چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 18:21

باهار مؤمنی: خانه

پرستار درِ اتاق را باز کرد و گفت: «بفرمایید. فقط لطفا کمی‌ آروم‌تر.» پیرزن‌ها، نشسته توی تخت‌هایشان، گردن کشیدند. یکی بافتنی می‌بافت، دوتایی هم گپ می‌زدند، آنهایی هم که نیمخواب بودند، چرتشان پاره شد. تنها برای پیرزن خیره به درخت آن سوی پنجره و گنجشک‌های رویش، انگار نه انگار که این همه دختر و پسر جوان‌ با شاخه‌های گل و جعبه‌های شیرینی و همهمه برای ملاقات آمده‌اند و دسته‌دسته سمت...

باهار مؤمنی: کریستف کلمب

تا چشم کار می‌کرد برهوت بود. فقط درختچه‌های کاکتوس کوتاهی اطراف جاده روئیده بودند. مینی‌بوس قارقارکنان دور می‌شد. هیچ جنبده‌ای به چشم نمی‌خورد. در جاده‌ا‌ی فرعی پیاده راه افتادیم. سنگینی چمدان، که پر بود از لباس و یازده جفت کفش مجلسی و غیرمجلسی، کلافه‌ام کرده بود. چرخ‌های چمدان‌ها هم در اثر برخورد با سنگ و کلوخ‌ کف جاده کنده شده بودند. غرغرکنان به پرهام گفتم: «حالا واقعاً این همه...

باهار مؤمنی: مملکت خارج (فصل اول)

صدای ضربه‌های عصای عزیز به در آپارتمان مامی، برای هیچ کداممان صدای ناآشنایی نبود. با عجله در را باز کردم و عزیز خانوم در حالی که جعبه شیرینی را دستم می‌داد، گفت: «کجائید بابا؟» گفتم: «عزیز جون خوش اومدی؟» گفت: «به خوشی شما... بتی کجاست؟» عزیز همسایه دوست‌داشتنی ما، تنها کسی بود که مامی را بتی صدا می‌زد و از آنجایی که مامی شصت و هفت ساله و سن و سال‌دارِ ما،...

باهار مؤمنی: انجیر خانوم

روی تاب نشسته بودم و بالا و پائین می‌رفتم. اوج می‌گرفتم و باد زیر دامن سفید گلدارم می‌پیچید. هر بار که پایین می‌آمدم، سر برمی‌گرداندم و به مادر نگاه می‌کردم. مادر چادر سفید به سر ‌داشت و با لبخند دوباره هلم می‌داد. باد چشمانم را اشک انداخته بود و خورشید از لابلای شاخه‌های لخت درخت روبرو نزدیک و دور می‌شد. پاهای لاغر و ظریفم را در هوا تکان‌ می...

باهار مؤمنی