علی شبابی: بنفشه
باغبان شهرداری جاروی دستهبلند را در جوی آب گرفته بود و شاخههای خشک چنار، پوست هندوانه، قوطی آبمیوه و گلوشل رسوبکرده را کنار میزد. سپس دولا میشد و آشغالها را با دستی که دستکشی ضخیم آن را پوشانده بود جمع میکرد. هوا کاملا روشن بود و رفتوآمد در پیادهرو و در پارک کوچک مشرف به خیابان بیشتر شده بود. چلهی زمستان نفسهای آخر را میکشید، گرمای آفتاب را از...
علی شبابی: تأخیر در ساعت پرواز
آنها دربارهی یک سانحه هوایی حرف میزنند که گوشم تیز شد. آخر آنجا کافهرستوران فرودگاه بود و من بهانتظار حرکت هواپیما، صرفاً بهقصد وقتکشی آمده بودم. زن میانسالی که پشت پیشخوان روی چارپایه نشسته بود با آبوتاب تعریف میکرد که چگونه از سقوط هواپیمایی جان سالم به در برده بود.
«قبل از اینکه شوهرم حالیاش بشه، احساس خطر کرده بودم. از اون هواپیماهای کوچک بود و من دم پنجره صندلی...
علی شبابی: هیوستون جامانده است
انگشتان ظریف زن جوان را با ناخنهای لاکزدهاش میبینم که زلف تابدارش را با سرانگشت کنار میزند. خبرنگار از زن به زبان اسپانیولی میپرسد چه نقشهای برای آینده دارد. مثل اینکه سوال را نشنیده یا نفهمیده باشد، گویی که در خواب راه میرود، به نقطهای در افق دور، فراسوی شانهی عکاسها و خبرنگارها چشم دوخته است. میشنوم به مددکاری که بازویش را گرفته و او را راه میبرد میگوید:...
علی شبابی: به اندازه یک پاکت سیگار
آن شب که سیمین از شیفت شب به خانه رسید میخواست حرف بزند. دیروقت بود، من داشتم ماهواره میدیدم. کانال بیبیسی فیلم پلیسی جنایی خفنی گذاشته بود. بر اساس یکی از داستانهای آگاتا کریستی. حسابی رفته بودم توی بحر فیلم که کلی ماجرای حلنشده داشت. درحالی که مانتویش را میکند، سیمین خودش را انداخت روی کاناپه و پاهایش را دراز کرد طرف من که گوشهی مبل لم داده بودم....
علی شبابی: پیرمردی در میزند
مرد و زن توی اتاق نشیمن سرگرم تماشای تلویزیون بودند که صدای زنگِ در آمد. شب بود. آن ساعت از شب انتظار کسی را نمیکشیدند. چند ماهی بود به این خانه که بیرون شهر واقع است اسباب کشیده بودند و تا آنشب دوست و آشنایی هم خانه جدید و نوساز آن دو را ندیده بود. زن میخواست دکوراسیون خانه را عوض کند، یکی از دیوارهای پذیرایی را گلبهی رنگ...
علی شبابی: گمشده
کلید را در قفلِ دو بار چرخاند و وارد آپارتمان شد. سرش پایین بود و با چترش ورمیرفت، تا آن را بست و مثل هر روز چترش به رختکن درگاهی آویزان کرد. اما با شگفتی متوجه شد که رختکن سرجایش نیست. فرش دم در ورودی هم نبود. سرش را برگرداند به دنبال عسلی کوتاه دم در که کلیدهایش را همیشه در کاسهی کوچکی که روی آن بود میانداخت. میز...