‌شد و شب‌هایمان خوش بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، تا این که فهمیدیم به اندازه‌ی كافی خوشبخت نیستیم، نه این كه كارمان لنگ باشد و زندگیمان نچرخد، نه! فقط فهمیدیم كه خوشبختی هی دارد از ما فاصله می‌گیرد، این را هم من نفهمیدم، همسرم فهمید. همسرم بسیار باهوش است و من همیشه او را ستوده‌ام. من عاشق...

لیلا: خربزه سرگردان

ردپای زندگی روی دست‌هایش پیدا بود و روزگار با مهارتِ تمام، خطوطی موازی روی پیشانی‌اش كشیده بود. چشم‌هایش از پشت عینكش خیلی بزرگتر از اندازه واقعی می‌نمود. تازگی‌ها ردِ كش ضخیمی که عینکش را روی چشمش نگه می‌داشت و روی شقیقه‌هایش نمایان بود. آن دستها، آن پیشانی وآن  چشمها اما جرات زندگی کردن را از او نگرفته بود. به اجبار از كار در معدن بازنشسته اش كرده بودند  و حال...

لیلا ابراهیمی