فرزانه نوری: پروانههای سرگردان
همین که پروانه شمارش پول را تمام كرد و بلیط را برداشت كه به مسافر اصفهان بدهد صداى آژیر خطر حمله هوائی از رادیوى آژانس فضا را پر کرد. پروانه از شنیدن صداى آژیر آنچنان هراسان و آشفته شد كه بیاختیار از جا بلند شد.
تصویر پسر هفت سالهاش جلوی چشمش ظاهر شد. همه ذهنش فریادی شد برای رسیدن به فرزندش، مسافر را فراموش کرد و همانطور که بلیط را...
فرزانه نوری: ساعت
ویزیت دكترشو گذاشته بود وقت ناهار و با عجله خودش را به مطب دكتر رسانده بود كه تلفنش زنگ زد. شماره بیگانه بود. معمولا در چنین موقعیتى تلفن را بىجواب میگذاشت ، ولی این بار حسی به او میگفت تلفن را جواب بدهد.
«الو، بفرمایید.»
از اداره پلیس زنگ می زنم . فورا به اداره پلیس بیایید.
چی شده ، براى چى ؟ من، من كار خلافی کردم ؟
نه ، به اینجا...
فرزانه نوری: آنطرف خط
چشمش به در خشک شده بود. شدت اضطراب نفسش را تنگ میکرد. مثل پاندول ساعتهای قدیمی بین در ورودی منزل و تلفن در رفتوآمد بود. به تلفن دستی دخترش زنگ میزد، جواب نمیداد. تلفن محل کارش هم بعد از ساعت دوازده شب جواب نمیداد. دیگی داشت در درونش به جوش میآمد که به سختی سعی میکرد آن را آرام نگاه دارد و افکار مایوسکننده را به مغزش راه ندهد.
وقتی...
فرزانه نوری: رویا
چشممو باز کردم و دیدم که آفتاب صبح از پشت پرده روی دیوار روبهرو افتاده، مثل فنر از تخت پایین پریدم و به دستشویی رفتم. دست و صورتم را شستم و به سرعت لباسهامو که از شب قبل آماده کرده بودم پوشیدم و به آشپزخانه رفتم. به مادر که مشغول درست کردن صبحانه بود سلام کردم.
- چرا منو بیدار نکردین؟ سهیل زنگ نزد؟
مادر همانطور که برام لقمه درست میکرد...