چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 18:37

آذر زمانی: وقتی برای رفتن

مرد می‌‌پرسد: «می‌خوام بِرَم باتری بخرم، می‌خوای تو هم بیای؟» زن سرش را بلند می‌کند. قطره‌ای شفاف توی چمنِ سبزِ چشمانش می‌لرزد. آهسته می‌گوید: «نه، تو برو.» بخارِ دهانِ زن روی شیشه‌ی سرد، تا کشیدنِ یک قلبِ تیر خورده‌‌ی کج، عمر می‌کند. زن چشمانش را تنگ می‌کند تا قطراتِ اَشک را کمی بیشتر محبوس کند. مرد سِکندری می‌خورد و ناسزایی از لبانش خارج می‌شود: «لعنتی هَمَش لوله می‌شه.» زن توی کتابِ فِنگْ‌شویی...

آذر زمانی: پستانکِ آبی

شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف بر سرشان فرو می‌ریخت. هر قدم که مرد جوان بر می‌داشت، جای پا‌هایش در برف فرو می‌رفت. از درختان انبوه و بلند می‌گذشتند و سایه‌های درازشان همچون اشباحی رقصان دنبالشان می‌خزید. زن، کودک را محکم به سینه چسبانده بود، شال کهنه‌ی چهار‌خانه دارش را روی سر ‌و صورت او کشیده بود و با زانوانیِ لرزان و سست در جای پا‌های مرد...

آذر زمانی: والنتاین

زن، با انگشت ِاشاره روی کیکِ قلبِ شکلاتی فشار داد. سرد سرد شده بود. خامه قرمز را داخل قیف کاغذی ریخت، دهانه‌ی آن را جمع کرد و توی مشت فشار داد. خامه قرمز رنگ از ته قیف بیرون جست و کلمه‌ی «LOVE» روی کیک نقش بست. زن سر قیف را عوض کرد و این بار با خط باریکی روی کیک نوشت «Happy Valentines». چکه‌ای از خامه روی کلمه‌ی Happy...

آذر زمانی: مادر در غربت

«الو... سلام. برای اون مسابقه‌ایی که تو برنامه‌ی صبحگاهی‌تون اعلام کردید، تلفن می‌زنم... آررررره، َ ا» مجری برنامه گفت که صدمین مادری که با رادیو تماس بگیره و “ ایرونی تو غربت ِ زندگیِ یه مادر ”..... خودشه از زندگیش بگه، جایزه می گیره... .جایزه اش ام.. ؟... آهان...چی بود؟ آی پورته؟ چیه؟ ....آرررره .هه هه هه... همون که گفتی .من که نمی دونم چیه مادر .نوه ام دلش یکی...

آذر زمانی