چهارشنبه 16 اکتبر 2024 تهران 15:57

آذر نوری: امضا

آقای برلین همان‌طور که ته کاسه‌ی ماست‌اش را می‌لیسید، رو به خانم کلاویس گفت: «بگو امروز کی اومده بود اداره.» کلاویس چنگال را توی بشقاب گذاشت، دهان‌اش را با دستمال پاک کرد و پرسید: «کی؟» آقای برلین، داخل کاسه را به کلاویس نشان داد: «بیا، یه جوری پاک‌ش کردم که شستن لازم نداره…» خانم کلاویس اخم شیرینی کرد و دستی تکان داد «از دست تو برلین، بعد این همه سال هنوز...

آذر نوری: خوزستان پدران، خوزستان پسران

من اینجا اسیر شده‌ام؟ مرا زده‌اند؟ کجاست اینجا؟ چقدر غریب است؟ چرا همه چیز انقدر گنگ است؟ باز هم عراقی‌ها؟ ما که تارومارشان کردیم! این‌بار از کجا سربرآوردند؟ چرا گُرده‌‌ام تیر می‌کشد؛ درست پشت قلبم؟ من که رو در روی دشمن می‌جنگیدم! گلوله از کجا پشتم را هدف گرفت؟ از خودی خوردم؟ نه! باور نمی‌کنم. اصلاً این منم؟ اگر منم خاکریز کو؟ سنگرم کجاست؟ این خیل عظیم جمعیت از کوچک و بزرگ...

آذر نوری: آن‌سوی پنجره‌ی مه گرفته

پاهایم دیگر به فرمانم نیستند؛ با دلم دست‌به‌یکی‌ کرده‌اند. مرا می‌کشانند پشت پنجره‌ی مه‌گرفته. امروز دوازدهمین روزی‌ست که صدای آشنا و محزون ویولون سیاوش توی خانه می‌پیچد. ساعتی مانده به غروب، اما آفتاب پشت شکم ابر آبستن، گیر افتاده است. گوشه‌ی پرده را با احتیاط کنار می‌زنم، دستی به شیشه‌ می‌کشم و از شفافی کوچک،‌ کوچه را نگاه می‌کنم. سیاوش تکیه به دیوار، آن‌سوی کوچه، آرشه را کشیده به...

آذر نوری: فروشگاه جفت شیش

ایستاده‌ام کناری و به کارگرها که تابلو کلینیک سونوگرافی مرا سر در فروشگاه جفت شیش نصب میکنند، نگاه می‌کنم. حاج آقا سودمند، صاحب فروشگاه، سر کارگری فریاد می‌کشد: «مگه کری آخه، نصرت! گفتم یه کم بکشیدش این‌ور. تابلوی فروشگاه باید بیش‌تر تو چش باشه. یه جوری بکشیدش جلو که تابلو خانم دکتر بیش‌تر از این…» حرفش را قطع می‌کنم: «حاج آقا حالا چرا انقدر حرص و جوش می‌خورید! فروشگاه که...

آذر نوری: چرخ و فلک

عزیز بقچه‌ی حمام را زد زیر بغل، چادرش را انداخت روی سر، و دستم را به‌ زور گرفت و خرکش کرد ببرد گرمابه که همیشه از آن فراری بودم. بدم می‌آمد از همهمه‌ی زن‌ها، دعوا سر دوش، بخار، و دلاک که پوستم را می‌کند تا هرطور شده دو مثقال چرک بکشد بیرون. *** کنار دوار حمام عمو چرخ‌وفلکی را دیدیم که نشسته بود و حمام آفتاب می‌گرفت. هنوز مشتری نداشت. دستم...

آذر نوری