آذر نوری: آن‌سوی پنجره‌ی مه گرفته

پاهایم دیگر به فرمانم نیستند؛ با دلم دست‌به‌یکی‌ کرده‌اند. مرا می‌کشانند پشت پنجره‌ی مه‌گرفته. امروز دوازدهمین روزی‌ست که صدای آشنا و محزون ویولون سیاوش توی خانه می‌پیچد. ساعتی مانده به غروب، اما آفتاب پشت شکم ابر آبستن، گیر افتاده است. گوشه‌ی پرده را با احتیاط کنار می‌زنم، دستی به شیشه‌ می‌کشم و از شفافی کوچک،‌ کوچه را نگاه می‌کنم. سیاوش تکیه به دیوار، آن‌سوی کوچه، آرشه را کشیده به جان سیم‌ها. آهنگ «جان مریم» در گوش کوچه پر شده است.
«یعنی این سیاوش منه؟ خوب مونده چشمم کف پاش.»
به خود می‌آیم. باید از خودم خجالت بکشم. چه وقت عشق‌وعاشقی‌ست. گیریم یک روزی، یک جائی، چند وقتی، عشق میهمان دلم بوده، دلیل نمی‌شود حالا مانند دخترکان تازه‌بالغ وابدهد.
سیاوش انگار که چیزی حس کرده باشد، یک لحظه سرش را بلند می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد، ناخودآگاه پرده را رها می‌کنم و قدمی به عقب می‌روم.
«مریم، مریم، کدوم گوری تو!؟»
زندگی واقعی روی نحسش را نشان می‌دهد. سرآسیمه به اتاق می‌دوم. با دیدن کیسه‌ی سوند ولوشده روی تخت که از فولی آن ادرار شره می‌کند، دودستی توی سرم می‌کوبم و می‌دوم تا زیر رگبار فحش‌هایش کیسه را بردارم و توی دست‌شو‌یی بیندازم. برمی‌گردم. از توی سبد داروهای روی پاتختی سرنگی برمی‌دارم، از آمپول مخصوص پرش می‌کنم. احمد یک‌بند ناسزا بارم می‌کند. فحش‌هایی که خواهر و مادر نمی‌شناسند. دست‌پاچه‌ام. اگر زودتر ساکتش نکنم، باید باز هم کاسه و کوزه‌ام را از این محل جمع کنم و بروم.
کاش می‌زد له‌ولورده‌ام می‌کرد، اما صدایش از این چهاردیواری قوطی کبریتی آن‌‌طرف‌تر نمی‌رفت.
یک دستم را سپر مشت‌هایش می‌کنم و با پشت دست دیگر، شلوارک گشادش را که پاپوش همیشگی‌اش است، بالا می‌زنم. آمپول را توی رانش فرو می‌کنم؛ شاید این‌بار کمی محکم‌تر، تا دلم خنک شود. کم‌کم دست‌هایش سست می‌شود و روی پاهای بی‌جانش می‌افتد، من هم خسته و بی‌رمق، پایین تخت وامی‌روم. چشم‌هایم را می‌بندم و برای گرفتن جانی تازه، عمیق نفس می‌کشم؛ بوی ادرار تا انتهای ریه‌ام سر می‌خورد. به سرفه می‌افتم و عق می‌زنم. به طرف دست‌شویی می‌دوم و توی کاسه‌ توالت بالا می‌آورم. کیسه‌ی سوند توی روشوئی‌ست. خالی‌اش می‌کنم و با مواد ضدعفونی‌کننده می‌شویمش. برمی‌گردم؛ ملافه‌ را از زیر بدن نحیفش بیرون می‌کشم. در هم مچاله‌اش می‌کنم و می‌برم به حمام و توی تشت می‌اندازم. در اتاق، ملحفه‌ی تمیزی از کشو کمد دیواری برمی‌دارم و روی مشمای کلفت تشک می‌کشم. خم که می‌شوم، مهره‌های کمرم تیر می‌کشد و گزگز شست پایم شدیدتر می‌شود. چهره‌ام از بوی بد بهم آمده و تهوع دارم. با روسری بینی و دهانم را می‌پوشانم. نمی‌دانم این دیگر چه سرّی‌ست که تازگی‌ها بو اذیتم می‌کند؛ بوئی که جزئی از جدار بینی‌ام شده و سال‌ها به آن خوگرفته بود. کمی می‌نشینم تا درد کمرم آرام‌تر شود. حالا نوبت مالیدن بدنش با پماد و روغن‌های مخصوص است. باید مراقب زخم بسترش هم باشم. دیر که جابه‌جا شود، بدنش زخم می‌‌اندازد.
در حال مالیدن روغن به بدنش، چشم باز می‌کند. نگاهش مظلومانه و بی‌رمق است. می‌‌نالد: «آقا…جان ..ک ..جا..یی!،.. م..نم با خو…دت ..ببر.»
زبانش سنگین شده‌ است. دستی به سرش می‌کشم. اشک شره می‌کند از پلک‌هایم و قطراتی روی شکمش می‌چکد. حسش که نمی‌کند.
تلویزیون داشت آزادی خرمشهر را نشان می‌داد. من و عمو محمود و زن‌عمو نرگس با نگرانی و دلهره چهارچشمی به صفحه زل زده بودیم‌. احمد آن روزها سرباز بود. آخرین بار که با او تلفنی حرف زده بودم، اهواز بود، اما ده روزی می‌شد خبری از او نداشتیم. خبرنگار، دوربین به دست از کنار زخمی‌ها می‌گذشت، و لحظاتی روی آن‌ها ثابت می‌ماند. زن عمو نرگس با دیدن‌شان دست به پاهایش می‌کوفت و چنگ به صورت می‌کشید.
«دیدی، دیدی، این پسر قمر خانم بود… ای خدا! ای پسر مش رحیم نونوا نبود!…
ای بمیرم الهی، این یکی نوه‌ی کل کوکب بود.»
عمو با چهره‌ی برافروخته، به صفحه‌ی تلویزیون ماتش برده بود. دوربین روی احمد که چرخید ناخودآگاه ناخن‌هایم را در گوشت صورتم فرو بردم. انگار از کمر کش آمده بود. رد خون، پیراهن خاکی‌رنگش را سرخ کرده و راه گرفته بود تا پاها. سرش یک‌وری شده بود و اثری از زندگی در او دیده نمی‌شد.
زن عمو نرگس مو پریشان کرده بود، به سر و سینه می‌کوفت و یخه (یقه) می‌درید، و عمو… نفهمیدیم کی رفته بود.
کنار ستون فقراتش، دستم به برآمدگی تازه‌ای می‌‌خورد. شروع یک زخم دیگر. وسایل شست‌وشو و ضدعفونی را آماده می‌کنم. بتادین که به دستم می‌خورد تا بن استخوانم می‌سوزد و می‌خارد. اگزما طوری پوست دست‌هایم را آش‌ولاش کرده که نمی‌توانم درست‌درمان به زخم‌هایش برسم. وجدانم بدجور درد می‌کند.
صدای ویولون قطع شده است. لابد سیاوش دارد مثل آن‌وقت‌ها ادا در‌می‌آورد. گاهی خوشمزه‌گی‌ می‌‌کرد و از نواختن دست می‌کشید، گوشه‌ای پنهان می‌شد و من می‌دویدم توی ایوان و به این‌طرف و آن‌‌طرف سرک می‌کشیدم؛ بعد او یک‌باره از گوشه‌ای بیرون می‌پرید و شاخه گلی بالا می‌انداخت و من به قهقهه می‌افتادم. اما، از آن روز که تا کمر خم شدم برای یافتنش و او با وحشت فریاد زد: «دیوونه داری میفتی، مراقب باش»، خوشمزه‌گی‌ را کنار گذاشت و دیگر تکرارش نکرد. آهی می‌کشم.
«چطور بعد این همه سال پیدام کردی، سیاوش!»
بالاتنه‌اش را که جابه‌جا می‌کنم، استفراغ از دهانش بیرون می‌پاشد. با دستپاچگی یک‌وری‌اش می‌کنم مبادا به ریه‌اش برگردد. معده‌ام از زور تهوع به پیچ‌وتاب افتاده و بوی بد، اخم و چروکی نفرت‌‌انگیز روی چهره‌ام انداخته. لابد چون این روزها حواسم به رژیم غذائیش نبوده، خوراک‌ها به او نساخته‌اند. شروع می‌کنم زیرلب خودم و بخت بدم را نفرین کردن، و در همان حال با گوشه‌ی ملحفه دهانش را پاک می‌کنم. می‌نالد: «من‌و بکشین و راحتم کنین.»
نگاهش روی من که تندتند ملحفه‌ را جمع می‌کنم، می‌چرخد. با صدایی که انگار از ته چاه بالا می‌آید، بریده‌بریده می‌گوید: «بالاخره تو هم خسته شدی! حق داری، من خیلی اذیتت کردم.»
و دستش را به زحمت بالا می‌آورد، انگشت اشاره‌اش آسمان را نشانه می‌گیرد.
«تو رو به اون خدایی که می‌پرستیش، من‌و از این زندگی خلاص کن.»
از خودم بدم می‌آید. با دو خیز خود را می‌‌رسانم به هال، در بالکن نیم‌متری را باشتاب و پرسروصدا باز می‌کنم و بیرون می‌زنم. سوز سرما اثری روی تن گرگرفته‌ام، ندارد. به لبه‌ی نرده‌ها تکیه می‌دهم. بغض مثل گلوله‌ای که از تفنگ شلیک شده باشد، حنجره‌ام را می‌درد و سکوت شب یخی را می‌شکند.
در اوج ناامیدی و استیصال قصد می‌کنم خود را پایین بیندازم، حتی یک پایم را روی نرده‌ها می‌گذارم. از نور چراغی که یک‌باره ایوان طبقه‌ی پایین را روشن می‌‌کند، ناخودآگاه پا پس می‌کشم. بارها به فکر خودکشی افتاده بودم؛ اما، از این‌که آن دنیا یک لنگه پا آویزان بمانم تا وقت مرگ طبیعی‌ام برسد، و تازه شب اول قبر نکیر و منکر یخه‌ام را بچسبند و بازخواستم کنند که چرا قتل نفس کرده‌ام، از ترس مرده و زنده شده‌ بودم. در ثانی با پریدن از طبقه‌ی دوم، احتمال نقص عضوم بیش‌تر بود تا مرگ.
کاش من هم با میثم و مامان منیر و بابا مجید، رفته بودم. صدای مامان منیر مدام در گوشم است: «مریم، فدات بشه مادر، برو از تو زیرزمین یکی از او شیشه ‌مربا به‌ها رو بیار، بذارم تو ساک داداشت، دوس داره.»
و تا میثم حرفش را تمام کند که، «کی مربا با خودش می‌بره سربازی که من دومیش باشم» با مجله‌ی مامان توی دستم، از پله‌ها سرازیر شده بودم؛ یک‌جور خوش‌‌رقصی برای داداش که دوست جان‌جانی سیاوش بود.
انفجار و همهمه‌ گوشم را آزار می‌دهد. دست می‌گذارم روی گوش‌هایم. برای هزارمین بار یادم می‌آید روی شانه‌های کسی سروته بودم. زیر نگاهم، زمین مانند یک رودخانه‌ی گل‌آلود،‌ با شتاب می‌گذشت. بعد هم بیمارستان و ناله‌های نامفهوم زخمی‌ها، آژیر آمبولانس‌ها…
روز‌های بستری، نوای عاشقانه‌ی ویولون سیاوش، پرسوز و گداز، از پنجره به اتاق سرک می‌کشید. با صدای احمد برمی‌گردم به اتاق.
«جناب سروان، آقام، مادرم، اَ دار دنیا فقط من‌و دارن، عروسمم چش به‌راهه، یه بیس چار ساعت مرخصی بده ما بریم و برگردیم.»
بعد صدایش بی‌حال و حس بلند می‌شود.
«همه‌تون بی پدر و…»
و باز هم فحش‌های رکیکی که می‌کشد به‌جان هر کس که جنگ را راه انداخته است. برای اولین بار با یک سیلی محکم، ساکتش می‌کنم. پشیمان نمی‌شوم چون هنوز پرم از زیبا خانم، همسایه‌ی پایینی که صبح توی بقالی با نگاهی از بالا به پایین، دهان باز کرد: «مریم خانم، ما تو در و همسایه آبرو داریم، بچه‌هام تا حالا به کسی تو نگفتن، اما از وقتی پای شما به این محل باز شده، راه‌به‌راه فحش می‌دن. نه که خیال کنی ما برا جانبازا ارزش قائل نیستیم، اونا تاج سرن، جای خود، اما مام جون می‌کنیم که بچه‌هامون سری تو سرا درآرن، این‌جوری پیش بره فردا پس‌فردا می‌شن دو تا گنده‌لات که هیشکی جلودارشون نیس.»
هر چند عباس آقا بقال از جلویش درآمد: «خواهر از خدا بترس، اون ‌بنده خدا واسه خاطر ما به این حال و روز افتاده، لااقل اگه واسه هم مرهم نیستیم، نمک به زخم همدیگه نپاشیم.»
اما زخم باز من نیشترش را خورده بود. ملحفه را جمع می‌کنم وسط تخت و به هال می‌‌آیم تا ویلچر را بردارم.
عمو مرده بود، تر‌کش‌ها و موج انفجار کار بدن و ذهن احمد را ساخته بودند. زن‌عمو نرگس که از قبل به دیابت پیشرفته مبتلا بود و به همین دلیل صاحب فرزند دیگری نشده بود، طاقت نیاورد و یک سال بعد از دنیا رفت.
ویلچر را که تقریباً نصف گوشه‌‌ی هال را اشغال کرده، به اتاق می‌برم. این یکی ملحفه را هم می‌برم و در تشت می‌اندازم و آن را از حمام بیرون می‌گذارم تا جا باز شود.
برمی‌گردم به اتاق، تنه‌اش را بلند می‌کنم، کمربند طبی را دور کمرش چفت می‌کنم، کیسه‌ی سوند را از وسط کنار می‌زنم و او را کم‌کم روی ویلچر می‌کشانم؛ در حالی‌که ناله‌ام از کمردرد بلند است. جاگیر که می‌شود، کمر و پاهایش را صاف می‌کنم و به حمام می‌برمش. حمام کردنش با تعویض پوشک و لباس‌هایش آن‌قدر طولانی می‌شود که وقتی از پا افتاده و بی‌رمق برش می‌گردانم، همان‌جا توی هال درازبه‌دراز می‌افتم.
روی تخت بیمارستان تنها کسانی که به ملاقاتم می‌آمدند، عمو و زن‌عمو بودند. کار و زندگی‌شان را در اندیمشک رها کرده و نزدیک بیمارستان اطراق کرده بودند تا کنار من باشند. احمد در پادگان دزفول دوره‌ی سربازیش را می‌گذراند. یک‌بار مرخصی گرفته و همراه عمو و زن‌عمو به عیادتم آمده بود، اما من تحت‌تأثیر شوکی ادامه‌دار، متوجه نشده بودم. پیش‌ترها، از نگاه‌های متفاوتش فهمیده بودم که دیگر امیدی به بازگشت دوستی‌های معصومانه‌ی سابق نیست. من آن‌قدر از عشق سیاوش لبریز بودم که حاضر نبودم آن را با هیچ چیز در دنیا عوض کنم. بعد از مراسم بله‌بران، و انگشتر ظریفی که بر انگشتم نشست، احمد دیگر پیدایش نشد و زن‌عمو بارها به زبان آمد که «احمدم از دست رفت، لااقل صبر نکرد دانشگاه دوباره باز بشه، درسش تموم کنه، بعد بره پی سربازی؛ انگاری با خودش سر لج داشت.»
صدای ناله‌ی احمد بلند می‌شود. سر و گردنش روی ویلچر درد گرفته ‌است. باید بلند شوم و تخت‌خواب را آماده کنم، شام سبکی هم به او بخورانم و بعد هم ملحفه‌ها‌ و لباس‌های کثیف را در ماشین لباس‌شویی بیندازم.
از کنارش که رد می‌شوم تا سراغ ملحفه‌ها بروم، دستم را سفت می‌چسبد، نگاه ملتمسش را به من می‌دوزد و بی‌حال می‌گوید: «نکن، دیگه بسه. من رو بگذار آسایشگاه، برو به زندگیت برس.»
ظاهراً او هم از صدای ویولون، حال مرا فهمیده. خودش اعتراف کرده بود انتقام پس می‌دهد؛ تاوان تهدید سیاوش به مرگ را.
عادت کرده بودم به صدای ویولون سیاوش، عصر به عصر از پشت پنجره‌ای که به کوچه پشتی بیمارستان باز می‌شد. پدر و مادر سیاوش رفته بودند آلمان پیش دخترشان که تازه فارغ شده بود. سیاوش به زور وادارشان کرده بود بیایند بله‌بران، چون تصمیم داشتند او را هم نزد خواهرش بفرستند تا تحصیلات نیمه‌کاره‌اش را تمام کند. نمی‌دانستم چرا او را به بخش راه نمی‌دادند؛ لابد به بهانه‌ی این‌که نامحرم است.
یک روز در حالی‌که منتظر دکتر نشسته بودم تا بیاید و گچ پاهایم را باز کند، در به سرعت باز شد و آمد تو. زیر یکی از چشم‌هایش کبود بود و روی بینی‌اش چسب زخم داشت. هاج‌وواج مانده بودم و در عین حال آن‌قدر دل‌تنگش بودم که ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و به هق‌هق افتادم؛ اشک‌هایی که تا آن روز بند آمده و من را در حالتی از سکوت و ناباوری باقی گذاشته بود. دست‌هایم را که تازه از گچ آزاد شده بودند، گرفته بود و تندوتند حرف می‌زد، حرف‌هایی که برایم سنگین بود و به سختی می‌توانستم هضم‌شان کنم.
گفت عازم آلمان است و به محض این‌که درسش تمام شود، بازمی‌گردد.
فریاد زدم: «نباید بری، نباید تنهام بذاری»
اما صدایم گم شد در فریادهای کارکنان که هجوم آوردند داخل اتاق و بیرونش کردند.
احمد اشاره می‌کند به قرآن که گوشه‌ی هال روی رحل است: «قرآن رو بیار، مریم.»
می‌آورم. کمکش می‌کنم نگهش دارد. دستم را می‌گیرد و روی آن می‌گذارد: «به ای قرآن قسمت می‌دم بذاریم آسایشگاه.»
با غیظ، دستم را پس می‌کشم. زن‌عمو دست گذاشت روی قرآن و گفت: «مریم جان به ای کتاب آسمونی قسم، احمد از زور خاطرخواهی جلوی پسره درآمد. نمی‌خواس جای غریب بری و سرکوفت بشنفی. اگه از احمد خاطرم جمع نبود، صد سال سیاه خودم نمی‌گذاشتم بیاد طرفت.»
قرآن را برگرداند روی طاقچه، با پر روسری اشک‌های زیر پلکش را پاک کرد، سرم را روی سینه‌ی نرمش گذاشت و ادامه داد: «قول می‌دم خوشبختت کنه. تو جای دختر نداشته‌ی مایی، نمی‌گذارم از گل نازک‌تر بهت بگه.»
درمان‌های داخلی فایده‌ای نداشت. خانه‌ی عمو و ویران‌سرای پدری را فروختم و با کمک بنیاد، او را برای معالجه، راهی آلمان کردم. چندین عمل روی او انجام داده بودند، اما بهبودیش چشم‌گیر نبود. همان‌طور که جراح‌ها پیش‌بینی کرده بودند، با گذشت زمان، لکنت زبانش تا حد زیادی بهبود پیدا کرد، حس دست‌هایش کم‌کم برگشت، اما حملات مغزی گاه‌به‌گاهش وخیم‌تر شد. قطعی نخاع هم که درمانی نداشت.
می‌گویم: «باشه فردا راجع بهش حرف می‌زنیم.»
می‌گوید: «همین حالا قسم بخور.»
نگاه سرگشته و التماس نشسته‌ در چشم‌هایش را که می‌بینم، چاره‌ای جز اطاعت برایم نمی‌ماند.
روی تختش آرام خوابیده است. توی هال تکیه می‌دهم به پشتی و مجله‌‌ی زن روز را ورق می‌زنم؛ تنها چیزی که معجزه‌آسا از ویرانی جان سالم به‌در برد. این چند روزه خودم را با آن سرگرم کرده‌ام. امید به زندگی‌ در عکس‌هایش موج می‌زند. همراه همیشگی‌‌ سال‌ها خانه‌به‌دوشی‌ام بود، مجله‌ی مورد علاقه‌ی مادر.
هر ورقش را مشما کشیده‌ و تقریباً سال به‌ سال روکش جلدش را عوض کرده‌ام. چشمم می‌افتد به عکس روی جلد. مادری جوان و زیبا و نوزادی که توی بغلش شیر می‌نوشد. غرق می‌شوم در رؤیاهای دور و دراز. سینه‌هایم تیر می‌کشد.
از خواب که بیدار می‌شوم، آفتاب از پشت توری‌های سفید، پهن شده روی مادر و کودک. سراسیمه برمی‌خیزم، عضلات کمرم می‌گیرد. دست به کمر به اتاق می‌روم. باید کیسه سوند را خالی و او را جابه‌جا کنم. امروز هر دو دیرتر از معمول از خواب بیدار شده‌ایم. زانوهایم را خم می‌کنم و دست زیر تنه‌اش می‌اندازم تا یک پهلو بخوابانمش.
سرد سرد است. از وحشت پشتم تیر می‌کشد، عقب‌عقب می‌روم، و جیغ می‌کشم. احمد با چشم‌ها و دهان باز،
به آسمان خیره مانده است.
*
تا امروز مفهوم حرف بعضی‌ از همسران شهدا را که کم‌وبیش از حال و روز احمد خبر داشتند، نفهمیده بودم. آه می‌کشیدند و می‌گفتند: «یه نون بخور صد نون خیر کن که تو خونه‌ات نفس می‌کشه؛ بگو یه تیکه گوشت لمس گوشه‌ی اتاق، هزار مرتبه بعض اینه که بی‌سایه‌سر بمونی.»
یکی می‌خواهد پنهانی هووی زنش شوم و دیگری پیشنهاد صیغه‌ی ساعتی می‌دهد. زنی برای پسر عزب خل و چلش لقمه‌ام گرفته، آن دیگری مرا برای بابای پیر و ازکارافتاده‌اش کاندید کرده است. تصمیم گرفته‌ام به همه‌ی این‌ها پایان بدهم.
روزهای بعد از مرگ احمد، بی‌جهت از صدای ویولون سیاوش بیزار بودم. نمی‌دانم چرا او را در مرگ احمد مقصر می‌دانستم. حالم از شنیدن آهنگ «جان مریم» بهم می‌خورد، اما کم‌کم متوجه شدم اگر یک روز صدای سازش را نشنوم، بی‌قرار می‌شوم.
دو سه بار پرده را کنار زده و در گرگ‌ومیش هوا از دور دیده بودمش، اما جرأت روبه‌رو شدن با او را نداشتم. چشمم به مجله‌ی زن روز در قسمت زیر ویلچر می‌افتد. فردا قرار است از بنیاد بیایند آن را برای فرد کم‌توان دیگری ببرند. مجله را برمی‌دارم و به زن و کودک خیره می‌شوم. بعد بلند می‌شوم و‌ می‌روم به اتاق جلوی آینه‌ی کمد می‌ایستم. چهره‌ی خسته و رنگ‌پریده‌ام توی ذوق می‌زند، موهایم کمی دیگر رنگ دندان‌هایم خواهند شد؛ چشم‌هایم اگر چه گود افتاده‌اند، زیر مژه‌های ضخیم گیرایی خاصی دارند. باید خودم را از نو بکوبم و بسازم.
طنین آهنگ جان مریم این‌بار به‌گوشم پرشورتر می‌آید. قلبم مثل دخترکان عاشق به تپش درمی‌آید. می‌دوم جلوی آینه موهای خرمایی خوش‌رنگم‌ را باز می‌کنم و دستی به آنها می‌کشم. صبر می‌کنم آهنگ قطع شود. فوراً چادر نماز سفیدم را سرم می‌اندازم، یک‌سره از پله‌ها پایین می‌‌دوم و از در کوچه بیرون می‌زنم.
هم‌زمان دختر جوان بزک‌کرده‌ای از خانه‌ی بغلی بیرون می‌زند و می‌دود. سیاوش را می‌بینم که از تاریکی با یک خیز خودش را به او می‌رساند، دست در گردنش می‌اندازد «مریم! بالاخره باهام آشتی کردی.»
دختر قهقهه می‌زند: «داشتم بدون تو ‌می‌مردم، امیر.»
پایان
دوشنبه، ۲ اسفند ۱۴۰۰

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید